معنی راندن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

راندن. [دَ] (مص) دور کردن. (ناظم الاطباء) (آنندراج) (لغت محلی شوشتر، نسخه ٔ خطی متعلق به کتابخانه ٔ مؤلف). طرد کردن. دور داشتن از نزد خود. رد کردن. بدر کردن. بیرون کردن و خارج کردن. (ناظم الاطباء). اخراج کردن. دور کردن کسی را از جایی. (آنندراج). ابعاد. (یادداشت مؤلف). انشظاظ. تشرید. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). تقمع. خوت. دخور.دسع. دسیعه. دزر. دظ. ذب. ذحم. زنخ. شظ. شجن. (ترجمان القرآن). طخر. قث. کف. لظ. لوط. لیز. (منتهی الارب). مضح. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). وسق. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). وسیق. وکز. هصر. (منتهی الارب). مردود کردن. (ناظم الاطباء). بیرون کردن. اخراج کردن. مقابل خواندن. (یادداشت مؤلف):
بالخاصه کنون کز قبل راندن درویش
بر بام شود هر کس با سنگ فلاخن.
خسروانی.
برفتند هردو شده خاکسار
جهاندارشان رانده و کرده خوار.
فردوسی.
یکی بانگ برزد براندش ز پیش
توانا نبود او برآن خشم خویش.
فردوسی.
سخن گر نگویی مرانم ز پیش
که من خود دلی دارم از درد ریش.
فردوسی.
از آن تخمه کس در زمانه نماند
وگر ماند هر کس که دیدش براند.
فردوسی.
بدو گفت در شیر روغن نماند
شبان را بخواهم من از دشت راند.
فردوسی.
بوری تکین که خشم خدای اندرو رسید
او را ازین دیار براندی بدان دیار.
منوچهری.
هرکه را او گزید تو بگزین
هر که را او ز پیش راند بران.
منوچهری.
خشم، لشکر این پادشاه [ناطقه] است که بدیشان... دشمنان را براند. (تاریخ بیهقی).
هرآنکس که پیرامنش بد براند
خود و دایه ٔ جادو و شاه ماند.
اسدی (گرشاسبنامه).
بنوازدم بناز و بیندازدم برنج
درخواندم ز بام و برون راندم ز در.
قطران.
پس سه بار او را راندند و می آمد، پس کارد برگرفت و گاو را بکشتند. (قصص الانبیاء ص 158).
سلیمان وار دیوانم براندند
سلیمانم سلیمانم من آری.
ناصرخسرو.
برانش ز پیش ای خردمند ازیرا
که هشیار مر مست را خوار دارد.
ناصرخسرو.
منگربسخنهای او ازیراک
ترکانش براندند از خراسان.
ناصرخسرو.
از خانه عمر براند سلمان را
امروز برین زمین تو سلمانی.
ناصرخسرو.
شاد چون گشتی براندندم بقهر از بهر دین
از ضیاع خویش و از دار و عقار ای ناصبی.
ناصرخسرو.
برادر خویش را ابوالحسین احمدبن عضدالدوله از آن خطه براند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 286).
نه آن غم را ز دل شایست راندن
نه غم پرداز را شایست خواندن.
نظامی.
مران چون نظر بر من انداختی
مزن مقرعه چونکه بنواختی.
نظامی.
گفت این گدای شوخ مبذر را که چندان نعمت بچندین مدت برانداخت برانید. (گلستان).
هرسو دود آنکش ز برخویش براند
وآنرا که بخواهد بدر کس ندواند.
سعدی (گلستان).
اگر حق پرستی ز درها بست
که گر وی براند نخواهد کست.
سعدی.
خداوندان نعمت می توانند
که درویشان بیطاقت برانند.
سعدی.
بفرمود کوته نظر تا غلام
براندش بخواری و زجر تمام.
سعدی.
از خود مران مرا که قسم میخورم هنوز
جز با دو چشم مست تو عهدی نبسته ام.
ناصر نظمی.
ای پاسبان چه رانیم از در خدای را
جز آستان یار ندارم ره گریز.
مستوره خانم کردستانی.
دوست را از بزم میرانی برای حرف دشمن
ای گل نشکفته گر خوارم نمیکردی چه میشد؟
میرزا عبداﷲ شکوهی.
ارحاق، راندن و دور گردانیدن چیزی را. (منتهی الارب). اِشقاذ؛ راندن و دور کردن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). اِقماع، راندن و دفع کردن. تشحذ؛ راندن کسی را. تشذیب، راندن و دفع کردن. تداکم، همدیگر را راندن. جظ؛ راندن و دور کردن چیزی را. خبز؛ سخت راندن. (منتهی الارب). خساء؛ راندن سگ را. (منتهی الارب) (صراح اللغه). خسوء؛ راندن سگ را. دأب، سخت راندن و دفع کردن. دحق، راندن و دور گردانیدن چیزی را. دخر؛ راندن و دور نمودن. دخم،بزور راندن. دعت، سخت راندن چیزی را. (منتهی الارب).سخت راندن کسی را. (آنندراج). دفع؛ راندن کسی را. دَلاظ؛ همدیگر را راندن. ذَهْت، راندن چیزی را. ذأم، راندن کسی را. ذأو؛ دور کردن و راندن شتران را. ذأی، دور کردن و راندن شتران را. ذخو؛ راندن و دور کردن. سخت راندن شتران را. ذعت، سخت راندن کسی را. زفت،راندن و دور کردن. شجن، راندن و دور کردن. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). شذب، راندن و دفع کردن. صری، راندن و دفع کردن بدی و جز آن از کسی. طحث، راندن کسی را یا چیزی را بدست. (منتهی الارب). طرد؛ راندن. (دهار). راندن و دور کردن از خود. (منتهی الارب). مقابل خواندن و دعوت. (یادداشت مؤلف). طرز؛ راندن بلگد. عنش، راندن و دور کردن. کدع، راندن کسی را. کفؤ؛ راندن کسی را. لأظ؛ راندن کسی را از نزدیک خود. لتاء؛راندن و دور کردن. لعن، راندن و دور کردن از نیکی ورحمت. لکد؛ راندن کسی را. لکم، راندن و دور کردن. مُلادَّه؛ راندن و دور کردن. نهر؛ راندن و دور کردن. (منتهی الارب). هجم، راندن کسی را. هرز؛ راندن و دور کردن کسی را بعصا. (منتهی الارب).
- از راه یا از ره راندن، منحرف کردن. فریب دادن:
بسا زن کو صد از پنجه نداند
عطارد را به زرق از ره براند.
نظامی.
- از نظر راندن، از نظر انداختن:
بملازمان سلطان که رساند این دعا را
که بشکر پادشاهی ز نظر مران گدا را.
حافظ.
- بازراندن، دور کردن. دفع کردن.
- || جدا کردن. (ناظم الاطباء). بیرون کشیدن. استخراج کردن. خلاصه کردن: پس این فصل را از فصول گذشته بازراندیم. (جاودان نامه ٔ افضل الدین کاشانی ص 50). و رجوع به ترکیبات باز شود.
- توان یا مجال مگس راندن نداشتن، کنایه است از ضعف و ناتوانی:
نه در مهد نیرو و حالت نبود
مگس راندن از خود مجالت نبود.
سعدی.
آنکه از خود مگس نداند راند
به بهشتت کجا تواند خواند.
اوحدی.
- راندن مگس یامگس راندن، دور کردن آن. بیرون کردن آن. اخراج. (یادداشت مؤلف):
گر تنگ شکر خرید می نتوانم
باری مگس از تنگ شکر میرانم.
؟ (از سندبادنامه).
- رانده آمدن، رانده شدن.
- || بمجاز، بمعنی نوشته شدن. نوشته آمدن. شرح داده شدن: آن قصه اگر بتمام رانده آید دراز گردد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 38).
- رانده شدن، رانده آمدن. دور کرده شدن. دور گردیدن:
عدل باید که ستمکار شود مانده ز کار
نظم باید که طمعورز شود رانده ز در.
ملک الشعراء بهار.
انسیاق. (منتهی الارب). انتفاء. (تاج المصادر بیهقی).
- || بیرون فرستاده شدن.
- || بکنایه، مذکور گشتن. گفته شدن:
سخن کاندرو سود نه جز زیان
نباید که رانده شود بر زبان.
ابوشکور بلخی.
بسی یاد نام نکو رانده شد
بسی دفتر باستان خوانده شد.
اسدی.
- رانده فرمودن، رانده کردن. طرد کردن.
- || بمجاز، اجرا کردن. انجام دادن. عمل کردن: امیر محمود با.... عامل گردیز که بر مالشان حاصلها فزوده آمد سیاستها رانده فرمود. (تاریخ بیهقی).
- رانده کردن، مطرود کردن. مطرود ساختن. دور گردانیدن. طرد کردن: واین محمد است... که مرا ایزد بسبب او لعین و رانده کرد. (تاریخ سیستان). رجوع به راندن و رانده شود.
- رانده گردانیدن،مطرود ساختن. اخراج کردن. بیرون افکنده شدن. دور گردانیده شدن: اشراد، تشرید؛ رانده و رمیده گردانیدن. (منتهی الارب).
- امثال:
آنجا رو که بخوانند نه آنجا که برانند.
گرم برانی از این در درآیم از در دیگر.
؟ (از یادداشت مؤلف).
|| اخراج بلد نمودن. (ناظم الاطباء). تبعید. (یادداشت مؤلف). تغریب. نفی. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). || بسرعت بردن. تاختن. دوانیدن. تازاندن. تازانیدن. جولان دادن. (یادداشت مؤلف):
خازنت را گو که سنج و رایضت را گو که ران
شاعرت را گو که خوان وصاحبت را گو که پای.
منوچهری.
همی راندم نجیب خویش چون باد
همی گفتم که اللهم سهّل.
منوچهری.
چو کوهی کوهکن را نزد خود خواند
وزآنجا کوهتن زی کوهکن راند.
نظامی.
رونده کوه را چون بادمیراند
بتک در باد را چون کوه میماند.
نظامی.
بپرسش پرسش از درگاه پرویز
بمشکوی مداین راند شبدیز.
نظامی.
تکاور بدنبال صیدی براند.
سعدی.
استهجاج، بشتاب راندن روندگان را. اهراج، بسیار راندن شتر را در نیمروز چندانکه سرگشته گردد. تهریج، سبک راندن شتران را چنانکه سرگشته گردند از سختی گرما. دحم، سخت راندن چیزی را. شحذ؛ سخت راندن. صت ّ؛ راندن بقهر. صدم، راندن سخت. صدمه؛ یکبار راندن. (منتهی الارب).
- اندیشه راندن، بکار انداختن فکر. بجولان درآوردن اندیشه. باندیشه فرورفتن. دراندیشه شدن:
همی راند اندیشه بر خوب و زشت
سوی چاره ٔ کشتن زردهشت.
فردوسی.
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه دردل براند.
فردوسی.
- چهار نعله راندن، بشتاب و سرعت دواندن مرکوب را. تازاندن مرکب. بتاخت درآوردن اسب را.
|| سوق. سوق دادن. روانه کردن. روان ساختن. واداشتن که برود. روانه ساختن. بحرکت داشتن. حرکت دادن. در پیش خویش برفتن داشتن. اساره.استیفاض. امشاء. تداکؤ. (منتهی الارب). تسییر. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن). تمشیه. (منتهی الارب). تنسیه. (تاج المصادر بیهقی). دعسقه. دکاء. رکضه. (منتهی الارب). زهو. (منتهی الارب) (ترجمان القرآن) (دهار). سیاق. (تاج المصادر بیهقی). سیاقت. (منتهی الارب). سیر. (منتهی الارب) (دهار). سیروره. (دهار). شدء: شدء الابل شدء؛ راند شتران را. قعط. عکل. کس. لش. (منتهی الارب). مساق. (تاج المصادر بیهقی). نوس. هجش. (منتهی الارب):
کسی کو بود بر خرد پادشا
روان را نراند به راه هوا.
فردوسی.
امیر را [امیر محمد پسر محمود را] براندند و سواری سیصد با او. (تاریخ بیهقی). و مرتبه داران رسول را ببازار بیاوردند و میراندند و مردمان درم و دینار... می انداختند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 42).
چو باد از کوه و از دریاش راند بر هوا ماند
بکوشان پیل و کرگندن بجوشان شیر و اژدرها.
سمعی (از لغت فرس اسدی).
دم از ندم چو برآرم ز قعر سینه بلب
مران بسوی لب دوزخ قعیر مرا.
سوزنی.
پس از سالی رکاب افشاند بر راه
سوی ملک سپاهان راند بنگاه.
نظامی.
الا ای کاروان محمل برانید
که ما را بند بر پای رحیل است.
سعدی.
بیفکن خیمه تا محمل برانند
که همراهان آن عالم روانند.
سعدی.
اجعاظ؛ راندن چیزی را. اجماع، راندن همه ٔ شتران را. (منتهی الارب). اهراع، راندن سخت. (ترجمان القرآن). تلتله، سخت راندن. جر؛ بنرمی راندن ستور. جعظ؛ راندن چیزی را. دجی، راندن شتران را. درح، راندن چیزی را. ذأب، از پس راندن. زومله؛ راندن شتر. (منتهی الارب). سَن ّ؛ سبک راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). صوق، از پس راندن. صول، راندن خر ماده یا گله ٔ خرکره را. (منتهی الارب). طرور؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). عکل،سخت راندن شتر را. (منتهی الارب). قبض، بشتاب راندن. (تاج المصادر بیهقی). قعط؛ راندن سخت ستور را. کخم،راندن چیزی را از جای خود. کدم، راندن شکار را. کس،راندن در پی دیگر ستور. مخاثفه؛ راندن شتران را همه شب. مکارده؛ راندن با هم. ملس، راندن سخت. نبل، سخت راندن ستور را. (منتهی الارب). نخ ّ؛ راندن ستور. (تاج المصادر بیهقی). نخش، سخت راندن. (منتهی الارب). نس ّ؛ راندن شتر. (تاج المصادر بیهقی). نساء؛ راندن بعصا. (ترجمان القرآن). نش ّ؛ نرم راندن. هِرّ؛ راندن گوسپند را. هرع، سخت راندن. هوس، نرم راندن شتر. هیدله؛ راندن شتر بسرود. (منتهی الارب).
- اسب راندن، اسب را بشتاب براه بردن. (ناظم الاطباء). روان شدن با اسب و رفتن با اسب.گذشتن با اسب. سوار اسب براه رفتن:
از آن مرغزار اسب بیژن براند
بخیمه درآورد و روزی بماند.
فردوسی.
چو شد خسته از تیر برزین بماند
زننده همان اسب جنگی براند.
فردوسی.
نشست آزمون را بصندوق شاه
زمانی همی راند اسبان براه.
فردوسی.
براند اسب و نزدیک شد با نهیب
بزودی برون کرد پا از رکیب.
فردوسی.
اسب از در من مران و مگذر
هان نعل بهات جان نهاده.
خاقانی.
بدان تا هر کسی کو اسب راند
بهر گامی درستی بازماند.
نظامی.
رکض، راندن و اسب تاختن. (منتهی الارب).
- اندرراندن، راندن اندر؛ بداخل چیزی سوق دادن.درون چیزی درآوردن:
چو آن بارها راند اندر حصار
بیاراست کار آن شه نامدار.
فردوسی.
جز تو نبست گردن جیحون کسی به غل
واندرنراند پیل به جیحون درون هزار.
منوچهری.
- بآب راندن، فریفتن. (ناظم الاطباء).
- برون راندن، بیرون بردن. حرکت دادن. بردن:
سوی پارس لشکر برون راند زو
کهن بود لیکن جهان کرد نو.
فردوسی.
- || خارج کردن. بیرون ساختن:
چو جغد ار برون راندم آسیابان
بر این بام هفت آسیا میگریزم.
خاقانی.
- پیل راندن، سوق دادن پیل. سیر دادن آن:
براندند از آن راه [راه کلات] پیلان و کوس
بفرمان و رای سپهدار طوس.
فردوسی.
حاجب بزرگ را گفت: فرموده بودیم تا پیلان را برانند و بکابل آرند تا عرض کرده کدام وقت رسند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 283).
- راندن باره (اسب)، بجنبش و حرکت درآوردن آن. برفتن داشتن اسب:
زمین لرزد از زیر این هر دو مرد
چو رانند باره بروز نبرد.
فردوسی.
و رجوع به اسب راندن شود.
- راندن سنگ از کوه، غلطاندن آن از کوه. حرکت دادن آن. فروهشتن سنگ از بر کوه که بزیر آید:
نباید که ایشان شبی بیدرنگ
گریزان برانند ازین کوه سنگ.
فردوسی.
- رخش راندن، حرکت دادن اسب. برفتن داشتن رخش را:
بدان سوکه او رخش را راندی
تو گفتی که آتش برافشاندی.
فردوسی.
نوجوانی بجوانی مغرور
رخش پندار همیراند ز دور.
؟
- رمه راندن، آهسته آهسته رمه را پیش بردن. (یادداشت مؤلف). پیش کردن و بردن.
- سپاه راندن، لشکر کشیدن. سپاه بردن. حمله کردن:
که گر من بجنگ سیاوش سپاه
نرانم نیاید کسی کینه خواه.
فردوسی.
چو میران سپاه از کنابد براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
فردوسی.
سوی گرگساران و مازندران
همی راند خواهم سپاهی گران.
فردوسی.
ز داد و ز بیداد و تخت و کلاه
سخن گفتن و رزم و راندن سپاه.
فردوسی.
وزان پس همی جست بیگاه و گاه
یکی روز فرخ که راند سپاه.
فردوسی.
براند رای مجاهد سپاه بر سر بخل
بدان کمین که ز حزم تمام او زیبد.
خاقانی.
بتیغی چنین تیز بازوی شاه
قوی باد هر جا که راند سپاه.
نظامی.
بدنبال غارت نراند سپاه
که خالی بماند پس پادشاه.
سعدی.
و رجوع به سپه راندن شود.
- سپه راندن، سپاه راندن. سوق دادن سپاه:
چو بوذرجمهر آن سپه را براند
همه انجمن در شگفتی بماند.
فردوسی.
دگر روز برخاست آوای کوس
سپه را همی راند گودرز و طوس.
فردوسی.
سه روز آن سپه بر لب رود ماند
بروز چهارم از آنجا براند.
فردوسی.
زواره بیامد سپیده دمان
سپه راند رستم هم اندر زمان.
فردوسی.
چنان ران سپه را کجا بگذرد
ببیداد کشت کسی نسپرد.
اسدی (گرشاسبنامه).
شه از راز پنهان چو آگاه گشت
سپه راند از آن کوه پایه بدشت.
نظامی.
و رجوع به سپاه راندن شود.
- ستور راندن، راندن چارپایان. برفتن واداشتن اسب و مرکب دیگر:
برآنگونه رانید یکسر ستور
که برخیزد اندرشب تیره شور.
فردوسی.
- فرس راندن، حرکت دادن اسب. اسب راندن:
فرودآوردش از شبدیز چون ماه
فرس را راند حالی بر علفگاه.
نظامی.
فرس میراند تا رهبان آن دیر
که راند از اختران با او بسی سیر.
نظامی.
و رجوع به اسب راندن شود.
- || سیر کردن. رفتن:
که خاصان درین ره فرس رانده اند.
(بوستان).
- فرس در جنگ راندن، رفتار خصومت آمیز کردن. نبردکردن:
فرس با من چنان در جنگ رانده ست
که جای آشتی رنگی نمانده ست.
نظامی.
- کاروان راندن، سوق دادن کاروان. حرکت دادن کاروان. روانه ساختن کاروان:
همایش همی گفت کای ساروان
نخست از کجا رانده ای کاروان ؟
فردوسی.
چنین گفت: این بار و این کاروان
همی راندم تیز با ساروان.
فردوسی.
همی بار کردند و چیزی نماند
سبک نیکدل کاروان ها براند.
فردوسی.
- کسی را بچوب دیگری راندن، حکم دومین را بر نخستین اجرا کردن:
بنشین و مرو اگر ترا گیتی
خواهد که بچوب این خران راند.
ناصرخسرو.
نه هر خر را بچوبی راند باید
نه هر کس را بنامی خواند شاید.
(ویس و رامین).
- کشتی راندن، سوق دادن کشتی. بردن کشتی:
مرد ملاح تیز اندک رو
راند بر باد کشتی اندر ژو.
عنصری.
امیر در کشتی نشست و ندیمان و مطربان و غلامان در کشتی های دیگر نشسته بودند، همچنان میراندند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 239).
بهر بادخرمن نشاید فشاند
نه کشتی توان نیز بر خشک راند.
اسدی (گرشاسب نامه ص 71).
بعد از آن کشتی بکنار راندند. (مجمل التواریخ و القصص). و بادبانها برکشیدند و براندیم... چون روز شد پنجاه فرسنگ رانده بودیم [کشتی خود را]. (مجمل التواریخ و القصص). چندانکه عقود کشتی بساعدبرپیچید و بر بالای ستون رفت، ملاح زمام از کفش درگسلانید و کشتی براند. (گلستان).
خرس صحرا شده همدست نهنگ دریا
کشتی ما را رانده ست بگرداب بلا.
ملک الشعراء بهار.
جذف، راندن کشتی را به بیل. (منتهی الارب).
- گله راندن، برفتن واداشتن گله. سوق دادن گله. بردن. پیش کردن:
سوم موبد چنان زد داستانی
که با گرگی گله راند شبانی.
نظامی.
- لشکر راندن، سوق دادن لشکر. لشکر کشیدن. لشکرکشی کردن:
بدان جایگه شاه ماهی بماند
چو آسوده شد باز لشکر براند.
فردوسی.
همه زیردستان خود را بخواند
شب تیره چون باد لشکر براند.
فردوسی.
چو بهرام بیرون شد از طیسفون
همی راند لشکر به پیش اندرون.
فردوسی.
سپهبد بدان راه لشکر براند
بروز اندرون روشنایی نماند.
فردوسی.
چو گستهم بشنید لشکر براند
پراکنده لشکر همه بازخواند.
فردوسی.
چو گشتند آگه از موبد نیاکان
که لشکر راند خواهد سوی ایشان.
(ویس و رامین).
ملک میراند لشکر گاه و بیگاه
گرفته کین بهرام آن شهنشاه.
نظامی.
و رجوع به سپاه راندن و سپه راندن شود.
- مرکب راندن، حرکت دادن مرکب. اسب راندن. تاختن اسب. دوانیدن و راه بردن اسب:
ناصحان گفتند از حد مگذران
مرکب استیزه را چندین مران.
مولوی.
پسر دانست که دل آویخته ٔ اوست... مرکب بجانب او راند. (گلستان).
|| کنایه از رفتن. عزیمت کردن. روانه شدن. شتافتن. عازم شدن. طی طریق کردن. راه پیمودن. راه پیمایی کردن:
بزرگان لشکر همی راندند
سخن های لشکر همی خواندند.
فردوسی.
که هرگز نراند براه خرد
ز کردار ترسم که کیفر برد.
فردوسی.
همی راند تا نزد ایشان رسید
بنزد دلیران ایران رسید.
فردوسی.
پس آنگاه سیندخت آنجا بماند
خود و لشکرش سوی کابل براند.
فردوسی.
بخورد و ز خوان زار و پیچان برفت
همی راند تا خانه ٔ خویش تفت.
فردوسی.
در این تفکر، مقدار یک دو میل براند
ز رخنه باز پشیمان شد و فرواستاد.
فرخی.
براند خسرو مشرق بسوی بیلارام
بدان حصاری کز برج او خجل ثهلان.
عنصری.
و هر چند می براندیم ولایتهای با نام بود در پیش ما. (تاریخ بیهقی). و ما را صواب آن مینماید که بتعجیل سوی نشابور و هرات رانیم. (تاریخ بیهقی). همه شب برانیم تا زود برود رسیده باشیم. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 358). و عمرولیث، از پس لشکر براند. (تاریخ سیستان). و بتعجیل عظیم براند چنانکه شابه آنگاه خبر یافت که بهرام ببادغیس رسیده بود. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). و راه بیابان برگرفتند و نیک راندند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 101). با آن دویست مرد آهسته راند تا بدر سرای خاقان رسید. (فارسنامه ٔ ابن بلخی).
آب صفت باش و سبکتر بران
کآب سبک هست بقیمت گران.
نظامی.
گهی راندند سوی دشت مندور
تهی کردند دشت از آهو و گور.
نظامی.
برون شد مست و بر شبدیز بنشست
سوی قصرنگارین راند سرمست.
نظامی.
اندرین دشمنکده کی ماندمی
سوی شهر دوستان میراندمی.
مولوی.
برسر زر تا چهل فرسنگ راند
تاکه زر را در نظر آبی نماند.
مولوی.
چه دانید اگر این هم از جمله ٔ دزدانست... مصلحت آن بینیم که مر او را همچنین خفته بمانیم و برانیم. (گلستان).
بسی در قفای هزیمت مران
نباید که دور افتی از یاوران.
سعدی.
تنت زورمند است و لشکر گران
ولیکن در اقلیم دشمن مران.
سعدی.
ندانی که لشکر چو یکروزه راند
سر پنجه ٔ زورمندش نماند.
سعدی.
- اندر شتاب راندن، بشتاب رفتن. با عجله حرکت کردن:
از آن پس بفرمود افراسیاب
که تا بارمان راند اندر شتاب.
فردوسی.
- تیز راندن، تند رفتن. بشتاب رفتن:
تیز مران کآب فلک دیده ای
آب دهن خور که نمک دیده ای.
نظامی.
- بر سر کسی راندن، حمله کردن بر او. تاخت آوردن بر او: و فرصت نگاه همی داشتند تا بوقتی که بر سر قومی رانده بودند و بقعه خالی مانده. (گلستان).
- خوش خوش راندن، آهسته آهسته حرکت کردن. بآهستگی طی راه کردن. آهسته رفتن: امیر علامت را فرمود تا پیشتر میبردند و خود خوش خوش براثر آن می راند. (تاریخ بیهقی).
- دو اسبه راندن، بتندی رفتن. شتافتن:
شب و روز بر طرف آن جویبار
دو اسبه همی راند بر کوه و غار.
نظامی.
- || بتندی بردن. بشتاب روان ساختن:
باز بر موجود افسونی بخواند
زود او را در عدم دواسبه راند.
مولوی.
- راندن از جایی، از آنجا بتندی آمدن. (یادداشت مؤلف). از آنجا حرکت کردن. از آنجا راه افتادن. از آنجا عزیمت کردن. برآمدن از آنجا:
من ایدر به رزم آمدم با سپاه
ز بغداد راندم بفرمان شاه.
فردوسی.
بپرسید و گفت از کجا رانده ای ؟
کنون ایستاده چرا مانده ای ؟
فردوسی.
چهارم ز چین شاه ایران براند
بمکران شد و رستم آنجا بماند.
فردوسی.
- راندن با کسی یا با گروهی، همراهی کردن با کسی یا گروهی در رفتن. دوشادوش با گروهی براه رفتن. موافقت کردن در طی طریق با کسی یا گروهی:
ز شاهان برنای سیصد سوار
همی راند با نامور شهریار [خسروپرویز].
فردوسی.
برو سرکشان آفرین خواندند
سوی شاه با او همی راندند.
فردوسی.
همه شب همی راند خود با گروه
چو خورشید تابان برآمد ز کوه.
فردوسی.
سپهبد همی راند با او براه
بدید آنکه تازه نبد روی شاه.
فردوسی.
شه چون ورق صلاح او خواند
با حاجب خاص سوی او راند.
نظامی.
اندر آن ساعت که بر پشت صبا بندند زین
با سلیمان چون برانم من که مورم مرکب است.
حافظ.
- راندن سوی جایی، روانه شدن بدانجا. رفتن بدانسوی:
سپه را بدان مرز ایران بماند
خود و ویژگان سوی توران براند.
فردوسی.
- راندن گرفتن، شروع برفتن کردن. آغاز کردن بروانه شدن: آن مردم حشری هزیمت کرد و لشکری چون هزیمت دید نیز راندن گرفت. (تاریخ سیستان).
- شب و روز راندن، توقف نکردن. (یادداشت مؤلف). بدون درنگ و توقف شتافتن. لاینقطع حرکت کردن.بی گرفتن خستگی در حرکت بودن:
شب و روز راندند با کام و ناز
خدای جهاندارشان کارساز.
فردوسی.
- گرم راندن، تند راندن. بتندی رفتن. تیز رفتن. بدون درنگ حرکت کردن. بشتاب روانه شدن:
رهی به پیش خوداندرگرفت و گرم براند
بزیر رایت منصور، لشکر جرار.
فرخی.
- نرم راندن، نرم نرم راندن، به آهستگی حرکت کردن. آهسته آهسته براه رفتن. بتأنی براه رفتن:
ببارید از دیدگان خون گرم
پس قارن اندر همی راند نرم.
فردوسی.
همیراندند آن دو تن نرم نرم
خروشید خسرو به آواز گرم.
فردوسی.
|| از پی رفتن و در پی رفتن و پیروی نمودن. (ناظم الاطباء). || رم دادن صید و شکار و نخجیر و واداشتن که از محل صید و دام عبور کند. واداشتن که بکمینگاه آید:
از پی خدمت تو تا تو ملک صیدکنی
به نهاله گه تو راند نخجیر پلنگ.
فرخی.
ز مرغ و آهو رانم بجویبار و بدشت
ازین جغاله جغاله، وزان هزارهزار.
فرخی.
|| هی کردن حیوانات. (لغت محلی شوشتر). در پیش انداختن وبردن بقصد تصرف. کنایه از غارت کردن. بیغما بردن. بغارت بردن. بتاراج بردن. پیش کردن: از ایشان فسادها رفت و چهارپای گوزگانان یکسر براندند. (تاریخ بیهقی). و ابرهه بیامد تا نزدیکان حرم فرودآمد واشتر و گوسفند مکیان براندند و اندر میان آن چهار صد اشتر عبدالمطلب بود. (تاریخ سیستان). گله ها که در آن نواحی و گیاه زارهای نواحی یافت براند و بر حشم خویش قسمت کرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 191). سواری چند معدود بر منوال دود دیدند که بدروازه رسید و براندن چهارپای مشغول شد. (جهانگشای جوینی). و گله های تون وترشیز و زیرکوه را براندند. (جامع التواریخ رشیدی).|| همراه بردن. بردن:
از ایشان کسی را نبد بیم و رنج
همی راند با خویشتن شاه گنج.
فردوسی.
- باسیری راندن، باسیری بردن. به اسارت بردن: بقیه ٔ شهریاران را بشمشیر بگذرانیدند و بعضی پیشه وران را به اسیری براندند. (جامع التواریخ رشیدی).
|| داخل کردن. سپوختن. فروکردن.فروبردن. داخل کردن بزور. گذرانیدن:
بپای آورد زخم کوپال من
نراند کسی نیزه بر یال من.
فردوسی.
چو برق نیزه را بر سنگ راندی
سنان در سینه ٔ خارا نشاندی.
نظامی.
مزن شمشیربر شیرین مظلوم
ترا آن بس که راندی نیزه بر روم.
نظامی.
دع، سپوختن و سخت راندن. دعب، دعز، دفر؛ سپوختن و دست در سینه زده راندن. دغر؛ راندن و سپوختن. ذعج، سخت راندن چیزی را. ضفر. لحظ. (منتهی الارب).
- راندن تیر بر کمان، تیر داخل کمان نهادن. قرار دادن تیر در کمان. نهادن تیر در کمان. تیر در چله بستن:
همی تاخت پیش اندرون اردشیر
چو نزدیک شد بر کمان راند تیر.
فردوسی.
چو تیر یلی در کمان راندی
به پیرامنش کس کجا ماندی.
فردوسی.
گرفته کمان کیانی بچنگ [گرگسار]
یکی تیر پولاد پیکان خدنگ
چو نزدیک شد راند اندر کمان
بزد بر بر و سینه ٔ پهلوان.
فردوسی.
یکی [یک تیر] در کمان راند و بفشارد ران
نظاره بگردش سپاه گران.
فردوسی.
- خدنگ راندن در چرخ، قرار دادن تیر در کمان. تیر در کمان نهادن:
نگه کرد تا جای گردان کجاست
خدنگش بچرخ اندرون راند راست.
فردوسی.
- تیر راندن، افکندن. انداختن. گشاد دادن. (یادداشت مؤلف). بهدف رساندن. بهدف زدن. بر نشانه زدن:
چو در باختر راند تیری بکین
زند بر نشانه بخاور زمین.
اسدی.
تیر اگربر نشانه ای راندی
جعبه را بر نشانه بنشاندی.
نظامی.
کمان ابرویش گر شد گره گیر
کرشمه بر هدف میراند چون تیر.
نظامی.
|| زدن. فرودآوردن. در حرکت آوردن: حدیثی پیوستم تا وی را [افشین را] مشغول کنم [احمدبن ابی دواد] ازپی آنکه مبادا که سیاف را گوید شمشیر بران. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 171). و آن گردون بر پشت جرجیس براندند تا پاره پاره شد. (مجمل التواریخ والقصص). || گشادن. زدن چنانکه رگی را. (یادداشت مؤلف):
مگر روز قیفال او راند خواهد
که طشت زر از شرق رخشان نماید.
خاقانی.
- نیزه راندن، نیزه زدن:
بر هر زرهی که نیزه راند
یک حلقه زره در آن نماند.
نظامی.
|| دفع کردن. (ناظم الاطباء):
که دانست کاین تلخ و ناخوش هلیله
حرارت براند ز ترکیب انسان.
ناصرخسرو.
شراب سپید و تنک، غذاء کمتر دهد، و مردمان گرم مزاج را بشاید و صفرا براند ببول اندک اندک. (نوروزنامه). شراب انار وسکنجبین و داروهایی که سودا را براند بکار دارد تا زیان ندارد. (نوروزنامه).
بشهوت ریزه ای کز پشت راندی
عقوبت بین که چون بی پشت ماندی.
نظامی.
- کمیز راندن، بول کردن. (یادداشت مؤلف).
|| اسهال آوردن و کار کردن شکم. (ناظم الاطباء).
- راندن و براندن شکم، اسهال. (یادداشت مؤلف).
- شکم راندن، اسهال. اطلاق شکم. اسهال آوردن. (یادداشت مؤلف):
شکم من براند نان تهیش
راست چون قفل ملح و کانیرو.
؟ (از فرهنگ اسدی نخجوانی).
و اگر نمک طبرزد تراشند و شیاف کنند بول بیاورد و شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی). خیار شنبر شکم براند. (ذخیره خوارزمشاهی). تخریط؛ راندن دوا شکم کسی را. خرط؛ راندن دارو شکم را. (منتهی الارب).
|| جاری ساختن. (یادداشت مؤلف): پر سیاوش سنگ مثانه بریزاند و سده هابگشاید و بول براند. (ترجمه ٔ صیدنه ابوریحان بیرونی). و آب از یک فرسنگ از سر کوه رانده و بفواره برین سربالا آورده. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 128).
همی تاآب جیحون را ز پس ماند
دو صد جیحون ز خون دشمنان راند.
(ویس و رامین).
واز خون فرعونان دریا و جیحون راندی. (راحه الصدورراوندی). اجراء؛ راندن چیزی را و روان کردن. (منتهی الارب). راندن. (ترجمان القرآن) (زوزنی). اساله؛ راندن. (منتهی الارب). تسییل، روان راندن آب و مانند آن. (منتهی الارب). فجر؛ آب راندن. (تاج المصادر بیهقی).معوده، راندن شیر را. (منتهی الارب).
- آب از دیده راندن، کنایه از گریه کردن و اشک ریختن: کید این میگفت و از دیده آب میراند. (اسکندرنامه نسخه ٔ نفیسی).
وزآن خط که چون قطره ٔ آب خواند
بسا قطره ٔ آب کز دیده راند.
نظامی.
- آب از مژه راندن، کنایه از گریه کردن و اشک ریختن:
وگرش آب نبودی و حاجتی بودی
ز نوک هر مژه ای آب راندمی صد بست.
خسروانی.
- آب چشم راندن، کنایه از اشک ریختن و گریه کردن:
براند آب دو چشم از آن چشمه بیش
همیخواست ریزد گناهان خویش.
اسدی.
- آب دیده راندن، کنایه از گریه کردن و اشک ریختن: گریستن بر ما فتاد، کدام آب دیده که دجله و فرات چنانکه رود براندند. (تاریخ بیهقی).
- آب راندن، جاری ساختن آب. آب روان کردن: باد میوزانیم و نبات میرویانیم و آب می رانیم. (کتاب المعارف).
راند حق این آب را در جوی تو
آفرین بر دست و بر بازوی تو.
مولوی.
- آب راندن دهان از خوردن ترشی، آب افتادن آن. (یادداشت مؤلف).
- اشک راندن، اشک ریختن. سرشک جاری کردن. گریه کردن:
اشکها راندم و گر حاضرمی
تعزیت داشتمی آن ِ اسد.
خاقانی.
تا بگوش ابر آن گویا چو خواند
تا چو مشک از دیده ٔ خود اشک راند.
مولوی.
سجم، راندن اشک. (تاج المصادر بیهقی). سجوم، راندن چشم اشک را. (منتهی الارب).
- باران راندن ابر، جاری شدن باران از ابر. باریدن باران از ابر: سجوم، راندن ابر باران را. (منتهی الارب).
- جوی خون راندن، جاری ساختن جوی خون.جوی خون روان کردن. کنایه از خون همه ریختن. کشتار بسیار کردن:
بهر جا که بنهد همان شاه روی
همی راند از خون بدخواه جوی.
دقیقی.
ز خون جوی رانم بمازندران
بخاک اندرآرم سر سروران.
فردوسی.
که امروز من ازپی کین اوی
برانم ز خون یلان چند جوی.
فردوسی.
که گردد بآورد با من درون
بدان تا برانم ازو جوی خون.
فردوسی.
بهر حمله خیلی فکندی نگون
بهر زخم جویی براندی ز خون.
اسدی.
چون روز شد جوی خون رانده بود. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 81).
هرسو که طواف زد سر افشاند
هر جا که رسید جوی خون راند.
نظامی.
- حیض راندن، بول و حیض راندن، جاری ساختن آن: فودنج... حیض براند. (اختیارات بدیعی).
- خون راندن، جاری ساختن خون. خون روان کردن: و سوگند خورد که چندان بکشد از مردم اصطخر که خون براند. باصطخر آمد و بجنگ بستد. پس حصار در آن و خون همگان مباح گردانید [عبداﷲ عامر] و چندانکه میکشتند خون نمی رفت تا آب گرم بر خون میریختند، پس برفت. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 116).
- || کنایه از سخت گریه کردن. بشدت اشک ریختن:
همی راند جمشیدخون در کنار
همی کرد پوزش بر کردگار.
فردوسی.
ز دو دیده بهرام بس خون براند
ز کار سپهری شگفتی بماند.
فردوسی.
ز بس یارکو داشت در اندرون
همی راند رودابه از دیده خون.
فردوسی.
- راندن آب جویی بجایی یا جویی دیگر، بردن آب آن را. (یادداشت مؤلف): و آن سال که او آب بمشهد کوفه میراند از فرات. (تاریخ بیهق).
چو جوی مردمی و مهر ما را
براندی آب و خاک انباشتی رو.
سوزنی.
- راندن آب اندر جوی، آب افکندن در آن. جاری ساختن آب در آن:
گویی اندر جوی دل آبی ز کوثر رانده ام
یا بباغ جان نهالی از جنان آورده ام.
خاقانی.
- رود خون راندن، آن مایه کشتار کردن که خون چون رود روان شود. بسیار خون ریختن:
شکسته کنم من بدو پشت پیل
ز خون رود رانم چو دریای نیل.
فردوسی.
- سرشک راندن، اشک ریختن. اشک جاری کردن. سرشک روان ساختن. بشدت گریه کردن:
سرشک از دل و دیده راندن گرفت
ز نو نوحه ٔ هجر خواندن گرفت.
فردوسی.
چو برخواند یک بهره صبرش نماند
چو باران سرشک از دو دیده براند.
فردوسی.
نشست و همیراند بر گل سرشک
از آن روزگار گذشته برشک.
عنصری.
- سیلاب خون راندن،سیل خون روان کردن. کنایه از خون فراوان ریختن:
در آن قوم باقی نهادند تیغ
که رانند سیلاب خون بیدریغ.
(بوستان).
- || کنایه از بسیار گریستن.
- سیل خون راندن، کنایه از کشتار بسیار کردن.
- || کنایه از بشدت اشک ریختن. بسیار گریه کردن:
بیکسان پدر خون چکاند همی
برخ بر ز خون سیل راند همی.
فردوسی.
و رجوع به سیلاب خون راندن شود.
- نم راندن از دیده، اشک ریختن. سرشک جاری کردن. کنایه از گریه کردن:
درآمد دل زال و رستم بغم
برخساره راندند از دیده نم.
فردوسی.
برآمدز دل هر دو را درد و غم
برخساره راندند از دیده نم.
فردوسی.
و رجوع به آب چشم راندن وآب دیده راندن و اشک راندن شود.
|| کندن. حفر کردن: و آن کاریز بفرمود تا براندند. (تاریخ بیهقی). و آن کاریز که در میان شهر است براند. (تاریخ بیهقی). و اگر پادشاهی... رودی براندی و در روزگار او تمام نشدی، آنکس که بجای او بنشستی... بر هیچ چیز چنان جد ننمودی که آن... نیم کرده ٔ آن پادشاه تمام کردی. (نوروزنامه). || کشیدن. ساختن. بنا کردن: دیواری محکم گرد آن براند و در آنجا کوشکی بنا کند. (تفسیر ابوالفتوح رازی ج 3 ص 328). || گذراندن. (یادداشت مؤلف). سپری کردن:
برین گشت گیتی چو چندی براند
زگیتی بشد تور و شیدسپ ماند.
اسدی.
منم ویژه همتا و همزاد تو
که راندم چهل سال بر یاد تو.
(یوسف و زلیخا).
از باقی عمر اگر توانم
جز با تو نرانم آنچه رانم.
نظامی.
- بنام نیک راندن، بنام نیک گذراندن. بنام نیک سپری کردن:
زان تا بنام نیک برانی، جهان ترا
از مهر دایه وار بپرورد در کنار.
سوزنی.
- بر دل راندن، بیاد آوردن. (ناظم الاطباء). بخاطر آوردن. بخاطر گذراندن:
چو قیصر نگه کرد و نامه بخواند
ز هرگونه اندیشه در دل براند.
فردوسی.
هر آن در که از نامه برخواندی
همه روزه بر دل همی راندی.
فردوسی.
- جهان راندن، عمر گذاشتن. گذران کردن. گذرانیدن عمر. سپری کردن عمر. زیستن در جهان:
خوش برانیم جهان در نظر راهروان
فکر اسب سیه و زین مغرق نکنیم.
حافظ.
- دولت و زندگانی راندن، حکومت کردن. - || به مجاز، گذراندن بخت و زندگی:
بانصاف ران دولت و زندگانی
که نامت بگیتی بماند مخلد.
سعدی.
- روز راندن، گذرانیدن روز. (ناظم الاطباء).
- زندگانی راندن، زندگانی کردن. روزگار گذرانیدن. عمر کردن: فرعون پیر شده بود و ضعیف گشته و چهارصد سال زندگانی رانده بود. (ترجمه ٔ تاریخ طبری بلعمی).
- عمر راندن، گذراندن عمر. سپری کردن عمر:
بدهر چون صدوهفتاد سال عمر براند
گذشت و رفت، وزو ماند خاتم و افسر.
ناصرخسرو.
کنون زینجا هم ازرفتن همی ترسی
نگشتی سیر ازین عمری که رانده ستی.
ناصرخسرو.
|| بعمل آوردن. (یادداشت مؤلف). انجام دادن. بجای آوردن. بکار بردن. ادامه دادن. اجرا کردن فن. (منتهی الارب) (تاج المصادر بیهقی). کردن. اداره. (یادداشت مؤلف). ورزیدن. (یادداشت مؤلف). بکار بستن. بجریان گذاردن: اندازه می گیرد اشیاء را بدانایی و تدبیر اختلاف آن میکند بخواست خود، و میراند آن را بمشیت خود. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 309).
امام زمانه که هرگز نرانده ست
بر شیعتش سامری ساحری را.
ناصرخسرو.
آنچه نکند برای آن نکند که نتواند و آنچه براند برای آنکه برود. (تفسیر ابوالفتح رازی).
- آرزو راندن، جامه ٔ عمل بدان پوشاندن. بدان تحقق دادن. برآوردن آرزو:
بیک دو شب، بسه چار اهل، پنج شش ساعت
بهفت هشت حیل، نه ده آرزو راندیم.
خاقانی.
- احتساب راندن، کار محتسب کردن. کیفر دادن خطا کار را:
ذره ٔ خاک درش کار دوصد دره کرد
راند بدان آفتاب بر ملکوت احتساب.
خاقانی.
و عمرخطاب با دره احتساب راندی. (یادداشت مؤلف).
- احکام راندن، جاری ساختن احکام. مقرر کردن. معین کردن آن. حکم کردن:
امروز بده داد خویش کایزد
فردا همه بر حق راند احکام.
ناصرخسرو.
و احکام مسلمانی بر آن جمله راند که حکم کتاب و شریعت بود. (تاریخ سیستان).
- بر ضد راندن، برخلاف عمل کردن. بر ضد آن چیز رفتن: و هم از قضای آمده است که این خداوند با وزیر بدگمان است تا هر تدبیر راست که وی میکند در هر بابی بر ضد میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 486).
- بر قاعده ای راندن، عمل کردن بر طبق آن قاعده. برابر آن قاعده رفتار کردن. چنان عمل کردن: تا چندین سال بر این قاعده میراندند. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
- بیدق راندن (اصطلاح شطرنج)، پیاده ٔ بازی را بکار بردن در شطرنج. بازی کردن با پیاده. بمجاز انجام دادن عملی بسود خود. برای پیشرفت خود کاری کردن: هر بیدقی که براندی بدفع آن بکوشیدمی. (گلستان).
چشم بد دور ز خال تو که در عرصه ٔ حسن
بیدقی راند که برد از مه و خورشید گرو.
حافظ.
تا چه بازی رخ نماید بیدقی خواهیم راند
عرصه ٔ شطرنج رندان را مجال شاه نیست.
حافظ.
- پادشاهی راندن، سلطنت کردن. پادشاهی کردن: و مادرش پادشاهی میراند تا او بزرگ شد. (فارسنامه ٔ ابن البلخی ص 54). و مدت چهار سال پادشاهی راند [اردشیربن هرمز] و بعد ازآن پسرش شاهپور ذوالاکتاف جای پدر بگرفت. (فارسنامه ٔابن البلخی ص 21). یکباب دیگر از معرفت ماند و آن معرفت پادشاهی راندن است در مملکتی که چگونه و بر چه وجه است. (کیمیای سعادت). هوشنگ بجای او نشست و نهصدوهفتاد سال پادشاهی راند. (نوروزنامه).
بکام دل برانی پادشاهی
ز بخت خود بیابی هر چه خواهی.
عطار (از بلبل نامه).
- تعبیه راندن، نظم دادن. نظام بخشیدن. منظم ساختن. آراستن:
چو راهی بباید سپردن بگام
بود راندن تعبیه بی نظام.
عنصری.
خوارزمشاه تعبیه راند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 346).
- تنعم راندن، در ناز و نعمت بودن. در ناز و نعمت نامشروع زیستن:
سیه نامه چندان تنعم براند
که در نامه جای نوشتن نماند.
سعدی.
- حد راندن، اجراء کردن حد. جاری ساختن حد. بمجازات شرعی رساندن مجرم. کیفر شرعی دادن بگناهکار:
بر پسر حد براند از پی دین [عمر]
شد روان پسر بعلیین.
سنایی.
فضیل یکی را گفت از بهر خدای دست و پای مرا ببند و مرا بنزدیک سلطان بر که بر من حد بسیار واجب است تا بر من حد براند، مرد همچنان کرد. (تذکر الاولیاء عطار). در ایام خلافت عثمان بن عفان بنزدیک او گواهی دادند بر امیر کوفه ولید عتبه به خمر خوردن، تا بر او حد شرعی راندند. (ترجمه ٔ تاریخ قم ص 290).
- حشمت راندن، نشان دادن شکوه و قدرت. قدرت نمایی. حشمت نمودن: و چون... خواستی [پادشاه] که حشمت و سطوت راند که اندر آن ریختن خونها و استیصال خاندانها باشد ایشان [خردمندان] آنرا دریافتندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 100).
- حکم راندن، حکم کردن. فتوی کردن. (ناظم الاطباء). تعیین کردن. مقدر ساختن:
رانده ست منجم قدر حکم
کافاق شه کیان گشاید.
خاقانی.
چو حکمی راند خواهی یا قضایی
بتسلیم آفرین در من رضایی.
نظامی.
- || اجرای حکم. انجام دادن حکم. عملی ساختن فرمان. جامه ٔ عمل پوشانیدن بدان:
مه و خورشید با برجیس و بهرام
زحل با تیرو زهره بر گرزمان
همه حکمی بفرمان تو رانند
که ایزد مر ترا داده ست فرمان.
دقیقی.
و دیگر عقوبت بر مقتضی شریعت باشد چنانکه قضات حکمی کنند برانند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 102).
- خشم راندن، خشم بکار بردن. خشمگین شدن. از روی خشم کاری کردن. خشم گرفتن. غضب کردن:
پوزش بپذیرد و گناه ببخشد
خشم نراند بعفو کوشد و غفران.
رودکی.
جهانجوی بندوی را پیش خواند
همه خشم بهرام بر وی براند.
فردوسی.
برآشفت و سیندخت را پیش خواند
همه خشم رودابه بر وی براند.
فردوسی.
کامگاری کو چو خشم خویشتن راند به روم
طوق زرین را کند در گردن قیصر و رای.
منوچهری.
و گفت [رسول (ص)] هرک (که) خشمی بتواند راند و فروخورد حق تعالی روز قیامت دل وی از رضا پر کند و گفت دوزخ را دری است که هیچکس بدان در اندر نشود الا کسی که خشم خویش بر خلاف شرع براند. (کیمیای سعادت).
بر ضعیفان و زیردستانت
خشم بیحد مران و طیره مگیر
که فضیحت بود بروز شمار
بنده آزاد و خواجه در زنجیر.
سعدی.
پادشاه باید بحدی با دشمنان خشم براند که دوستان را اعتماد بماند. (گلستان).
- خوب و زشت راندن، انجام دادن کارهای خوب و زشت:
زمین از تو گردد بهاران بهشت
سپهر از تو راند همی خوب و زشت.
فردوسی.
- دیوان راندن، اجرای عدالت کردن. حکم کردن: مردم زیادت نزدیک من فرست تا روزی ایشان پیدا کنم و دیوانشان برانم. (تاریخ سیستان).
- ذوق راندن، بر طبق ذوق عمل کردن. مطابق میل و ذوق عیش کردن. موافق ذوق رفتار کردن. ذوق کردن:
چشم هر قومی بسویی مانده است
کان طرف یکروز ذوقی رانده است.
مولوی.
- راندن گرفتن، شروع بانجام کردن. آغاز بکار کردن: امیر علی قریب... در پیش کار ایستاده، کارهای دولتی را راندن گرفت. (تاریخ بیهقی).
- سلطان راندن، خشم راندن. خشمگین شدن:
باز بکردار اشتری که بود مست
کفک برآرد ز خشم و راند سلطان.
رودکی.
- سلطانی راندن، ادامه دادن سلطنت. گذرانیدن دوران قدرت و تسلط: اگر علاج کند یا نکند این درد مدتی سلطانی خود میراند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی). و رجوع به سلطنت راندن و شاهی راندن شود.
- سلطنت راندن، سلطنت کردن. پادشاهی کردن. سلطنت داشتن. و رجوع به شاهی راندن و سلطانی راندن شود.
- سیاست راندن، اجرای سیاست. انجام دادن مجازات. کیفر بخشیدن. مجازات کردن. کشتن: [بزرگی کسی را که حجاج کشته بود بخواب دید و مقتول گفت]
دمی بیش بر من سیاست نراند
عقوبت برو تا قیامت بماند.
(بوستان).
- شادی راندن، شادی کردن. خوشحالی کردن. مسرت داشتن. شادمانی کردن. شادمانی ورزیدن:
یکی افسانه ٔ آینده می خواند
که شادی بیشتر خواهیم ازین راند.
نظامی.
- شاهی راندن، پادشاهی کردن. سلطنت راندن. فرمانروایی کردن:
کنون شاهی ترا زیبد که رانی
که هم نودولتی و هم جوانی.
(ویس و رامین).
مرا دیدی درین شاهی و فرمان
برآن صورت که من راندم همی ران.
(ویس و رامین).
و رجوع به سلطانی راندن و سلطنت راندن شود.
- شغل راندن، انجام دادن شغل. انجام دادن وظیفه. اجرای شغل و کار: این شغل را که بنده میراند به بونصر برغشی مفوض خواهد کرد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 379). شغل امور وزارت و حساب، بوالخیربلخی میراند که بروزگار امیر ماضی عامل ختلان بود. (تاریخ بیهقی). مدتیست دراز که این شغلها راند [خواجه اسماعیل]. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 255). طاهر دبیر، شغل کدخدایی خوب میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 367). و امیر خلف هم بر یک حال شغل خویش همی راند. (تاریخ سیستان). و بلال بن الازهر را بفارس فرستاد بخلیفتی خویش... و بلال آن شغل نیکو همی راند. (تاریخ سیستان).
- شهوت راندن، شهوترانی کردن. رجوع به شهوترانی در همین لغت نامه شود.
- عیش راندن، عشرت رانی کردن. هوسرانی کردن. به عیش و عشرت مشغول شدن. عیاشی کردن. خوشگذرانی کردن:
یکی با دوستان هر روز تا شب عیش میراند
چه غم دارد ز مسکینی که روز از شب نمیداند.
سعدی.
- فرمان راندن، فرمانروایی کردن. حکومت داشتن. فرمانفرمایی کردن.
- || اجرا کردن فرمان. اعمال دستور. انجام دادن حکم:
برانید فرمان یزدان بروی
بدان تا شود هرکسی چاره جوی.
فردوسی.
دست فرمان تو تا فرمان براند دور کرد
سر ز گردن، جان ز تن، دست از عنان، پا از رکاب.
سوزنی.
- قرعه راندن، قرعه کشی کردن. قرعه کشیدن. انجام دادن قرعه. استقراع:
نگارنده ٔ فال چون قرعه راند
ز طالع تواند همی نقش خواند.
نظامی.
- قضا راندن، قضاوت کردن. حکم دادن: بوجهی قضا راند که بر وی مثل زدند از عدل و انصاف و شفقت بر خلق خدای تعالی. (تاریخ بخارا نرشخی ص 3).
پس سلیمان گفت ای پشه کجا
باش تا بر هر دو رانم من قضا.
رودکی.
- کار راندن، انجام دادن کار. اجرای کار. کار کردن:
همی راند با شرم و با داد، کار
چنین تا برآمد براین روزگار.
فردوسی.
ز رستم بپرسید پس شهریار[کیخسرو]
که چون راند خواهی بدین کینه کار.
فردوسی.
همی راند کار جهان سوفرای
قباد اندر ایوان بدی کدخدای.
فردوسی.
اگر خداوند سلطان بیند این ولایت را بر کالنجار بدارد که بروزگار منوچهر کارها همه او راندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 345).و خواجه ٔ بزرگ احمد حسن هر روز بسرای خویش بدر عبدالعلی بار دادی و تا نماز پیشین بنشستی و کار میراندی. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 246). و اریارق را آنچه افتاد از آن افتاد که برای خود کار میراند. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 270). جهان خوردم و کارها راندم [حسنک] وعاقبت کار آدمی مرگ است. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 181). در مجلد پنجم بیاوردم که امیر... در بلخ آمد و براندن کار ملک مشغول شد. (تاریخ بیهقی). بصدر مظالم نشستی و کارها همی راندی. (تاریخ سیستان). و کار، عبداﷲ جیهانی همی راند. (تاریخ سیستان). بر خلاف رضا و موافقت او کارها میراند. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی ص 279). این احمد مردی است سخت کافی و کاردیده و کارآزموده و در کار راندن مرا بی دردسر میدارد. (آثار الوزاء عقیلی).
- کام راندن، موافق میل و خواهش عیش کردن. (ناظم الاطباء):
می آورد و رامشگران را بخواند [کاوس]
همه کامها با سیاوش براند.
فردوسی.
بر ایشان شما رانده باشید کام
بخورشید تابان برآورده نام.
فردوسی.
براند هر آن کام کاو را هواست
برین بیگنه جان ما پادشاست.
فردوسی.
وگر چین و ماچین بگیری رواست
برآن ران همه کام دل کت هواست.
فردوسی.
اینجهان مملکت راندن کام است و هوا
وان جهان جنت و دیدار خدای متعال.
فرخی.
جهان، تو دار و جهانبان تو باش و فتح، تو کن
ظفر، تو یاب و ولایت، تو گیر وکام، تو ران.
فرخی.
درو کام دل کس ز من به نراند
نماند بکس بر چو بر من نماند.
اسدی (گرشاسبنامه ص 135).
ز گیتی کام راندن با تو نیکوست
ترا خواهد دلم یا جفت یا دوست.
(ویس ورامین).
زاهد اندیشید که اگر کام دل براند رسوا گردد. (مجمل التواریخ و القصص).
با پریچهره کام دل میراند
بر خود افسون چشم بد می خواند.
نظا

فرهنگ معین

بیرون کردن، راه انداختن چهارپا، طرد کردن. [خوانش: (دَ) [په.] (مص م.)]

فرهنگ عمید

راه بردن و به رفتن واداشتن چهارپایان، سپاه، لشکر، و مانند آن‌ها،
به حرکت درآوردن وسیلۀ نقلیه،
بیرون کردن، طرد کردن، از پیش خود دور کردن،
[قدیمی، مجاز] اجرا کردن،
[قدیمی، مجاز] جاری ساختن، روان کردن،
[قدیمی، مجاز] گفتن، بیان کردن،
[قدیمی، مجاز] انجام دادن، کردن،
[قدیمی، مجاز] به همراه بردن،
[قدیمی، مجاز] گذراندن، سپری کردن،
[قدیمی، مجاز] قرار دادن تیر در کمان،

حل جدول

طرد کردن، بیرون کردن

طرد

طرد کردن

نجه

مترادف و متضاد زبان فارسی

رانندگی کردن، بیرون کردن، دور کردن، رانش، تاراندن، طرد کردن، تبعید کردن، نفی‌بلد کردن

فرهنگ فارسی هوشیار

دور کردن، طرد کردن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری