معنی دادگر

لغت نامه دهخدا

دادگر

دادگر. [گ َ] (ص مرکب) عادل. مقسط. (دهار). داور. دادرس:
توگر دادگر باشی و پاک رای
همی مزد یابی بدیگرسرای.
فردوسی.
که ای شاه نیک اختر دادگر
تو بی چاشنی دست خوردن مبر.
فردوسی.
اگر دادگر باشی ای شهریار
نمانی و نامت بود یادگار.
فردوسی.
همه دادگر باش و پروردگار
خنک مرد بخشنده و بردبار.
فردوسی.
هرآنکس که بر دادگر شهریار
گشاید زبان مرد دینش مدار.
فردوسی.
نباید زبان از هنر چیره تر
دروغ از هنر نشمرد دادگر.
فردوسی.
بهر شهر کاندر شدی دادگر
بدرویش دادی بسی سیم و زر.
فردوسی.
چو بر دادگر شاه دشمن شود
سرش زود باید که بی تن شود.
فردوسی.
بیامد خروشان بنزدیک شاه
که ای نامور دادگر پادشاه.
فردوسی.
چرا کشتی آن دادگرشاه را
خداوند پیروزی و گاه را.
فردوسی.
اگرمهربان باشد او بر پدر
به نیکی گراینده و دادگر.
فردوسی.
جهاندار اگر دادگر باشدی
ز فرمان او کی گذر باشدی.
فردوسی.
چنین گفت مر زال را کای پسر
نگر تا نباشی جز از دادگر.
فردوسی.
چو بیداد او دادگربر نداشت
یکی دادگر را برو برگماشت.
فردوسی.
صیدگاه ملک دادگر عادل را
باز نشناختم امروز همی از محشر.
فرخی.
آن پادشاه دادگر عادل
کاو راست بر همه ملکان فرمان.
فرخی.
جلال دولت عالی محمد مسعود
امام دادگران شاه راستی فرمای.
فرخی.
که فرخ منوس آن شه دادگر
که بد پادشاه جهان سربسر.
عنصری (از لغت فرس چ اقبال ص 202).
دادگر شاهی کز دانش و آراستگی
سخنی بر دلش از ملک معما نشود.
منوچهری.
زین دادگری باشی و زین حق بشناسی
پاکیزه دلی پاک تنی پاک حواسی.
منوچهری.
چو رامین دادجوی و دادگر شد
جهان از خفتگان آسوده تر شد.
(ویس و رامین).
پادشاهان چون دادگر و نیکوکردار... باشند طاعت باید داشت. (تاریخ بیهقی ص 93).
داد در خلق جهان جمله پدرشان گسترد
چه عجب گر پسران همچو پدر دادگرند.
ناصرخسرو.
شاد گردی چون حدیث از داد نوشروان کنند
دادگرباش و حقیقت کن که نوشروان توئی.
ناصرخسرو.
گرگست، نیست مردم آنکس که دادگر نیست
برتر ز داد از ایزد اندر جهان اثر نیست.
ناصرخسرو.
گفتم که عقل داد خدایست خلق را
گفتا بلی ولیک خدایست دادگر.
ناصرخسرو.
یک روز عاشق تو ز بیداد تو همی
اندر مظالم ملک دادگر شود.
مسعودسعد.
نکرد یارد هجر تو بر تنم بیداد
که یاد کرد شهنشاه دادگر دارد.
مسعودسعد.
دادگر شاه عاجز با داد
نه تواند ستدنه یارد داد.
سنائی.
به اول دادگر بود و به آخر بیداد گشت.
(نوروزنامه).
این داد کرد و آن ستم آورد عاقبت
هم حال دادگر ز ستمگر نکوتر است.
خاقانی.
قضات از در ظالمان کرد فارغ
ازین دادگرتر قضائی نیابی.
خاقانی.
بقا باد پادشاه دادگر و خسرو هفت کشور را.
(سندبادنامه ظهیری سمرقندی ص 218).
دادگری دید به رای صواب
صورت بیدادگری را به خواب.
نظامی.
خواند شه را که داد گرداند
کز ستمکاره داد بستاند.
نظامی.
که شاه جهان داور دادگر
که از خاور او راست تا باختر.
نظامی.
جهانبان و دین پرور و دادگر.
سعدی.
خنک روز محشر تن دادگر.
سعدی.
در آن ملک قارون برفتی دلیر
که شه دادگر بود و درویش سیر.
سعدی.
شنیدم که فرماندهی دادگر
قبا داشتی هردو روآستر.
سعدی.
که حق مهربان است بردادگر
ببخشای و بخشایش حق نگر.
سعدی.
جهانبان و دین پرور و دادگر
نیامد چو بوبکر بعد از عمر.
سعدی.
خسروا دادگرا شیردلابحر کفا
وی جلال تو بانواع هنر ارزانی.
حافظ.
دادگرا فلک ترا جرعه کش پیاله باد
دشمن بدسگال تو غرقه بخون چو لاله باد.
حافظ.
مصطفی فرمود شاه دادگر سایه ٔ خداست
اینک این برهان گرت بایست برهان داشتن.
قاآنی.
بد کن بعدو دادگرا تا بتوانی
نیکست هرآن بد که به بیدادگر آید.
قاآنی.
|| گاه کنایه از شاه است. پادشاه دادرس و دادکننده:
ز دانا بپرسید پس دادگر
که فرهنگ بهتر بود با گهر.
فردوسی.
به قیصر ز لهراسب پیغام داد
که گر دادگر سربپیچد ز داد.
فردوسی.
|| (اِخ) دادار. (اوبهی). اسمی از اسماء الهی. (برهان). نام حضرت احدیت جل ذکره:
نخست آفرین کرد بر دادگر
کزو دید نیرو و بخت و هنر.
فردوسی.
فرستم به نیکی به نزد پدر
چنان چون پسندد همی دادگر.
فردوسی.
گواه من اندر جهان ایزد است
گوا خواستن دادگر را بد است.
فردوسی.
که نپسندد از ما بدی دادگر
سپنج است گیتی و ما برگذر.
فردوسی.
گر ایدونکه نیرو دهد دادگر
پدید آورد رخش رخشان هنر.
فردوسی.
نه چیز و نه دانش نه رای وهنر
نه دین و نه خشنودی دادگر.
فردوسی.
کنون من کمر بسته و رفته گیر
نخواهم جز از دادگر دستگیر.
فردوسی.
چو یزدان مراو را بشاهی گزید
ازو دادگر جز نکویی ندید.
فردوسی.
دوتا کرد پشت و فرو برد سر
همی آفرین خواند بر دادگر.
فردوسی.
ز روز گذر کردن اندیشه کن
پرستیدن دادگر پیشه کن.
فردوسی.
اگرت داد نداد ای پسر جهان او را
همی بپای جهاندار دادگر دارد.
ناصرخسرو.
ببخش مال و مترس از کمی که هرچه دهی
جزای آن بیکی ده ز دادگر یابی.
سلمان ساوجی.
|| نام جشنی است از جشنهای سال جلالی سلطان جلال الدین ملکشاه و پیش از او نیز بوده است. (از انجمن آرای ناصری). نام جشنی از جشنهای ملکی. (برهان):
تهنیت گویند شاهان را بجشن دادگر
جشن را من تهنیت گویم بشاه دادگر.
معزی (از انجمن آرا).

دادگر. [گ َ] (اِخ) لقب نوشروان پسرقباد پادشاه ساسانی. (از مجمل التواریخ و القصص).

فرهنگ معین

دادگر

داددهنده، عادل، یکی از صفات باری تعالی. [خوانش: (گَ) [په.] (ص فا.)]

فرهنگ عمید

دادگر

داددهنده، عادل،
دادگیرنده،
(اسم) [قدیمی] باری‌تعالی،

حل جدول

دادگر

عادل

مترادف و متضاد زبان فارسی

دادگر

حق‌ستان، دادرس، دادگستر، دادور، عادل، منصف، باریتعالی،
(متضاد) ظالم

فارسی به انگلیسی

دادگر

Fair-Minded, Just

فارسی به عربی

فرهنگ فارسی هوشیار

دادگر

عادل

فارسی به آلمانی

دادگر

Eben, Genau richtig etwa, Genauso, Gerade

معادل ابجد

دادگر

229

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری