معنی کمان در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

کمان. [ک َ] (اِ) معروف است و به عربی قوس خوانند. (برهان). ترجمه ٔ قوس و مبدل خمان مرکب از «خم » و «ان » که کلمه ٔ نسبت است و کشیده و خمیده و سخت و نرم و گسسته پی و کژابرو و بازوشکن از صفات و ابرو از تشبیهات اوست و به دمشق و چاچ و افراسیاب و رستم و کیان مخصوص. (از آنندراج). و در اصل خمان بوده به جهت خمیدگی خمان خواندند. (انجمن آرا). هر چوب خمیده ای که از یک سر آن تا به سر دیگرش زهی سخت محکم بسته باشند و به تازی قوس گویند. (ناظم الاطباء). شیز. (صحاح الفرس، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). پهلوی، کمان و کمان وریه (کمانداری). کردی، کوان. سلاحی که در قدیم (و هنوز در بعضی قبایل) برای تیر انداختن بکار می رفت و آن مرکب بود از چوبی خمیده که دو سر آن را به وسیله ٔ زهی سخت محکم می بستند و آن سلاحی بود در قدیم که برای پرتاب کردن تیر بکار می رفت و آن را از چوب (یا چیزی نظیر آن) می ساختند بدین طریق که به دو طرف آن زهی می بستند تا به شکل قریب به نیم دایره در آید. (حاشیه ٔ برهان چ معین). قوس. سلاحی که در قدیم برای تیر انداختن بکار می رفت و آن مرکب بود از چوبی نرم و خمیده به شکل ابروان که به وسیله ٔ زهی سخت دو انتهای آن را به یکدیگر محکم می بستند و بدان در قدیم تیراندازی می کردند (هنوز نیز در میان بعضی قبایل بدوی متداول است). امروزه هم تیراندازی با کمان جزو ورزشهای متداول بشمار می رود. کمانهای جنگی قدیم را از قطعات استخوان می ساخته اند و روی آن را پی پیچ می کرده اند و برای آنکه حالت فنری پیدا کند روغن مخصوصی به خورد آن می داده اند و هنوز هم روغنی به نام «روغن کمان »هست که بمصرف می رسد. کمانهای سابق به دو شکل ساخته می شده: یک نوع مقوس و یک نوع مستقیم که در طرفین مقبض آن برآمدگی داشت. کمانهای مستقیم را «کمان چهارخم »می گفته اند، زیرا از یک طرف دو خمیدگی برجسته و از طرف دیگر دو خمیدگی گود داشته. (فرهنگ فارسی معین). اسباب جنگ و شکار ایام قدیم است که از چوب یا شاخ یا فولاد ساخته می شد. (از قاموس کتاب مقدس):
میغ چون ترکی آشفته که تیر اندازد
برق تیر است مر او رامگر و رخش کمان.
فرالاوی (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
دوان شد به میدان شاه اردشیر
کمانی به یک دست و دیگر دو تیر.
فردوسی.
کمانی به بازو درافکند سخت
یکی تیر بر سان شاخ درخت.
فردوسی.
مبر خود به مهر زمانه گمان
نه نیکو بود راستی در کمان.
فردوسی.
بفرمای تا اسب و زین آورند
کمان و کمند گزین آورند.
فردوسی.
ز سر ببرّد شاخ و ز تن بدرّد پوست
به صیدگاه ز بهر زه کمان تو رنگ.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 453).
وقت آن آمد که درتازد به روم
نیزه اندردست و در بازو کمان.
فرخی.
گفتم که گوژ کرد مرا قدت ای رفیق
گفتا رفیق تیر که باشد بجز کمان.
فرخی.
گفتم چرا تو دیر نپایی بر رهی
گفتا که تیر دیر نپاید بر کمان.
عنصری.
ار بجنبانیش آب است ار بلرزانی درخش
ار بیندازیش تیر است اربخمّانی کمان.
عنصری.
از دل و پشت مبارز برگشاید صد تراک
کز ره عالی کمان خسرو آید یک ترنگ.
عنصری.
چون به خم اندر ز زخم او بخروشد
تیر زند بی کمان و سخت بکوشد.
منوچهری.
عجب تر زین ندیدم داستانی
دو تن ترسد ز بشکسته کمانی.
(ویس و رامین).
کمان، آژفنداک شد ژاله، تیر
گل غنچه، ترگ و زره، آبگیر.
اسدی.
در سپه علم حقیقت ترا
تیر کلام است و زبانت کمان.
ناصرخسرو.
کمانم از غم آن تیروار قامت تو
وزو مرا همه درد و غم است قسمت و تیر
مرا نشانه ٔ تیر فراق کرد و هگرز
کسی شنید که باشد کمان نشانه ٔ تیر؟
مسعودسعد (از المعجم چ مدرس رضوی ص 470).
هر کس که با تو دل را چون تیر راست دارد
در پیش تو به خدمت همچون کمان کند قد.
امیرمعزی.
اندرجهان ز هیبت تیر و کمان تو
چون تیر گشت راست بسی کار چون کمان.
امیر معزی.
نقشم از مصلحت چنان آمد
ازکژی راستی کمان آمد.
سنائی.
خواهم شدن چو تیر از اینجا سوی عراق
با قامتی ز بار عطای تو چون کمان.
رشید وطواط.
تا دیده ٔ خصم را بدوزی
جز تیر تو در کمان مبینام.
خاقانی.
می خوری به کز ریا طاعت کنی
گفتم و تیر از کمان آمد برون.
خاقانی.
گفتند خسته گشت فریدون و جان سپرد
زان تیر کز کمان کمینه کسی بجست.
خاقانی.
گر کسی را هست در ظاهر گمان
کاین سخن کژ می رود همچون کمان...
عطار.
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شصت تمام شد کمان شد پشتم.
عطار.
چو راست کرد فلک دولت تو همچون تیر
کنون ز قامت اعدای تو کمان خواهد.
کمال الدین اسماعیل.
همه کاری ز دولت راست چون تیر آید آن کس را
که بهر خدمت خسرو خمیده چون کمان گردد.
کمال الدین اسماعیل.
از کمان پرّان و زو دارد فغان
وز تو می نالد به هر گوشه کمان.
(مثنوی چ خاور ص 436).
در کمان ننْهند الاتیر راست
این کمان را باژگون کژ تیرهاست.
(مثنوی چ نیکلسون دفتر اول ص 85).
راست شو چون تیر و واره از کمان
کز کمان هر راست بجهد بی گمان.
(مثنوی، ایضاً ص 30).
گرچه تیر از کمان همی گذرد
از کماندار بیند اهل خرد.
سعدی.
زینهار از بلای تیر نظر
که چو رفت از کمان نیاید باز.
سعدی.
اگر نیستی چون کمان بر کژی
دل خود سپر کن بر تیر عشق.
اوحدی.
دریغ ای تیربالا ار نبودی
ترا با اوحدی همچون کمان عهد.
اوحدی.
به خواب امن فرو رفت چشمهای زره
ز گوشمال امان یافت گوشهای کمان.
عبید زاکانی.
مه سپر، مهر کلاخود و کمان قوس قزح
ناوکت تیر و سماک است و سها نیزه گذار.
نظام قاری.
ز آه آتشین من نشد نرم آن کمان ابرو
چه حرف است اینکه از آتش کمان کم زور می گردد.
صائب (از آنندراج ذیل کمان ابرو).
- چرخ کمان، چرخی بود که بوسیله ٔ آن تمرین کننده ٔ تیراندازی پی در پی تیر می انداخت. (فرهنگ فارسی معین).
- درخت کمان، نبع. (دستوراللغه، یادداشت به خط مرحوم دهخدا). سراء. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان آسمان، (اضافه تشبیهی)، آسمان (سپهر) که به شکل کمان است. (فرهنگ فارسی معین).
- کمان آویخته، در حالی که کمان را از جایی یا چیزی آویخته باشند:
هر زمان یاسج زنان صیادوار
آیی از بازو کمان آویخته.
خاقانی.
- کَمان ِ اَبرو (اضافه ٔ تشبیهی)، ابرویی چون کمان مقوس. طاق ابرو. قوس حاجب. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
کمان ابرویت را گو بزن تیر
که پیش دست و بازویت بمیرم.
حافظ.
کمان ابروی جانان نمی پیچد سر از حافظ
ولیکن خنده می آید بر این بازوی بی زورش.
حافظ.
و رجوع به ماده ٔ کمان ابرو (ص مرکب) شود.
- کمان از طاق بلند آویختن، کنایه از دعوی کمال کردن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). از ظهور امر عظیم و کار عجیب تفاخر کردن، معمول است که چون کسی فتح عظیم می کند کمان خود را از جای بلند می آویزد. (غیاث):
ز زور طبع معنی آفرین صائب طمع دارم
که از طاق بلند عرش آویزد کمان من.
صائب (از آنندراج).
- کمان بخم آوردن، بمعنی کمان افراشتن. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین). آماده ساختن کمان، تیراندازی را:
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه
چون رستم نیسان بخم آورد کمان را.
انوری (از آنندراج).
و رجوع به کمان افراشتن شود.
- کمان بر سر کسی زدن، معروف و مقابل کمان خوردن است. (آنندراج). تیر به سوی او پرتاب کردن. (فرهنگ فارسی معین):
مژگان تو خنجر به رخ ماه کشیده
ابروت زده بر سر خورشید کمان را.
کلیم (از آنندراج).
- کمان ِ بلند، مقابل کمان کوتاه خانه. (آنندراج). مِرنان. دهار: و وزن کمان بلندترین ششصد من نهاده اند و مر آن را کشکنجیر خوانده اند و آن مرقلعه ها را بود، و فروترین یک من بود و مر آن را بهر کودکان خرد سازند و هر چه از چهار صد من تا دویست و پنجاه من چرخ بود و هر چه از دویست و پنجاه من فرود آیدتا به صد من، نیم چرخ بود، و هر چه از صد من فرود آید تا به شصت من آن کمان بلند بود. (نوروزنامه).
هزار جان گرامی فدای ناوک نازی
که گاه گاه شود پرکش از کمان بلندش.
محتشم (از آنندراج).
و رجوع به کشکنجیر و ترکیب کمان صد منی شود.
- کمان بلند کردن و ساختن، برداشتن کمان به قصد تیرانداختن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
کمان ز نیر اعظم چگونه خواهم من
که ذره ای نتوانم بلند کرد از جاش.
ملک مشرقی (از آنندراج).
- کمان به طاق بلند آویختن، کمان از طاق بلند آویختن. کنایه از دعوی کمال کردن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
بر چرخ این هلال نباشد که دست حسن
آویخته به طاق بلندی کمان تو.
کلیم (آنندراج).
و رجوع به ترکیب کمان از طاق بلند آویختن شود.
- کمان بهمن، کنایه از قوس قزح باشد و آن نیم دایره ای چند است الوان که بیشتر در فصل بهار و هواهای تر در آسمان ظاهر می گردد. (برهان) (آنندراج). کمان آسمانی. کمان رستم. کمان سام. کمان شیطان. آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء).
- کمان پارسی یا فارسی، عتله. (مهذب الاسماء) (منتهی الارب). قوس الفارسیه. شدفاء. و آن کمانی است سخت که زه کردن آن دشوار باشد. نوعی کمان باشد که در دو کمان گوشه ٔ آن عطف باشد. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
- کمان پاک، کمان زورین مستفاد می شود. (آنندراج):
دارد کلام پاک دلان بیشتر اثر
زور خدنگ بیش بود از کمان پاک.
واعظ قزوینی (آنندراج).
- کمان پر کش کردن، کشیدن کمان تا به حدی که معهود استادان این فن است و مافوق آن متصور نباشد. تیر پرکش زدن. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
چون کمانی را که پر کش کرده باشی سردهی
نیستی می آید از دنبال هستی می رود.
باقر کاشی (از آنندراج).
- کمان پیش کردن، مجهز شدن به کمان برای تیراندازی. (فرهنگ فارسی معین):
به صیدافکنی چون کمان کرد پیش
فروریخت صد تیر بر صید خویش.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کمان ِ تنگ، مقابل کمان بلند. (آنندراج):
طعن از دهن تنگ تو ای مایه ٔ ناز
چون تیر کمان تنگ، کاری باشد.
رهی شاپور (از آنندراج).
و رجوع به کمان بلند شود.
- کمان چاچی، کمانی که در چاچ ساخته می شده است. کمان منسوب به شهر چاچ از شهرهای ماوراءالنهر:
پیاده ز بهرام بگریختند
کمانهای چاچی فروریختند.
فردوسی.
درآمد ز هر جانبی صدهزار
کمان دمشقی و چاچی هزار.
عبداﷲ هاتفی (از آنندراج).
و رجوع به چاچی کمان شود.
- کمان چرخ،از آلات قلعه گیری. (آنندراج) (از فرهنگ فارسی معین):
کمانهای چرخ و سپرهای کرگ
همه برجها پر ز خفتان و ترگ.
فردوسی.
ز بانگ کمانهای چرخ و زدود
شده روی خورشید تابان کبود.
فردوسی.
- || در بیت زیر ظاهراً کنایه از آسمان و سپهر است:
از کمان چرخ و تیر حادثات
می نخواهد جست نه آهو نه شیر.
ابن یمین.
و رجوع به ترکیب کمان آسمان شود.
- || قوس قزح. (آنندراج). کنایه از قوس قزح. (فرهنگ فارسی معین):
چون کمان چرخ را بینم به این ناراستی
از دلم گویا کسی تیر خدنگی می کشد.
حسین بیگ رفیع (از آنندراج).
- کمان چیزی را به زه کردن، آن چیز را سخت بکار بردن. (فرهنگ فارسی معین): بوسهل زوزنی کمان قصد و عصبیت به زه کرد و هیچ بد گفتن به جایگاه نیفتد. (تاریخ بیهقی، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب کمان را زه کردن شود.
- کمان حکمت، نوعی از منجنیق که بدان تیراندازی کنند. (ناظم الاطباء) (از فرهنگ فارسی معین).
- کمان حلقه، کمانی که هنوز آن را زه نکرده باشند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین):
به کیش هوشمندان خودنمایی نیست دستورم
کسی آگه نباشد چون کمان حلقه از زورم.
شفیع اثر (ازآنندراج).
در کهن سالی نمی گردد ملایم آسمان
این کمان حلقه هیهات است زورش کم شود.
صائب (از آنندراج).
- کمان خوردن، مقابل کمان بر سر کسی زدن. (آنندراج):
وه چه طبع است که داده ست خدا دست ترا
هر که یک تیر ترا خورد کمان راهم خورد.
ملاقاسم مشهدی (از آنندراج).
و رجوع به ترکیب کمان بر سر کسی زدن شود.
- کمان در کار شکستن، کنایه از جد و جهد و کوشش در راه مطلوب است. (گنجینه ٔ گنجوی):
مرا تا خار در ره می شکستی
کمان در کار ده ده می شکستی.
نظامی (گنجینه ٔ گنجوی).
- کمان را به زه کردن، زه کمان را به جای خود بستن. مقابل زه از کمان گشودن. سابقاً معمول بوده که پس ازتیراندازی زه را می گشودند تا کمان قابلیت ارتجاع خود را از دست ندهد و چون احتیاج به تیراندازی داشتند، زه را در کمان می کردند. (فرهنگ فارسی معین):
کار دهقانی من گر ز تو چون تیر نشد
نتوان کرد کمان گله برخیره به زه.
رضی الدین نیشابوری.
از چشم غزالان حرم خواب سفر کرد
ابروی تو روزی که به زه کردکمان را.
صائب (از آنندراج).
- کمان را چاشنی کردن، معلوم کردن زور کمان و آن چنان باشد که اندک بکشند و باز رها کنند. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- کمان را چله کردن، آماده کردن کمان برای تیراندازی. (فرهنگ فارسی معین):
این کمان را از زبردستان که خواهد چله کرد
باده ای پرزور چون نگشود ز ابرو چین ترا.
صائب (از آنندراج).
- کمان را چون ابر بهاران کردن، تیرهای پیاپی رها کردن از کمان چون باران از ابر بهاران:
که بر دژ یکی تیرباران کنید
کمان را چو ابر بهاران کنید.
فردوسی.
- کمان رازه کردن، زه کمان را به جای خود بستن. مقابل زه از کمان گشادن:
چند امانم می دهی ای بی امان
ای تو زه کرده به کین من کمان.
مولوی.
مگذار که زه کند کمان را
دشمن که به تیر می توان دوخت.
سعدی.
و رجوع به ترکیب کمان را به زه کردن شود.
- کمان راه آهن، راه خم دار و پیچاپیچ. (سفرنامه ٔ ناصرالدین شاه، از فرهنگ فارسی معین). و رجوع به ترکیب بعد شود.
- کمان راه آهنی، راه خم دار و مقوس که در بعضی مواقع در راه آهن واقع شود (از سفرنامه ٔ شاه ایران بنقل از آنندراج). و رجوع به ترکیب قبل شود.
- کمان رستم، بمعنی کمان بهمن است که قوس قزح باشد. (برهان). قوس قزح. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین). آژفنداک و قوس قزح. (ناظم الاطباء) رخش. آزفنداک. آفنداک. کمردون. توسه. انطلیسون. تیراژه. کمر رستم. طوق بهار. سریر. سدکیس. قالیچه ٔ فاطمه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). کمان سام. کمان شیطان. کمان رنگین. قوس قزح. (فرهنگ رشیدی): از باد و باران وتذرگ و تندر و هده و درخش و صاعقه و کمان رستم... (التفهیم ص 165، از فرهنگ فارسی معین):
آنجا که در زه آرد دستت کمان بخشش
ابر از حسد ببّرد زه بر کمان رستم.
انوری.
بجز او که زیر آرد ز فلک کمان رستم
درِ چاره را گرفته به مصاف هفت خوانی.
نظیری (از آنندراج).
چو بهمن مار ابر انگیخت شبرنگ
کمان رستمش داد از پی چنگ.
ملاطغرا (از آنندراج).
- کمان زنبوری، تفنگ را گویند و به عربی بندق و به ترکی ملتق خوانند. (برهان). کنایه از تفنگ که به تازی بندوق و به ترکی بلتق خوانند. (آنندراج). تفنگ و بندق. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین).
- کمان ساده، آفتاب و مهتاب و خورشید. (ناظم الاطباء).
- کمان سام، به معنی کمان رستم است که قوس قزح باشد (برهان) (آنندراج). قوس قزح بود. (لغت فرس اسدی چ اقبال 353). کمان رستم. (جهانگیری). کنایه از قوس قزح. (فرهنگ فارسی معین):
ازیرا کارگر نامد خدنگم
که بر بازو کمان سام دارم.
بوطاهر (از لغت فرس).
مایه ٔ فضلش بدست آورد تیر چرخ را
رایت رایش به پشت آرد کمان سام را.
سنایی (از جهانگیری).
- کمان شدن پشت، خمیده شدن پشت چون کمان:
شک نیست که شست را کمانی باید
چون شست تمام شد کمان شد پشتم.
عطار.
- کمان شدن خدنگ، قامتی راست چون خدنگ مانند کمان خمیده شدن:
خزان شد بهاری که من یافتم
کمان شد خدنگی که من داشتم.
خاقانی.
جوان دیدم از گردش چرخ پیر
خدنگش کمان ارغوانش زریر.
سعدی.
- کمان شیطان، قوس متعلق به ابلیس. (فرهنگ فارسی معین):
خدنگ غمزه بجز قصد اهل دین نکند
حذر که ابروی خوبان کمان شیطان است.
محمدسلیم (ازفرهنگ فارسی معین).
- || به معنی کمان سام است که قوس قزح باشد. (برهان). قوس قزح. (آنندراج) (غیاث). کنایه از قوس قزح. (فرهنگ فارسی معین):
رنگین تو کنی کمان شیطان
چون طاق مقرنس سلیمان.
(تحفهالعراقین، از فرهنگ فارسی معین).
- || آسمان. سپهر (فرهنگ فارسی معین):
خطر ز حادثه پیش است گوشه گیران را
که این سپهر مقرنس کمان شیطان است.
عبدالغنی قبول (از فرهنگ فارسی معین).
- کمان صدمن و کمان صدمنی، کمان بسیار زور، چون زور کمان رابه چیزهای ثقیل می سنجند و آن چیز موزون بود لهذا کمان صدمنی شهرت داردو این از عالم تانک هندوستان است به تای هندی و نون غنه. (آنندراج). کمان بسیار قوی و سخت که با زور بسیار آن را توان کشید. (فرهنگ فارسی معین):
چون کمان صد منی در دست تو گردد بلند
چون خدنگ دیده دوز از شست تو گردد روان.
امیر معزی (از آنندراج).
- کمان فولاد، کمان که پهلوانان کشند و چله ٔ آن از زنجیر می باشد. (آنندراج) (فرهنگ فارسی معین).
- کمان کسی را خم دادن، هم آورد او شدن. از عهده ٔ او برآمدن. کمان کسی را کشیدن:
بدین جهان نشناسم کمانوری که دهد
کمان او را مقدار خم ّ ابرو خم.
فرخی.
و رجوع به ترکیب «کمان کسی را کشیدن » در ذیل ماده ٔ کمان کشیدن شود.
- کمان کیانی، کمان منسوب به کیان:
درآندم که دشمن پیاپی رسید
کمان کیانی نشاید کشید.
(گلستان).
کمان کیانی به زه راست کرد.
(بوستان).
- کمان نرم کردن، آتشکاری کردن آن. نرم کردن کمان به آتش برای چاق کردن آن. (از بهار عجم) (از آنندراج).
- امثال:
از کمان شکسته دو تن ترسند، چه دشمن از دور صورت کمانی بیند و هراسد و کماندار نیز چون از شکستگی کمان خویش آگاه است بددل و هراسناک باشد. (امثال و حکم ج 1 ص 142). رجوع به کمان، معنی اول (شاهدی از ویس و رامین) شود.
کمان رستم را شکسته است، نظیر: سر اشپختر را آورده. سر آورده. بیژن را از چاه برآورده. (امثال و حکم، ج 3 ص 1223). یعنی کاری بزرگ انجام داده. کاری سخت و سنگین و مهم انجام داده و معمولاً از این مثل به شوخی و استهزاء معنی عکس آن را اراده کنند یعنی کاری مهم انجام نداده.
مثل کمان، ابروانی مقوس، پشتی خمیده. (امثال و حکم ج 3 ص 1483)
|| برج نهم باشد از جمله ٔ دوازده برج فلکی. (برهان) (از ناظم الاطباء). برج نهم. قوس. (فرهنگ فارسی معین). صورت قوس. کمان فلک. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
به سلم اندرون جست ز اختر نشان
نبودش مگر مشتری با کمان.
فردوسی.
مشتری را ماهئی صید و کمانی زیردست
آفت تیر از کمان ترکمان انگیخته.
خاقانی.
نیش عقرب شده و قوس قزح
هم کمان هم سر پیکان اسد.
خاقانی.
اکلیل به قلب تاج داده
عقرب به کمان خراج داده.
نظامی (لیلی و مجنون چ وحید ص 175).
- برج کمان، برج قوس. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
تا فلک بر دل خصم تو زند
تیر در برج کمان گردد تیر.
سوزنی (یادداشت ایضاً).
- کمان فلک، کنایه از برج قوس است که برج نهم از فلک البروج باشد. (برهان) (آنندراج). برج نهم از دوازده برج فلکی. (ناظم الاطباء):
کوس ماند به کمان فلک اما عجب آنک
زو صریر قلم تیر به جوزا شنوند.
خاقانی.
- کمان گردون، به معنی کمان فلک است که برج قوس باشد. (برهان) (از فرهنگ رشیدی). برج نهم. (ناظم الاطباء).
- || قوس قزح را نیز کمان گردون می گویند. (برهان). قوس قزح. (فرهنگ رشیدی). آژفنداک. (ناظم الاطباء).
|| آلتی که بدان پنبه زنند یعنی دانه و آخال را از پنبه جدا کنند و یا پنبه ٔ سخت شده را بدان نرم کنند. فلخم. فلخمه. محلاج. محبض. منبض. کمان حلاج. کمان نداف. مندف. مندفه. منداف. کربال. درونه. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
ابروش کمان سان شد و بینیش چو مشته
و آن ریش سفید آمد چون غنده ٔ پنبه.
قریعالدهر (یادداشت به خط مرحوم دهخدا).
هر روز بهر پنبه زدن بر دواج چرخ
صبح از عمود مشته کند وز افق کمان.
اثیر اخسیکتی (یادداشت ایضاً).
کار هر بافنده و حلاج نیست
از کمان سست سخت انداختن.
؟ (از امثال و حکم ج 3 ص 1182).
- کمان حلاج یا کمان حلاجی، کمان نداف.
|| (اصطلاح موسیقی) قسمی ساز از جنس رباب که به شکل کمان است. کمانچه. (فرهنگ فارسی معین). || کمان کوچک که مضراب ساز است. کمانه. آرشه. (فرهنگ فارسی معین). آنچه بعضی از ذوات الاوتار را بدان نوازند به کشیدن آن براوتار، چون ویلن. مقابل زخمه. (از یادداشت به خط مرحوم دهخدا). و رجوع به کمانچه شود. || آلت خراطان که بدان مته را در چوب گردانند. (یادداشت به خط مرحوم دهخدا). || (اصطلاح خطاطی) شکل کمان که از خط طغرا بالای فرمانهای شاهی پیدا می شد. کمانچه ٔطغرا. (فرهنگ فارسی معین). و رجوع به کمانچه شود.

کمان. [] (اِخ) از دیه های کوزدر. (تاریخ قم، ص 141).

فرهنگ معین

(کَ) [په.] (اِ.) وسیله ای برای تیراندازی در قدیم.، ~به زه بودن کنایه از: آماده نبرد بودن.

فرهنگ عمید

نوعی سلاح جنگی چوبی و خمیده که برای پرتاب کردن تیر به کار می‌رفت،
چوبی بلند و سرکج برای جدا کردن الیاف پنبه یا پشم از یکدیگر،
(نجوم) = قوس
(موسیقی) [قدیمی] آرشه،
(موسیقی) [قدیمی] سازی زهی شبیه رباب و به شکل کمان،
* کمان چاچی: [قدیمی] نوعی کمان مرغوب که در چاچ (نام قدیم تاشکند) ساخته می‌شد: پیاده ز بهرام بگریختند / کمان‌های چاچی فرو ریختند (فردوسی: ۸/۱۳۶)، کمان‌های چاچی و تیر خدنگ / سپرهای چینی و ژوبین جنگ (فردوسی: ۱/۱۲۷)،
* کمان رستم: [قدیمی، مجاز] = رنگین‌کمان
* کمان گشادن: (مصدر متعدی) به دست گرفتن کمان و کشیدن زه آن و تیر انداختن،

حل جدول

چله

سلاح ورزشی

منحنی

قوس

مترادف و متضاد زبان فارسی

شیز، قوس، کمانه، گوژ، وتر

گویش مازندرانی

وسیله ای برای باز کردن چشم

فرهنگ فارسی هوشیار

چوبی خمیده که دو سر آن را با زه محکم بکشند و ببندند، قوس، هر چیز خمیده را کمان گویند

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری