معنی اشهب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

اشهب. [اَ هَُ] (ع اِ) ج ِ شِهاب. (منتهی الارب) (اقرب الموارد). رجوع به شهاب شود.

اشهب. [اَ هََ] (ع ص، اِ) رنگ سپید که سپیدی آن بر سیاهی غالب آمده باشد. (از المنجد) (از اقرب الموارد). سپیدی که بسیاهی زند. (مؤید الفضلاء). سپیدی که غالب بود بر سیاهی. (بحر الجواهر). سیاه و سفید بهم آمیخته که سفیدی آن غالب باشد. خنگ. آنکه سپیدی بر سیاهی غلبه دارد. مؤنث: شَهْباء. ج، شُهْب. || مجازاً، بمعنی روشن و روز در مقابل ادهم که کنایه از سیاهی و تاریکی و شب است:
تا که از دوران دایم وز خم سقف فلک
با چراغ صبح اشهب دود شام ادهمت.
انوری.
گه آب آتش زا برد گه آب آتش زا خورد
گه موج دریای عدم بر اشهب و ادهم زند.
عطار.
|| فرس اشهب، اسب سبزخنگ. (منتهی الارب). اسب سبزه که کثرت موهای سپید بر کثرت موهای سیاه او غالب باشد. (غیاث اللغات). اسب که سپیدی بر او غلبه دارد. خنگ. (ربنجنی) (مهذب الاسماء). و فی الصراح سبزخنگ. (مؤید الفضلاء). سبز. (زوزنی). اسب کبود. اسب چرمه. (دستوراللغه).اسب چرمه یعنی اسب کبود. (فرهنگ خطی). || گلگون یعنی سرخ فام، کذا فی الدستور. (مؤید الفضلاء).میگون. (ارموی):
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر
از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم.
انوری.
اشهب روز و ادهم شب را
پیشه خاییدن لگام تو باد.
انوری.
تو ابروار برآهخته خنجری چون برق
فرشته وار نشسته بر اشهبی چو براق.
خاقانی.
سوده و بوده شمار اشهب میمونْش را
سوده قضا را رکاب بوده قدر در عنان.
خاقانی.
چه میگفتم و در چه پرداختم
کجا بودم اشهب کجا تاختم.
نظامی.
آن یکی اسبی طلب کرد از امیر
گفت رو آن اسب اشهب را بگیر.
مولوی (مثنوی).
|| عنبر که بسپیدی زند. (ازاقرب الموارد). و این لفظ در صفت رنگ عنبر بسیار مستعمل است زیرا که عنبر اشهب نوعی از عنبر است که به نسبت عنبر خشخاشی و عنبر حبشی بهتر باشد. (از صراح وبحر الجواهر و کنز و کشف و مؤید) (غیاث) (آنندراج). نوعی از عنبر اشهب. (مؤید الفضلاء). نوعی از عنبر خالص.
- عنبر اشهب، عنبر که رنگش بسپیدی زند. شمامه. و رجوع به عنبر و ذخیره ٔ خوارزمشاهی شود: و از وی [از شنترین، به اندلس] عنبر اشهب خیزد بغایت نیک سخت بسیار. (حدود العالم).
بوی برانگیخت گل چو عنبر اشهب
بانگ برآورد مرغ با ژخ طنبور.
منجیک.
آب همرنگ صندل سوده ست
خاک همبوی عنبر اشهب.
فرخی.
همیشه تا نشود خاک عنبر اشهب
همیشه تا نشود سنگ لؤلؤ شهوار.
فرخی.
بوی خلقش خاک را چون عنبر اشهب کند
رنگ و رویش مشک را چون لؤلؤ لالا کند.
منوچهری.
نسیم باغ شد بیزان ببستان عنبر اشهب
بخار بحر شد ریزان بصحرا لؤلؤ لالا.
مسعودسعد.
شد مشک شب چو عنبر اشهب
شد در شبه عقیق مرکب.
مسعودسعد.
|| اشتر سفید. || آب صاف. (مهذب الاسماء). || شیر بیشه. (منتهی الارب) (آنندراج). اسد. (المنجد). || کار سخت. (منتهی الارب) (آنندراج). امر صعب. (المنجد): قد استبطنتم باشهب بازل، ای رمیتم بامر صعب لا طاقه لکم به و جعله بازلاً لأن بزول البعیر غایه فی القوه. (اقرب الموارد). || ماده بز که بسپیدی زند. (منتهی الارب) (آنندراج). || باز اشهب، باز سپید:
گرچه این مستی چو باز اشهب است
برتر از وی بر زمین قدس هست.
مولوی (مثنوی).
بدست راست قید باز اشهب
بدست چپ عنان خنگ ادهم.
سعدی.
|| یوم اشهب، روز با باد سرد. (منتهی الارب) (آنندراج)، ای ذوریح بارده و صقیع. (اقرب الموارد). || جیش اشهب، لشکر قوی بسیارسلاح. (منتهی الارب) (آنندراج). لشکر قوی شدید. ج، شُهْب. (از المنجد). || نصل اشهب، پیکان زدوده. (منتهی الارب) (آنندراج)،اندکی ساییده شده چنانکه همه ٔ سیاهی آن زدوده نشود. (از اقرب الموارد). || عام اشهب، سال قحطی زیرا زراعت در آن خشک و زرد میشود. (از اقرب الموارد).

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) شیخ ابوالقاسم. از اصحاب وجوه مذهب امام مالک بود. رجوع به تاریخ گزیده ص 798 و سیره عمربن عبدالعزیز ص 36 و 85 و 193 شود.

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) ابن بشر بجلی. رجوع به اشهب بجلی شود.

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) ابن بشر کلبی. از سرداران صدر اسلام بود. صاحب تاریخ سیستان آرد: پیش از رفتن قتیبهبن مسلم به خراسان اشهب که از اهالی خراسان بود از جانب حجاج عمل سیستان را بر عهده داشت و قتیبه بسال 86 هَ. ق. به سیستان رفت. رجوع به تاریخ سیستان ص 119 شود.

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) ابن حارث بن هرله (اهوله) بن معتب بن احب بن عرب غنوی. آمدی گفته است: وی از شاعران عصر جاهلیت بود که اسلام را درک کرد و در یوم الزعفران در بلاد روم کشته شد، و برادرانی نیز داشت که درآن جنگ با وی بقتل رسیدند. (از الاصابه ج 1 ص 110).

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) ابن رمیله، فرزند ثوربن ابی حارثهبن عبدالمدان بن جندل بن نهشل بن دارم بن عمروبن تمیم. و رمیله مادر او یکی از کنیزکان جندل بن مالک بن ربعی نهشلی بشمار میرفت و در عصر جاهلیت ثور او را بزنی گرفت. از وی چهار فرزند متولد شد که عبارت بودنداز: رباب و حجباء و سویط و اشهب. و این برادران در عرب از لحاظ زبان آوری و توانایی و بزرگ منشی شهرتی بسزا داشتند و اسلام را درک کردند و به اسلام گرویدند و آنگاه ثروت آنان فزونی یافت و بسی ارجمند شدند چنانکه هرگاه بر آبی وارد میشدند دیگران را از ورود بدان منع میکردند. پس از چندی آنها بر آبی فرودآمدند و یکی از افراد خاندان قطن بن نهشل بنام بشرین صبیح مکنی به ابوبذال شتر خود را به آن آب برد، و رباب بن رمیله او را با عصا آنچنان بزد که سرش زخمی شد و در نتیجه میان دو خاندان رمیله و قطن پیکاری درگرفت و آنگاه اشهب بن رمیله میان آنان صلح برقرار کرد و برادر خویش رباب بن رمیله را به آنان سپرد و مضروب را به قبیله ٔخود آورد ولی دیری نگذشت که مضروب بمرد و پس از مجادله ٔ بسیار اشهب راضی شد برادر وی را بقصاص بکشند، از اینرو پدر مقتول بنام خزیمه گردن رباب را بزد و پس از چندی اشهب سخت پشیمان شد و در رثای برادر گفت:
اء عینی ّ قلت عبره من اخیکما
بأن ْ تسهر اللیل التمام و تجزعا
و باکیه تبکی رباباً و فائل
جزی اﷲ خیراً ما اعف و امنعا
و قدلامنی قوم و نفسی تلومنی
بما فال رایی فی رباب و ضیّعا
فلو کان قلبی من حدید اذابه
و لو کان من صم الصفا لتصدعا.
(از الاصابه ج 1 ص 110).
و رجوع به معجم الشعراء مرزبانی (حرف ز) و بلوغ الارب ج 3 و عقدالفرید ج 1 ص 82 و ج 6 ص 209 و 210 و الموشح صص 125- 166 و البیان و التبیین ج 3 ص 254 و 136 و 47 شود.

اشهب.[اَ هََ] (اِخ) ابن عبدالعزیز. (140- 204 هَ. ق.) از مردم مصر بود و از مالک روایت کرد. (از فهرست ابن الندیم). و سیوطی کنیه ٔ وی را ابوعمرو آورده است و گوید: اشهب بن عبدالعزیز عامری فقیه دیار مصر بود وبا مالک مصاحبت داشت و پس از ابن قاسم ریاست در مصربدو رسید، شافعی گفته است: اگر در اشهب سبکسری نمیبود توان گفت که مصر فقیه تر از وی بخود ندیده است. و محمدبن عبداﷲبن عبدالحکم اشهب را بر ابن قاسم برتری میداد و ابن عبدالبر گفت: فقیهی نیک نظر و نیکرای بود... برخی گفته اند نام او مسکین و لقب وی اشهب بود. (از حسن المحاضره فی اخبار مصر و القاهره ص 134). و زرکلی نام و نسب او را چنین آورده است: ابوعمرو اشهب بن عبدالعزیزبن داود قیسی عامری جعدی. رجوع به اعلام زرکلی ج 2 ص 120 و تهذیب التهذیب ج 1 ص 359 و وفیات الاعیان و تاریخ الخلفا ص 221 و حلل السندسیه ج 2 ص 32 شود.

اشهب. [اَ هََ] (اِخ) ابن وردبن عمربن ربیعهبن جعد سلمی... او را ادراکی در صحبت پیامبر بود و پسر او زیاد در صفین و هم پس از آن با معاویه بود. (از الاصابه ج 1 ص 111).

فرهنگ معین

سیاه و سپید، خاکستری رنگ، اسب خاکستری. [خوانش: (اَ هَ) [ع.] (اِ.)]

فرهنگ عمید

سیاه‌وسفید،
(اسم) اسب سیاه و سفید،
[مجاز] روشن و سفید،

حل جدول

خاکستری

فرهنگ فارسی هوشیار

‎ سیاه و سپید، اسپ سبزه، پیکان زدوده، روز برفی (اسم) هر چیزی که رنگ آن سیاه یا سپید باشد خاکستری رنگ، اسب خاکستری خنگ.

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری