معنی مهین در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مهین. [م َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان هریس بخش مرکزی شهرستان سراب، واقع در 9هزارگزی باختری سراب و 9هزارگزی شوسه ٔ سراب به تبریز دارای 432 تن سکنه. آب آن از چشمه و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 4).

مهین. [م ُ] (ع ص) (از «هَ و ن ») نعت فاعلی از اِهانه. خواری بخش. خوارکننده: و له عذاب مهین. (قرآن 14/4). غث و سمین و معین و مهین آن را وزنی ننهد. (سندبادنامه ص 245). از هرچه حادث شود غث و سمین و معین و مهین و صلاح و فساد و خیر و شر بدانی. (سندبادنامه ص 87).
اندر آئید و ببینید اینچنین
سرد گشته آتش گرم مهین.
مولوی.
برای حاجت دنیا طمع به خلق نبردم
که تنگ چشم تحمل کند عذاب مهین را.
سعدی.

مهین. [م َ] (ع ص) سست و ناتوان. (دستور الاخوان). خوار و سست. (منتهی الارب) (مجمل اللغه). ضعیف. ذلیل. بی مقدار. عاجز. پست. بی توان:
سجده میکرد او که ای کل زمین
شرمسار است از تو این جزو مهین.
مولوی.
- ماء مهین، آب ضعیف. کنایه از نطفه است. (از مهذب الاسماء):
تبارک اﷲ از آن نقشبند ماء مهین
که نقش روی تو بسته ست و چشم و زلف و جبین.
سعدی.
|| اندک. حقیر. قلیل. || شیر زبان گز. || کم خرد و کم تمیز. (منتهی الارب). آن که تمیز و رایش ناقص باشد. || گشن که باردار نکند. ج، مهناء. (منتهی الارب).

مهین. [م َ] (ص نسبی) (مه = ماه + ین) منسوب به مه. رجوع به مه شود. || (ص تفضیلی، ص عالی) مِهین. رجوع به مِهین شود.

مهین. [م ِ] (ص تفضیلی، ص عالی) (مه = بزرگ + ین) بزرگتر. (غیاث). بزرگترین. (برهان). مقابل کهین. اکبر. اسن. بزاد برآمده ترین. آن بزرگتر به سال. سالخورده تر. کِبَرَه. فرزند بزرگتر:
از این هر سه کهتر بود پیش رو
مهین از پس و در میان ماه نو.
فردوسی.
چو شاه جهان باز شد باز جای
به پور مهین داد فرخ همای.
فردوسی.
مهین دخت بانوگشسب سوار
به من داد گردنکش نامدار.
فردوسی.
قاورد پسر مهین چغری بیک را ولایت کرمان مقرر شد. (سلجوقنامه ٔ ظهیری ص 18). || مطلق بزرگتر. بزرگترین از لحاظ مقام و برتری:
امیر عادل داناترین خداوند است
بزرگوارترین مهتر و مهین سالار.
فرخی.
حاسدم گوید چرادر پیشگاه مهتران
ما ذلیلیم و حقیر و تو امینی و مهین.
منوچهری.
مهین نعمت ایمان شناس و بدان
که ایمان ز ایزد گرامی عطاست.
ناصرخسرو.
و چرخ مهین است و کیهان زبر
که چرخ مهین معدن برجهاست
مهین عالم آن را نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا و اصفیاست.
ناصرخسرو (دیوان چ تقوی ص 83).
از این کرد دور از خورشهای آن خوان
مهین خاندان دشمن خاندان را.
ناصرخسرو.
آن کو به بر خرد مهین است
زین ازرق بیخرد کهین است.
ابوالفرج رونی.
غم تو دست مهین است و کنون پیش غمت
همچو انگشت کهین بسته کمر باد پدر.
خاقانی.
تقویم مهین حکم شش روز
امروز توئی نهان چه باشی.
خاقانی.
گر زمانه آیت شب محو کرد
آیت روز از مهین اختر بزاد.
خاقانی.
زشت گوید ای شه زشت آفرین
قادری بر خوب و بر زشت مهین.
مولوی.
معین خیر و مطیع خدا و ناصح خلق
به رای روشن و فکر بلیغ وعقل مهین.
سعدی.
مهین توانگران آن است که غم درویشان خورد. (گلستان).
مهین برهمن را ستودم بلند
که ای پیر تفسیر استا و زند.
سعدی (بوستان).
فخرالدوله بر همه مهین و سرور آمد. (تاریخ قم ص 8).
- جهان ِ مهین، عالم برین. مقابل جهان فرودین:
جهان مهین را بجان زیب و فری
اگرچه بدین تن جهان ِ کهینی.
ناصرخسرو.
- مهین پیمبر،پیغمبر بزرگ. فرستاده و رسول بزرگ.
- || کنایه از حضرت خاتم الانبیاء (ص) است.
- || نزد محققان عقل و دانش است.
- مهین جهان، به معنی مه مرد است که هر دو جهان باشد و آن را مهین مردم نیز گویند. در نامه ٔ جمشید آمده که سراسر جهان یک کس است تنی دارد از همه تنها وآن را تهم گویند و روانی دارد از همه روانها آن را روانگرد نامند و خردی دارد از همه خردها که آن را هوشگرد خوانند. مه مردم که آن را مهین مرد نیز خوانند چون درنگری جهانی بدین شگرفی یک پرستار اوست گر چشم دل گشائی بینی که آسمان پوست این کس بزرگ است و کیوان سپرز و برجیس جگر و بهرام زهره و خورشید دل و ناهید یمینه (؟) و تیر مغزینه و ماه شش و ستارگان برجها وخانهای روشن رگ و پی آتش گرمی رفتار او. ابر و باد دم و آب خوی و زمین گرد پا در رهروی و درخش خنده و آسمان غریو آواز و باران گریه و پیوستگان کرم شکم. و او را روانی است چنین که گذارش از روانان فرودین و برین است وخردی اینگونه که آن هم گذارش از هوشهای نشیبین و فرازین آمده... (آنندراج).
- مهین چرخ، فلک نهم. (انجمن آرا).
- || دور اکبر. (انجمن آرا).
- مهین فرشته، فرشته ٔ مقرب. ملک مقرب.
- مهین فریشته، مهین فرشته. ملک مقرب.
- نام مهین، اسم اعظم:
بدان آه پسین کز عرش پیش است
بدان نام مهین کز شرح بیش است.
نظامی.

مهین. [م َ] (اِخ) دهی است جزء دهستان قاقاران بخش ضیأآباد شهرستان قزوین، واقع در 15هزارگزی شمال ضیأآباد و 6 هزارگزی راه عمومی. کوهستانی و دارای 677 سکنه. آبش از قنات و راهش مالرو است. (از فرهنگ جغرافیائی ایران ج 1).

فرهنگ معین

منسوب به ماه، نامی است از نام های زنان. [خوانش: (مَ) (ص نسب.)]

سست، ضعیف، خوار، زبون. [خوانش: (~.) [ع.] (ص.)]

(مُ) [ع.] (اِفا.) خوار دارنده، اهانت کننده.

(مِ) (ص نسب.) بزرگتر، بزرگترین.

فرهنگ عمید

بزرگ، بزرگ‌تر، بزرگ‌ترین،

خوار، بی‌ارزش،

حل جدول

بزرگ، بزرگ تر، منسوب به ماه

مترادف و متضاد زبان فارسی

خوار، زبون، سست، ضعیف، بزرگ‌تر، بزرگ، بزرگترین،
(متضاد) کهین

فرهنگ فارسی هوشیار

خوار و سست، ضعیف، ذلیل، بیمقدار بزرگترین، اکبر، سالخورده تر، کبره

فرهنگ پهلوی

بزرگ، بزرگتر

فرهنگ فارسی آزاد

مُهِین، (اسم فاعل اَهانَ، یُهِینُ، اِحانَه) حقیر کننده، اهانت کننده، ذلیل و خوار کننده،

مَهِین، حقیر، ضعیف، سست رای (جمع: مُهَناء)، مَهِین که نام بعضی خانم هاست فارسی و به معنای ماه گونه و مثل ماه است،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری