معنی حافظ در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

حافظ. [ف ِ] (اِخ) اصفهانی، ابوالحسن طاهربن عرب بن ابراهیم، ملقب به فخرالدین و معروف به حافظ اصفهانی یا حافظ طاهر. از قراء معروف. او راست: تجویدالقرآن به فارسی و منهل العطشان و القرائهالمفرده لأبی عمرو، و القرائهالمفرده لابن عامر و القرائهالمفرده لحمزه، و القرائهالمفرده لنافع و شرح شاطبیه. همه بفارسی. وی در مقدمه ٔ قرائه مفرده ٔ ابن عامر خود را شاگرد محمدبن محمدبن الجزری متوفی 833 هَ. ق. معرفی کرده. اجازه ٔ روایتی و قرائتی از این مرد بخط خود در سه صفحه برای ابوالمعارف نجم الدین محمد سعدی حموئی شیرازی بتاریخ 857 نوشته که در مجموعه ٔ کنزالسالکین نزد آقای فخرالدین موجود است. رجوع به الذریعه ج 3 ص 368 و ج 8 ص 68 و 69 شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) علی اوبهی. رجوع به اوبهی شود.

حافظ. [ف ِ] (ع ص) نعت فاعلی از حفظ. نگاهدارنده. نگاهدار. نگهدار. نگهبان. (مهذب الاسماء). گوشدار. دارنده. بازدارنده. حفیظ (در همه ٔ معانی). حارس. رقیب. مُقاعد. قعید. واقی. صائن. حامی. مسیطر. (منتهی الارب). ج، حفظه، حفاظ، حافظون، حافظین: فاﷲ خیرٌ حافظاً و هو ارحم الراحمین. (قرآن 64/12).
وز کید جهان حافظ تو باد جهاندار.
منوچهری.
شاه جهان بوسعید ابن یمین دول
حافظ خلق خدا ناصر دین امم [کذا].
منوچهری.
لعظمک فی النفوس تبیت ترعی
بحفاظ و حراس ثقات.
(تاریخ بیهقی چ ادیب ص 92 1).
ناصر دین اﷲ الحافظ لعباد اﷲ. (تاریخ بیهقی ص 298). ناصر دین اﷲ و حافظ بلاد اﷲ المنتقم من اعداء اﷲ ابوسعید مسعود. (تاریخ بیهقی ص 377).
خاقانی است خاک درت حافظش تو باش
زین مشت آتشی که ندارند رای خاک.
خاقانی.
مداخل و مخارج آن نواحی بمردان و حافظان هشیار سپرد. (ترجمه ٔ تاریخ یمینی). || آنکه کلام خدای از بر دارد. آنکه قرآن را بتمامه یا قسمت عمده ٔ آنرا از بر دارد. آنکه تمامی قرآن از بر دارد و گاهی با قراآت سبعه. ج، حُفّاظ:
حافظم در مجلسی دُردی کشم در محفلی
بنگر این شوخی که چون با خلق صنعت میکنم.
حافظ.
|| آنکه کتابی و یا مطلبی فراگیرد و حفظ کند. || یادگیر. یادگیرنده. || راه هویدا و راست. (منتهی الارب). || مطرب و قوّال. (غیاث):
سازدرآغوش هر سو مطربان زهره سوز
نشتر مضراب هر یک با رگ جانی قرین
حبذا حفاظ خوش الحان که مرغ لهجه شان
در دل بلبل فشارد ناخن صوت حزین.
طالب آملی.
|| مردی حافظالعین، مرد بیدار که خواب بر وی غلبه نکند. (منتهی الارب). || در اصطلاح درایه بمعنی متقن است. و از ظاهر بعض گفته های علمای عامه، حافظ مترادف محدّث است و برخی دیگر گفته اند که حافظ کسی را گویند که عارف بحدیث بوده و متقن باشد و بعضی گفته اند: حافظ کسی است که به اکثر مشایخ هر طبقه از احادیث عالم و دانا باشد بطوری که آنچه را که از هر طبقه ازایشان می شناسد بیشتر از کسانی باشند که عارف به اوضاع و احوالشان نمی باشد. در اصطلاح مسلمانان به یکی ازدو معنی اطلاق میگردد اول کسی که قرآن از بر داشته باشد دوم کسی که صدهزار حدیث از بر داشته باشد. (نامه ٔ دانشوران، در ترجمه ٔ احوال حافظ ابرو). || سمعانی گوید: در بغداد حافظ به کسی گویند که جامه های مردم در جامه دان حمام نگاه دارد. (انساب سمعانی ص 150 ب). جامه دار. سمعانی گوید: لقب عده ای از ائمه است که حدیث را میشناخته اند و مدافع و حافظ حدیث بوده اند. از استاد خود ابوالقاسم اسماعیل بن محمدبن فضل که در اصفهان سمت حافظی داشت، شنیدم که میگفت به اصفهان با ابوزکریا یحیی بن ابی عمروبن منذه و ابوعبداﷲ محمدبن عبدالواحد الدقاق، حدیثی از شیخی شنیدیم، پس من نام ابوزکریا یحیی را با لقب «الشیخ الامام الحافظ» نوشتم، و چون جدا شدیم دقاق بمن گفت: شرم نکردی ؟ چگونه برای یحیی بن منذه لقب «حافظ» نویسی ؟ او چه حدیثی از بر دارد؟ گفتم: ای شیخ محمد اگر میگوئی «حافظ» را فقط برای کسی نویسند که تمام احادیث پیغامبر بداند پس نبایستی برای کسی این عنوان نویسند، و اگر برای کسی که بعض از احادیث داند و بعضی نداند حافظ گفتن رواباشد، پس من و یحیی و تو و همه در آن برابریم، پس دقاق ساکت شد. (انساب سمعانی ص 150 الف و ب). || (اِخ) نامی از نامهای خدای تعالی. (مهذب الاسماء).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) (سید) اکبرعلی. یکی از شعرا و سادات هندوستان. او خواهرزاده و شاگرد مولوی کرام الدین حیران است و نسبت وی به جعفر برادر امام حسن عسکری (ع) میرسد و سیدجلال الدین بخاری یکی از اجداد وی بوده و آبا واجداد او در دهلی از مشایخ طریقت بودند. او راست:
لرزه می افتد ز ماهی تا به ماه آسمان
ناله ام چون از دل پراضطراب آید برون.
(قاموس الاعلام ترکی).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) بهاءالدین (شیخ...). رجوع به بهاءالدین حافظ و نفحات الانس ص 291 به بعد شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) جمال (جلال الدین) محمود.ازجمله ٔ مشایخ خانقاه اخلاصیه و خطیب و حافظ و محراب خوان آنجا. و نیز یکی از خوشنویسان زمان. او راست:
مسیح اگر شنود یک تکلم از دهنش
دگر ز شرم نباشد مجال دم زدنش.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 275).
امیر علیشیر صاحب ترجمه را در ص 98 همان کتاب بنام جمال الدین یاد کرده است.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) حسین بن علی. رجوع به حافظ نیشابوری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) حصیرچی زاده. محمدآقا. رجوع به حصیرچی زاده شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) عبدالعظیم المنذری. رجوع به حافظ منذری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) علی بغدادی. رجوع به حافظ بغدادی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) اسکافی. رجوع به هبهاﷲ... شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) علی پاشا. یکی از مردم آماسیه و از وزرای عهد سلطان محمودخان ثانی. وی در ابتدا در خدمت بعض وزرا سمت قپوچی باشی (دربان باشی) داشت و سپس به قسطنطنیه شد و آنگاه با رتبه ٔ وزارت والی طرابزون گردید و در سنه ٔ 1225 هَ. ق. به سمت قپودان پاشائی در نیروی دریائی چرخه چی علی پاشا در بحر اسود تعیین شد و پس از چهار ماه به سمت والی ودین منصوب گردید. (قاموس الاعلام ترکی).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) علی جامی. امیر علیشیر گوید: صاحب کمال زمان خود بود به تخصیص در علم تصوف. و حضرت مخدومی نورا [عبدالرحمان جامی] در نفحات الانس شرح این بیت شیخ فریدالدین عطار را که گوید:
ای روی درکشیده به بازار آمده
خلقی بدین طلسم گرفتار آمده
از او ذکر فرموده است. در علم قرائت جمیع قراء عصر به شاگردی او مباهات داشتند و من نیز چند درسی از وی فراگرفتم. و قبرش در حظیره ٔ شیخ بهأالدین عمر است. درویش منصور سبزواری در تصوف شاگرد او بوده است. (ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 33 و 34 و 206 و 207). و رجوع به حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص 226 شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) عفیف الدین. رجوع به عفیف شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمد (الحاج). او راست: الکلام المتین فی معرفهالبراهین که در مطبعهالمعارف مصر بطبع رسیده است. (معجم المطبوعات).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمدآقا. رجوع به حصیرچی زاده شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمدبک. رجوع به محمدبیک شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمدشریف. رجوع به محمدشریف بن عبداﷲ شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) محمدبن ناصر سلامی، منسوب به مدینهالسلام بغداد. محدث است.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) اصفهانی. رجوع به عبدالرحمن بن محمدبن اسحاق اصفهانی صاحب تاریخ اصفهان شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) احمد قزوینی. ازجمله ٔ مطربان و نغمه سرایان عهد شاه عباس. (ترجمه ٔ تاریخ ادبیات ایران تألیف براون ج 4 ص 88).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) نجیب. رجوع به وسیله محمد شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابن ناصر دمشقی. رجوع به حافظ دمشقی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) صاحب مجمل التواریخ والقصص (ص 282) از او نقل کرده و بهار در پاورقی احتمال داده است که این نام مصحف جاحظ باشد.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) او راست: المسالک والممالک مختصر. (کشف الظنون چ 1 استانبول ج 2 ص 423).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابراهیم بن اورمهبن سیاوش بن فرّوخ اصفهانی، مکنی به ابواسحاق. مردی کثیرالحدیث بود و در بغداد وبصره افادت میکرد و در ایام فتنه ٔ زنگیان بصره حیات داشت و بسال 291 هَ. ق. درگذشت. ابوداود سلیمان بن اشعث سجستانی و اسماعیل بن احمدبن اسید، و محمدبن یحیی و جز ایشان از وی روایت کنند. (سمعانی ص 151 ب).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابراهیم بن محمدبن حمزهبن عماربن حمزهبن یساربن عبدالرحمن بن حفص، مکنی به ابواسحاق. جد وی حفص برادر ابومسلم صاحب الدوله بود. او یکی از پیشوایان حفظ بود و از ابوشعیب حرانی و احمدبن یحیی حلوانی و یوسف قاضی و جز ایشان روایت دارد، و ابوبکر احمدبن موسی بن مردویه حافظ از وی روایت کند. او در نهم ماه رمضان سال 343 هَ. ق. وفات یافت. (سمعانی ص 151 ب).

حافظ.[ف ِ] (اِخ) ابن ساقی. رجوع به حافظ بغدادی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابن عساکر، ابوالقاسم علی، صاحب تاریخ دمشق در هشتاد جلد با خط ریز. (عیون الانباءج 2 ص 236). رجوع به ابن عساکر ابوالقاسم... شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابن غیاث الدین. خوندمیر گوید: ملک حافظبن ملک غیاث الدین بن رکن الدین، جوانی بود خوش صورت و خط خوب مینوشت. بعد از فوت برادر خویش ملک شمس الدین حاکم هرات گشت، و در زمان ایالت او غوریان بر ملک استیلاء یافته بی استصواب ملک مهمات را فیصل میدادند، و در شهور سنه ٔ 732 هَ. ق. در ممر حصار او را بقتل رسانیدند. (از حبیب السیر ج 3 جزو 2 ص 121). براون گوید: در سنین آخر سلطنت ابوسعید تغییراتی چند در ملوک کرت هرات روی داد، ملک غیاث الدین در اکتوبر 1329 م. 729/ هَ. ق. وفات یافته و بجای او پسر ارشد وی شمس الدین بسلطنت نشست، و او چنان بشرب خمر اعتیاد داشت که گویند در اثنای سلطنت ده ماهه ٔ خود فقطده روز هشیار بود. پس از او برادر جوان وی حافظ بر تخت نشست و او مردی دانشمند و مردم دار بود. و در 1332 م. 732/ هَ. ق. ناگهان کشته شد و فرزند برادرش معزالدین جانشین وی گشت. (تاریخ ادبیات ایران ترجمه ٔ حکمت بنام از سعدی تا جامی ج 3 ص 64). جلوس ملک حافظ بسال 730 هَ. ق. بوده است. رجوع به کرت و تاریخ مغول ص 378 و 379 و طبقات سلاطین اسلام لین پول ص 225 شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابوسعید علائی. رجوع به حافظ علائی و حافظ خرگوش ابوسعید و عثمان بن سکن بغدادی (حافظ ابوسعید) شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) احمد (خواجه...). حفظ کلام دارد و از مردم هرات است. او راست:
گفتمش در نظر آن رخ بصفای قمر است
زیر لب خنده زنان گفت صفای دگر است.
(ترجمه ٔ مجالس النفائس ص 152).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ حسین بن احمدبن محمدبن طلحهبن محمدبن عثمان حافظ. شیخی بود که جامه ٔ مردم در گرمابه های کرخ بغداد نگاهداری میکرد. ابونصر بورمانی (؟) اصفهانی در روایت خود ازاو، وی را به لقب حافظ خوانده است. و او مردی صالح بود، و سمعانی گوید: لایعرف شیئاً ما من الحدیث عن انه (؟) سمع الحدیث عن ابی عمر عبدالواحدبن محمدبن مهدی الفارسی، و ابی سعد احمدبن محمدبن احمد المالینی، و ابی الحسن محمدبن عبیداﷲ الخفافی، و ابی القاسم الحسن بن الحسن بن المنذر القاضی، ابی سهل محمودبن عمر العکبری و غیرهم. و کسان ذیل از او روایت کرده اند: ابوعبداﷲ محمدبن حسن بن باعنان مقری، و ابومحمد میفین بن ابراهیم بن مفنده ٔ صوفی در اصفهان و ابوعبداﷲ محمدبن احمدعبدالقاهر طوسی در موصل و ابوالفتح محمدبن عبدالباقی بن بطی در مکه و ابوالقاسم علی بن طرازبن محمد رینی و ابوعبداﷲ حسین بن محمدبن علی خزفی در بغداد و ابوجعفر حنبل بن علی سحری در هرات و ابوالغنایم اسماعیل بن محمدبن قاسم موسوی در مرو و عده ٔ بسیاری جز ایشان نزدیک چهل تن. وی در ماه صفر سال 493 هَ. ق. درگذشت ودر گورستان جامع منصور دفن شد. (سمعانی ص 150 ب).

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابوعبداﷲ. رجوع به حافظ زیّنی شود.

حافظ.[ف ِ] (اِخ) ابوعلی. رجوع به حافظ نیشابوری شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابومیمون. رجوع به حافظ لدین اﷲ شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابونصیر. رجوع به حافظالدین ابونصیر شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابونعیم. رجوع به ابونعیم احمدبن عبداﷲبن احمد... اصفهانی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) ابیوردی، زین الدین. او راست: المعجم. رجوع به زین الدین حافظ ابیوردی شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) احمد.رجوع به احمدبن حسین بن خیرون و احمدبن خیرون شود.

حافظ. [ف ِ] (اِخ) معین الدین خلیفه. یکی از صدور سلطان حسین میرزا تیموری. رجوع به حبیب السیر ج 3 جزو 3 ص 299 شود.

فرهنگ معین

نگهبان، حارس، از بَر کننده قرآن. [خوانش: (فِ) [ع.] (اِفا.)]

فرهنگ عمید

حفظ‌کننده، نگه‌دارنده، نگهبان، نگهدار،
ازبَردارنده،
ویژگی کسی که تمام یا بخشی از قرآن را حفظ است،

مترادف و متضاد زبان فارسی

پاسدار، حارس، حامی، محافظ، مدافع، مهیمن، نگاهبان، نگهبان، حفظکننده

فرهنگ فارسی هوشیار

نگاهدار، حارس، گوشدار، دارنده، حفیظ

فرهنگ فارسی آزاد

حافِظ، خواجه شمس الدین محمد ملقب به «حافظ» سرآمد غزلسرایان ایران، اهل شیراز، متولد و متوفی در اوائل و اواخر قرن هشتم هجری قمری،

حافِظ، نگهبان، حارس، حفظ کننده، حفظ کنندهء قرآن، حفظ دارندهء احادیث کثیره، کسی که صد هزار حدیث را بداند (جمع:حُفّاظ، حَفَظَه)،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری