معنی نهادن در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

نهادن. [ن ِ / ن َ دَ] (مص) گذاشتن. (آنندراج) (ناظم الاطباء). چیزی را در جائی گذاشتن. (فرهنگ فارسی معین). قرار دادن. (ناظم الاطباء). هشتن:
لادرا بر بنای محکم نه
که نگهدار لاد بن لاد است.
فرالاوی.
چون سپرم نه میان بزم و نوروز
در مه بهمن بیار و جان عدو سوز.
رودکی.
یکسو کنمش چادر یکسو نهمش موزه
این مرده اگر خیزد ورنه من و چلغوزه.
رودکی.
شاه دیگر روز باغ آراست خوب
تخت ها بنهاد و برگسترد بوب.
رودکی.
به چینی یکی نامه بد بر حریر
فرستاده بنهاد پیش دبیر.
فردوسی.
سر پیر جادو نهادش به پیش
کشنده بکشت اینت آیین و کیش.
فردوسی.
نهادند در کاخ زرین دو تخت
نشستند شادان دل و نیکبخت.
فردوسی.
تا پای نهند بر سر حران
با کون فراخ گنده و ژنده.
عنصری.
من ایدون دیدم که یک طبق نان بر سر نهادم و مرغان هوا آن را می خورند. (ترجمه ٔ طبری).
خربزه پیش وی نهاد اشن
وز بر او بگشت حالی شاد.
غضایری.
در کف من نه نبید پیشتر از آفتاب
نیز چه سوزم بخور نیز چه بویم گلاب.
منوچهری.
بر نه به کف دستم آن جام چو کوثر
جام دگر آور به کف دست دگر نه.
منوچهری.
بر پشت نَهَدْشْان و سوی خانه بَرَدْشان.
منوچهری.
هره نرم پیش من بنهاد
هم بسان یکی تلی مسکه.
حکاک.
گر چراغی ز پیش ما برداشت
باز شمعی به جای آن بنهاد.
؟ (از تاریخ بیهقی ص 385).
و خزانه به قلعه ٔ شادیاخ نهاده بود. (تاریخ بیهقی). گفت دستاری دامغانی در بغل باید نهاد چون من از اسب فرود آیم بر زین پوشید. (تاریخ بیهقی).
پس این لوح و بت را بسر برنهیم
نیایش کنان دست بر سر نهیم.
اسدی.
بر سر آتش نهادت ای تبع دیو
آن که بر این راه کژت از بنه بنهاد.
ناصرخسرو.
دریغ دار ز نادان سخن که نیست صواب
به پیش خوک نهادن نه من و نه سلوی.
ناصرخسرو.
کرسی زر مرصع بجواهر بنهادند و بهرام بر آن کرسی نشست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 76). سنگی گران را به تحمل مشقت فراوان از زمین بر کتف توان نهاد. (کلیله و دمنه). چون نرگس جام زر بر کف نهاد. (سندبادنامه ص 15).
نشستم تا همی خوانم نهادی
روم چون نان در انبانم نهادی.
نظامی.
نهادندی آن کله خشک پیش
وز او بازجستندی احوال خویش.
نظامی.
بامدادان به حکم تبرک دستاری از سر و دیناری از کمر بگشادم و پیش مغنی بنهادم. (گلستان). || نشاندن. نصب کردن. قرار دادن. (ناظم الاطباء). تعبیه کردن. کار گذاشتن. سوار کردن:
خدنگی گزین کرد پیکان چو آب
نهاده بر او چارپر عقاب.
فردوسی.
بهرام کمان را با استخوان یار کرد و بر تیر چهارپر نهاد و کمان را توز پوشید. (نوروزنامه). || جادادن:
گر کس بودی که زی توام بفکندی
خویشتن اندرنهادمی به فلاخن.
بوشکور.
|| چیزی را بر زبر چیزی گذاشتن چنانکه تاج و خود بر سر و زین بر اسب:
بیامد سبک اسب را زین نهاد
به نخجیرگه رفت از آن خانه شاد.
فردوسی.
تبیره برآمد ز درگاه شاه
نهادند بر سر ز آهن کلاه.
فردوسی.
نشست از بر تخت پیروزه شاه
ز یاقوت بنهاد بر سر کلاه.
فردوسی.
- داغ نهادن. رجوع به همین مدخل شود:
به جائی شد و خایه ببرید پست
بر او داغ بنهاد و او را ببست.
فردوسی.
در خرمن صد زاهد عاقل زند آتش
این داغ که ما بر دل دیوانه نهادیم.
حافظ.
- مهر نهادن، مهر کردن.
وز آن پس نهادیم مهری بر اوی
به شیرین سپردیم این گفتگوی.
فردوسی.
بدان نامه ها مهر بنهاد شاه
سپردش بدان مهتر نیکخواه.
فردوسی.
|| پوشیدن. گستردن. پوشاندن. کشیدن. چیزی را بر فراز چیزی گستردن:
کون چو دفنوک پاره پاره شده
چاکرت بر کتف نهد دفنوک.
منجیک.
به ایوانهاتخت زرین نهید
بر او جامه ٔ خسروآیین نهید.
فردوسی.
فیض حق هرجا که مردی دید رخت آنجا کشید
شاه دین هرجا که تختی دید رخت آنجا نهاد.
سید حسن.
|| افکندن. پاشیدن. ریختن:
بدان ماند بنفشه بر لب جوی
که بر آتش نهی گوگرد بفخم.
منجیک.
فضل و هنر ضایع است تا ننمایند
عود بر آتش نهند و مشک بسایند.
سعدی.
|| چیدن. گستردن. پهن کردن. بر زمین گستردن:
چو خوان نهاد نهاری فرونهد پیشت
چو طبع خویش به خامی چو یشمه بی چربو.
منجیک.
نهادند خوان و بخندید شاه
که ناهار بودی هماره به راه.
فردوسی.
نهادند خوان گرد باغ اندرون
خورش ساختند از گمانی فزون.
فردوسی.
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
گه سماع و شراب است وگاه لهو و طرب
گه نهادن گنج و گه نهادن خوان.
فرخی (دیوان چ دبیرسیاقی ص 302).
بیاراست آن خوان و رفت و نهاد
شتابید سوی پدر سخت شاد
بدو گفت کای باب روشن روان
نهادم بر آن سان که رسم است خوان.
(یوسف و زلیخا).
در این صفه خوانی نهاده بودندسخت بزرگ. (تاریخ بیهقی). او را بدان هاشم گفتند که... همه جهان را خوان او نهاد. (تاریخ سیستان). چون مهر جان درآمد فرمود تا بر شط دجله خوانی عظیم نهادند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 90). اسلاف او زحمت کشیدند و او سلطنت کرد و اجداد او خوان نهادند و او دعوت خورد. (تاریخ سلاجقه). تنگدستان را سیم و زر دادی و سفره نهادی. (گلستان).
صد سفره ٔ دشمن بنهد طالب مقصود
باشد که یکی دوست بیاید بضیافت.
سعدی.
سفره ٔ درویشان به موجب شرط بنهاد. (گلستان). || گستردن. تعبیه کردن:
تو ای پیر بیدار دستان سام
مرا دیو گفتی که بنهاد دام.
فردوسی.
|| ترتیب دادن. برپا کردن. آراستن. منعقد کردن:
زیبا نهاده مجلس و خالی گزیده جای
ساز و شراب پیش نهاده رده رده.
شاکر بخاری.
نهادند آوردگاهی بزرگ
کشانی بیامد به کردارگرگ.
فردوسی.
مجلس سماع نهاد... و مجلس مناظره نهاد هر شب. (تاریخ سیستان).
نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر
که هست از ایشان برتر به خسروی صد بار.
مسعودسعد.
شاه شمیران را معلوم شد بزم نهادن و شراب خوردن آیین آورد. (نوروزنامه). || بر زمین گذاشتن. فرودآوردن. پیاده کردن. فروهشتن. وضع کردن. گذاشتن مقابل برداشتن: من بر خر خویشتن برنشستم او را اندر پیش، تا به باب اعظم مکه برسیدم و آنجا جماعتی نشسته بودند من فرودآمدم او را بنهادم. (تاریخ سیستان).
- بار نهادن، وضع حمل کردن:
زمانه حامل هجر است و لابد
نهد یک روز بار خویش حامل.
منوچهری.
- خایه نهادن، تخم گذاشتن:
تذرو تا همی اندر خرند خایه نهد
گوزن تا همی از شیر پر کند پستان.
بوشکور.
به گاه سایه بر او بر تذرو خایه نهد
به گاه شیب بدرد کمند رستم زال.
منجیک.
از آن مرغ هر کس چنین کرد یاد
که چون آشیان کرد و خایه نهاد.
اسدی.
|| وضع حمل. زاییدن. زادن. آوردن:
به سال سیصد از بعد نود چار
به ذی القعده مرا بنهاد مادر.
ناصرخسرو.
|| انداختن. فروافکندن: عاقل چو خلاف اندر میان آید بجهد و چون صلح بیند لنگر بنهد. (گلستان). || رها کردن. فروهشتن. ترک کردن. یله کردن. ول کردن:
هنوز آن کمربند نگشاده ام
همان تیغ فولادننهاده ام.
فردوسی.
چو خواهی که بستایدت پارسا
بنه خشم و کین چون شوی پادشا.
فردوسی.
نهاد آنچه بودش به دژ در درم
ز دینار و از گوهران بیش و کم.
فردوسی.
آنچه بدزدیده ای بازدهی وباد وزارت از سر بنهی کس را با تو کاری نیست. (تاریخ بیهقی ص 369).
جام است بدل مصحف پنج آیت زر دارد
مصحف بنه و جامی بردار به صبح اندر.
خاقانی.
پیش رخ چو ماه تو بنهاده از جمال
هر نخوتی که داشته اندر سر آفتاب.
خاقانی.
اینهمه چه تا کرمش بنگرند
خار نهند از گل او برخورند.
نظامی.
آفتابی کآفتاب افتاد در پایش ز چرخ
آسمانی کآسمان بنهاد در دورش کلاه.
امامی.
جمع کردند و نهادند و به حسرت رفتند
وین چه دارد که به حسرت بگذارد آن را.
سعدی.
ماه شعبان منه از دست قدح کاین خورشید
از نظر تا شب عید رمضان خواهد شد.
حافظ.
|| واگذاشتن. بحال خود گذاشتن: مشمس آن بود که انگور را یک هفته به آفتاب بنهند و باز بکوبند و به خم های سنگین روغن داده اندرکنند و شش ماه بنهند تا تمام برسد. (هدایهالمتعلمین، از یادداشت مؤلف). || دفن کردن. به گور گذاشتن: قیدار را بشستند و کفن و دفن کردند و به کوه شیر اندرنهادند. (تاریخ سیستان). اردشیر بابک به اصطخر مدفون است، هرمزد شاپور به پارس نهاده است. (مجمل التواریخ). || برجا هشتن. باقی ماندن. نگه داشتن. و رجوع به معنی بعدی شود:
گزی در گزی ریش و سبلت نهاده.
سوزنی.
|| نگه داشتن. اندوختن. جمع کردن. ذخیره کردن. باقی ماندن. انبار کردن:
بخور هر چه داری فزونی بده
تو رنجیده ای بهر دشمن منه.
فردوسی.
در گنج های کهن برگشاد
که بنهاد پیروز و فرخ قباد.
فردوسی.
چنان دان که اندر سرای سپنج
کسی کو نهد گنج با دسترنج.
فردوسی.
نهادن چه باید به خوردن نشین
بر امید گنج جهان آفرین.
فردوسی.
دینار به زائر دهد و شکر ستاند
وز شکر همی گنج نهد حاتم کردار.
فرخی.
ثنا خریدن نزدیک او چو آب حلال
درم نهادن در پیش او چو باده حرام.
فرخی.
هرچه خورشید به صد سال دمادم بنهد
تو به یک روز ببخشی و نندیشی از آن.
فرخی.
ملک ده لشکرشکن خنجرکش و مغفرشکاف
گنج نه باره فکن شمشیرزن بخت آزمای.
منوچهری.
گنج نه گوهر فشان صهبا کش و دستان شنو
بار ده قصه ستان توقیع زن تدبیر ساز.
منوچهری.
ببخش و بخور هرچه داری مایست
که چون ندهی و بنهی آن تو نیست.
اسدی.
آن مال یکی جوهر عالیست که بنهاد
اندر دل پاکیزه ٔ پیغمبر و آلش.
ناصرخسرو.
به منجنیق آتش انداختند و آن انبارها همه آتش گرفت و چندین ساله نهاده بودند. (تاریخ سیستان). می فروخت و بهای آن را نیمی به سلاح میداد و نیمی می نهاد. (قصص الانبیاء ص 179). از خواسته ٔ مردمان گنج نهادن گرفت. (نوروزنامه). مثال این همچنان است که مردی در حد بلوغ بر سر گنجی افتد که پدر از جهت او نهاده باشد. (کلیله و دمنه).
خفته چه باشی به خواب غفلت برخیز
پیش که ریش آوری درم نه و دینار.
سوزنی.
نه بخشنده خبردارد ز دادن
نه آن کس کو پذیرفت از نهادن.
نظامی.
عمر چو یکروزه قرارت نداد
روزی صدساله چه باید نهاد.
نظامی.
زر از بهر خوردن بود ای پدر
ز بهر نهادن چه سنگ و چه زر.
سعدی.
جوانمرد که بخورد و بدهد به از عابد که ببرد و بنهد. (گلستان).
منه گر عقل داری در سر و هوش
اگر مردی ده و بخش و خور و نوش.
سعدی.
امروز که بازارت پر جوش خریدار است
دریاب وبنه گنجی از مایه ٔ نیکوئی.
حافظ.
|| تخصیص دادن. (یادداشت مؤلف). جدا کردن. کنار گذاشتن. نگه داشتن:
وز آن چاریک بهر موبد نهاد
که دارد سخنهای نیکو بیاد.
فردوسی.
هزار دینار از جهت خواجه احمد نثار بنهادند. (تاریخ بیهقی ص 380). || جاری کردن. روان کردن:
سیاوش نگه کرد خیره بر اوی
ز دیده نهاده به رخ بر دو جوی.
فردوسی.
از هیرمند رودی نهادن و آب روان کردن و آبادان گشتن آن طرف. (تاریخ سیستان). || بنا کردن. (ناظم الاطباء). پی افکندن. ساختن. ایجاد کردن:
باغی نهاده هم بر او با چهار بخش
پرنقش و پرنگار چو ارتنگ مانوی.
فرخی.
مسجد آدینه ای به سیستان عبدالرحمن بنا کرد و محراب آن حسن بصری نهاد. (تاریخ سیستان).
بیاورد و بنهاد شهر زرنج
که در کار ناسود روزی ز رنج.
اسدی.
سه قلعه در میان شهر نهاده بود و آن را سه گنبدان گفتندی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 126). دیوان را در طاعت آورد و بازارها و کوچه ها بنهاد. (نوروزنامه).
کنون خواهم بنای نو نهادن
خیال از پرده ٔ دیگر گشادن.
نظامی.
|| آفریدن. خلق کردن:
خدای عرش جهان را چنین نهاد نهاد
که گاه مردم از او شاد و گه بود ناشاد.
رودکی.
وآن که بر اینگونه نهاد این جهان
زین همه کم بیش مر او را چه خاست.
ناصرخسرو.
آنکه هفت اقلیم عالم را نهاد
هر کسی را آنچه لایق بود داد.
سعدی.
از آن روزی که عالم را نهادند
به هر کس هر چه لایق بود دادند.
؟
|| پدید آوردن. بوجود آوردن: میان سامانیان وآل بویه و فناخسرو منازعتی نهاد. (تاریخ بیهقی 264).|| اختراع کردن. (یادداشت مؤلف). ساختن.ابداع:
نگر تا چنگ نه نیکو نهاده ست
نکوتر کی نهد ز آن کو نهاده ست.
فخرالدین اسعد.
علم نهادن شطرنج از علم بازیدن وی خوشتر. (کیمیای سعادت). آن کس که دانست که شطرنج چون باید نهاد و بنهاد لذت بیش از آن یافت که آن کس که داند که چون باید بازید. (کیمیای سعادت). اول کسی او بود کی خط پارسی نهاد و زینت پادشاهان ساخت از اسپان. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 28). نخست کسی که دبیری بنهاد طهمورث بود. (نوروزنامه). هر صنعتی که چینیان کنند اغلب وی نهاد. (مجمل التواریخ). رامشگر چون... باربد که این همه نواها نهاده است و دستانها. (مجمل التواریخ). اولاً از رسول و اهل بیت... معلوم است که تکبیر در نماز مرده پنج کرده اند و شیعه از خود ننهاده اند. (کتاب النقض ص 463). || جعل کردن. (یادداشت مؤلف). تراشیدن: زندانیان یکبار دیگر گفتند ما این غلام بیازماییم، که این از علم خواب خبر دارد یا نه، خوابی بنهیم نادیده و از وی بپرسیم تا چگونه گوید... هر کسی از پیشه ٔ خویش نهادند و کار خویش. (ترجمه ٔ طبری).
عذرها سازی و آن را همه تأویل نهی
تا کنی بی سببی تافته ای را شادان.
فرخی.
آن روز که من شیفته تر باشم بر تو
عذری بنهی بر خود نازی بفزایی.
منوچهری.
و آن را خبرهاو افسانه ها همی نهند. (التفهیم).
مجلس خواجه چو دنیاست توقف نسزد
خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای.
انوری.
|| تألیف کردن. (یادداشت مؤلف): باب السابع اندر تاریخ ملوک و سلاطین اسلام تا نهادن کتاب. (مجمل التواریخ). وکیع قاضی کتابی نهاده است در تاریخ ملوک روم. (مجمل التواریخ). چون اردشیر بابک برخاست تاریخ فرمود نهادن از پادشاهی خویش. (مجمل التواریخ). || وضع کردن. (ناظم الاطباء) (فرهنگ فارسی معین). ابداع کردن. مرسوم ساختن:
همی گفت کاین رسم گهبد نهاد
از او دل بگردان که او بد نهاد.
بوشکور.
همای آمد و تاج بر سر نهاد
یکی رای و آیین دیگر نهاد.
فردوسی.
پاینده همی بادا هرچ آن تو نهادی
بسته مشواد آنچه به نصرت تو گشادی.
منوچهری.
اردشیر بابکان... سنتی از عدل میان ملوک بنهاد و پس از وی گروهی بر آن رفتند. (تاریخ بیهق). ربیع بیامد به سیستان و سنت های نیکو نهاد. (تاریخ سیستان). دیوان خراج او نهاد به سیستان. (تاریخ سیستان). سلیمان چون به پادشاهی نشست اول چیزی که بنهاد در طلب کردن مملکت آن بود... (قصص الانبیاء ص 161). و مذهب صابئان او نهاده است. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 34). جهان سر بسر مستخلص گردانید وقاعده هائی نهاد در عدل و سیاست. (فارسنامه ٔ ابن بلخی). چون قباد به پادشاهی نشست سیرتهای نیکو نهاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 84). دوستی... از من التماس کرد که سبب نهادن نوروز چه بوده است و کدام پادشاه نهاده است. (نوروزنامه). مهرگان هم او نهاد و همان روز که ضحاک را بگرفت و ملک بر وی راست گشت جشن سده بنهاد. (نوروزنامه).
هر که او بنهاد ناخوش سنتی
سوی او نفرین رود هر ساعتی.
مولوی.
مدبر که قانون بد می نهد
ترا می برد تا به آتش دهد.
سعدی.
|| تقدیر کردن. مقدر کردن. (یادداشت مؤلف): حریص را راحت نیست زیرا وی چیزی طلبد که شاید وی را ننهاده اند. (تاریخ بیهقی ص 329). امیر فرخزاد را مقدر الاعمار... این مقدار نهاده بود. (تاریخ بیهقی ص 384).
قسمت چنانکه باید کرده است در ازل
و اندیشه را بر آنچه نهاده ست کار نیست.
مسعودسعد.
ریزی از چاشنی کام به کامم نرسید
روزئی کان ننهاده ست قدر می نرسد.
خاقانی (دیوان چ سجادی ص 524).
اگر به پای بپوئی و گر به سر بروی
مقسمت ندهد روزئی که ننهاده ست.
سعدی.
آرزو بیش از این بنیز مخواه
کآنچه یزدان نهاده بود رسید.
محمدبن نصیر.
|| مقدر شدن:
هر آن نصیبه که پیش از وجود ننهاده ست
هر آنکه در طلبش سعی می کند باد است.
سعدی.
|| مقرر کردن. (ناظم الاطباء). حکم کردن. مقرر داشتن. فرمان دادن:
که این را برشاه ایران برید
بر آن کو نهد هر دو فرمان برید.
فردوسی.
این اعیان و مقدمان گروهی اندکه هرچه ایشان گفتند و نهادند... در شهر و نواحی آن را فرمانبردار باشند. (تاریخ بیهقی).
-... بر کسی نهادن، او را مکلف ساختن. (یادداشت مؤلف). تحمیل کردن:
نهادند بر دشمنان باج و ساو
بداندیشگان بارکش همچوگاو.
فردوسی.
ازعزراییل احوال پرسیدم که بر همه کس چنین باشد مرا گفت از صد جزو یکی بر تو نهاده اند و نودونه جزو برگرفته اند. (قصص الانبیاء ص 246). وظایف بسیار بر رومیان نهاد و عرب در جهان آواره شدند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 71). خراج بر روم و بر یمن نهادند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). || تعیین کردن باج: اکنون اگر خداوند بیند این ولایت بر بنده نگاهدارد و بنهد آنچه نهادنی باشد چنانکه عادل امیر بزرگ بر پدرش نهاده بود. (تاریخ بیهقی ص 242). بسیار سخن رفت تا آنچه نهادنی بود بنهادند. (تاریخ بیهقی ص 293). مشاهره به قم اسماعیل جیلی امیر قم از قبل وشمگیر جیلی وضع کرده است و بنهاده. (تاریخ قم ص 164). || تحمیل کردن.
- سپاس و منت بر کسی نهادن، او را ممنون خود ساختن:
اگر گوسفندی برند از رمه...
یکی اسب پرمایه تاوان دهم،
مباداکه بر وی سپاسی نهم.
فردوسی.
همه گنج توران شما را دهم
نه ز آن بر شما بر سپاسی نهم.
فردوسی.
به هر منزلی درخورید و دهید
بر آن زیردستان سپاسی نهید.
فردوسی.
هرچه یابد ببخشد و ننهد
به رسانندگان مال منن.
فرخی.
آنگاه فرعون منت ها بر وی می نهاد و یا میکرد. (قصص الانبیاء ص 99). وهیچ سپاس و منت بر بنده ننهد و بر دل خویش نهد که بنده را از جهت دل خویش نیکو می دارد. (نوروزنامه). || حمل کردن. تعبیر کردن. (یادداشت مؤلف): سبب ناآمدن بنده این بود و فرستادن بنده بوالفضل را تا بر بی ادبی نهاده نیاید. (تاریخ بیهقی ص 161). و بیشتر آن بود که چون عزم کند که فردا گذارد شیطان گوید که این بر عجز و خواری تو نهند و حشمت رازیان دارد. (کیمیای سعادت). درویش گفت این بر چه نهی که آن همه خلق هلاک شدند. (تذکرهالاولیاء عطار). || افکندن. تلقین کردن: از خواجه بوسهل شنیدم که بوسهل در سر سلطان نهاده بود. (تاریخ بیهقی ص 320). || هموار کردن. (یادداشت مؤلف):
سه فرسنگ بالای این بیشه هست
به یک سال اگر شیرگیری به دست
چنان هم نگردد ز شیران تهی
تو چندین چرا رنج بر تن نهی.
فردوسی.
دو روز اینهمه رنج بر تن نهیم
دودیده به کوه هماون نهیم.
فردوسی.
رنج و غم بیهوده منه بر دل و بر جان
و آنچت بنخارد بمخار ای پسر خوش.
سنائی.
هر که زندان به خویشتن بنهاد
مال مردم دگر نخواهد داد.
سعدی.
|| قائل شدن. (یادداشت مؤلف): به حکم آنکه خدمتی پسندیده کرد... ازحد اندازه افزون بنواختیم و درجه ای سخت برزگ بنهادیم. (تاریخ بیهقی ص 170). عجم را شرف بر عرب نهادم هرچند دانستم که آن بزه بزرگ است. (تاریخ بیهقی). چون دانست که بی نظیر است حرمتی نهاد او را سخت بزرگ. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 117).
تو ای بی خبر همچنان در دهی
که بر خویشتن منصبی مینهی.
سعدی.
|| تعیین کردن. مشخص کردن. معلوم کردن:
تو مر گوی را چون نهی پیش و پس
تو مر گوی را چون نهی چپ و راست.
ناصرخسرو.
اما به روزگار سلطان شهید... چون میان پارس و کرمان حد می نهادند این رودان با کرمان گذاشت. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 121).
مرا منجم هشتاد سال عمر نهاد
ز عمر دوستی امید من به آن افزود.
مسعودسعد.
|| بشمار آوردن. شمردن. گرفتن. (یادداشت مؤلف). پنداشتن. انگاشتن. تصور کردن. فرض کردن. محسوب داشتن. انگاریدن. به حساب آوردن:
حکیم این جهان را چو دریا نهاد
برانگیخته موج از او تند باد.
فردوسی.
مرا با چو ایشان برابر نهی
به سر بر ز فیروزی افسر نهی.
فردوسی.
هر آن بوم و بر کان ز ایران نهی
بفرمان کنم آن ز ترکان تهی.
فردوسی.
آسمان را عرض نهند همی
همت شاه مرو را جوهر.
عنصری.
ما او را نهایت جسم نهادیم که جسم بدو می سپری شود. (التفهیم). اگر خط را پهنا بودی سطح بودی و ما او را نهایت سطح نهادیم نه سطح. (التفهیم).
کهین عالم آن را نهد فیلسوف
که زندان جان است و دام بلاست
مهین عالم آن را نهد فیلسوف
که منزلگه انبیا و اصفیاست.
ناصرخسرو.
مردمان صحرای عرب و ترک فصل ها را حدی دیگر نهاده اند اما فصل بهار را هم آمدن آفتاب به اول حمل نهاده اند. (ذخیره ٔ خوارزمشاهی) مر قبضه را همین مرکز نهاده اند که از جای نجنبند و گوشه ها و خانه ها به وی بپا شود. (نوروزنامه). داناآن مر قلم را آلتی نهاده اند، به دیدار حقیر و به یافتن آسان. (نوروزنامه). شرف زر بر گوهرهای گدازنده چنان نهاده اندکه شرف آدمی بر دیگر حیوانات. (نوروزنامه).
ایا آن کس که عالم را طبایع مایه پنداری
نهی علت هیولا را که ایدون است و آن ایدون.
سنائی.
نیک نادان در اصل نیک منه
بد دانا ز نیک نادان به.
سنائی.
دیوانه نهیم دشمنش را
چون خاطر هوشیار داریم.
عمادی شهریاری.
نجم زحل سواد دواتش نهم چنانک
جرم سهیل ادیم قلمدان شناسمش.
خاقانی.
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند.
نظامی.
سحبان وائل را در فصاحت بی نظیر نهاده اند. (گلستان).
کار بجائی رسید که کرمانی که در عموم عدل و شمول امن... فردوس اعلی را دوزخ می نهاد... به اندک روزی در خرابی دیار لوط و زمین سبا راسه ضربه زد. (تاریخ سلاجقه).
المنهﷲ که چو من بی دل و دین شد
آن را که منش عاقل و فرزانه نهادم.
حافظ (از آنندراج).
عشوه ٔ پرکار در کار ظهوری می کنی
ساده لوح است اندکی بسیار نادانش منه.
ظهوری (آنندراج).
|| برابر داشتن. (یادداشت مؤلف). مساوی شمردن:
زیغبافان را با وشی بافان ننهند
طبل زن را ننشانند بر رودنواز.
ابوالعباس.
دو سوار تمام بودند چنانکه هر یکی را بر هزار سوار نهاده بودند. (تاریخ سیستان). او را به هزار سوار نهادندی. (تاریخ سلاجقه).
بهوش باش که هنگام باد استغنا
هزار خرمن طاعت به نیم جو ننهد.
حافظ.
|| مواضعه کردن. قرارداد گذاشتن. تبانی کردن. (یادداشت مؤلف): گفته اند و نهاده که اگر هزیمت بر ایشان افتد سواران از این مضایق بازگردند. (تاریخ بیهقی ص 466). هرثمه ٔ اعین را با لشکری بزرگ به مدد علی عیسی فرستاد و با وی پوشیده بنهاد و به خط خود منشوری دادش با ولایت تا علی را بگیرد ناگاه و بند کند. (تاریخ بیهقی ص 428). طاهر بیامد بنشست و پیش وی آمدند این قوم و با یکدیگر نهاده بودند که چه پاسخ دهند. (تاریخ بیهقی). || شرط کردن. (یادداشت مؤلف). معاهده بستن. عهد کردن. (فرهنگ فارسی معین): از خیلتاشان و دیوسواران یکی را نامزد کردند و با وی نهادند که ده روزه به خوارزم رود. (تاریخ بیهقی ص 375). || بستن. فروبستن. افکندن.
- بند نهادن، بند کردن. با زنجیر بستن:
بکشتند از ایشان فراوان سران
نهادند بر زنده بند گران.
فردوسی.
متعلقاتش را که نظر در کار او بوده پندش دادند و بندش نهادند. (گلستان).
- پالهنگ نهادن، پالهنگ افکندن:
نهادند بر گردنش پالهنگ
دو دست از پس پشت بسته چو سنگ.
فردوسی.
- رشته نهادن، رشته افکندن:
بمالید شادان به چیزی تنش
یکی رشته بنهاد بر گردنش.
فردوسی.
|| منعقد کردن. بستن:
نهادند پیمان که از هر دو روی
به یاری نیاید کسی کینه جوی.
فردوسی.
می خواستیم در مهمات ملکی با رای وی رجوع کنیم چون عهد بستن و عقد نهادن. (تاریخ بیهقی). || آوردن. ذکر کردن. (یادداشت مؤلف): مثال این چنان نهاده اند چون مثل جامه که اندر صندوق بوده که از وی بوی گیرد. (نوروزنامه). || پیش نهادن. عرضه کردن. اظهار کردن:
بخوبی سخنهاش پاسخ دهید
چو پرسد سخن رای فرخ نهید.
فردوسی.
ورا من بدین روز پاسخ دهم
یکی شاه را رای فرخ نهم.
فردوسی.
|| نسبت دادن. منسوب داشتن. حمل کردن: آن روز سخن محال بسیار بگفته بودند و بوالحسن عقیلی را که در میان پیغام آلتونتاش بوده خیانتها نهاده و بجانب خوارزمشاه منسوب کرده. (تاریخ بیهقی).
گنه و کاهلی خود به قضا بر چه نهی
که چنین گفتن بی معنی کار سفهاست.
ناصرخسرو.
|| بستن. (آنندراج).
- تهمت نهادن، تهمت زدن. متهم ساختن. تهمت بستن: ملکا اگر می دانی که شوی بر من ظلم کرد و تهمت نهاد تو بفضل خویش ببخشای. (کلیله و دمنه).
بر آبگینه سنگ زدن فعل ما و ما
تهمت نهاده بر فلک آبگینه رنگ.
سوزنی.
چون که مرا زین همه دشمن نهند
تهمت این واقعه بر من نهند.
نظامی.
|| گماشتن. گماردن. متوجه ساختن. فراداشتن. معطوف داشن:
شب تیره کرد از جهاندار یاد
پس اندیشه بر آب حیوان نهاد.
فردوسی.
بدیشان چنین گفت رستم که من
بدین کین نهادم دل و جان و تن.
فردوسی.
به علم و خواندن قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای.
فرخی.
- چشم نهادن، چشم دوختن:
یکی تیر برزد میان نشان
نهاده بر او چشم گردنکشان.
فردوسی.
جهانی نهاده به کاووس چشم
زبان پر ز گفتار و دل پر ز خشم.
فردوسی.
نهادند بر ترک بهرام چشم
که تا چون کند جنگ هنگام خشم.
فردوسی.
و برادرزاده ای داشت درویش بود اما توانا و چشم بر مال عم نهاده. (قصص الانبیاء ص 113).
- دیده نهادن، چشم دوختن:
نشستند بر کوه دوک آن سران
نهاده دو دیده به فرمانبران.
فردوسی.
- روی نهادن، متوجه شدن:
ز درد پسر ویسه ٔ جنگجوی
سوی پارس بنهاد چون باد روی.
فردوسی.
سر ماه سام نریمان برفت
سوی سیستان روی بنهاد تفت.
فردوسی.
نهادند پس مهر قیصر بر اوی
فرستاده بنهاد زی شاه روی.
فردوسی.
همی فزونی جوید هماره بر افلاک
که تو بطالع میمون بدو نهادی روی.
فیروز مشرقی.
شیری سخت از بیشه بیرون آمد و روی به پیل نهاد. (تاریخ بیهقی).
پذیره فرستاد پرخاشجوی
پسر سوی پیکار بنهاد روی.
اسدی.
حق تعالی مریم را بر وی فراموش گردانید تا سه روز برآمد به یادش آمد رو به خانه نهاد. (قصص الانبیاء ص 180). آنگاه داود صومعه ساخت و روی به عبادت نهاد (قصص الانبیاء ص 149). و دیگر روز که از عبادت فارغ شدند روی به فرعون نهادند. (قصص الانبیاء ص 99). و روی به بلاد هند نهادند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 82). به هر مهم که پیش آمدی به تن خویش روی به کفایت آن نهادی. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 72). ترتیب کرد با لشکری تمام تا روی به پیکار او نهاد. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 98). خاصه در این روزگار تیره که خیرات بر اطلاق روی به تراجع نهاده است. (کلیله و دمنه).
مردم ای خاقانی اهریمن شدند از ظلم و خشم
در عدم نه روی کآنجا بینی انصاف و رضا.
خاقانی.
- گوش نهادن، گوش فرادادن:
از آن غار بی بن برآمد خروش
شنیدم نهادم به آواز گوش.
فردوسی.
شهنشاه کسری چو بنهاد گوش
ز دیوان بابک شنید آن خروش.
فردوسی.
گشاد آن نگار جگرخسته راز
نهاده بدو گوش گردنفراز.
فردوسی.
به علم و خواندن قرآن نهاده ای دل و گوش
جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای.
فرخی.
به سماعی که بدیع است کنون گوش بنه
به نبیدی که لطیف است کنون دست بیاز.
منوچهری.
دل پهلوان خیره شد ز آن خروش
به هر گوشه ای گشت و بنهاد گوش.
اسدی.
چو روباهان و خرگوشان منه گوش
به روبه بازی این خواب خرگوش.
نظامی.
|| سپردن. تسلیم کردن. دادن.
- تن نهادن، خود را تسلیم کردن:
زره دربر و بر سرش نیز ترگ
دل آغنده و تن نهاده به مرگ.
فردوسی.
- دل نهادن، رضا دادن و تسلیم شدن: لرزه بر اندام افتاده و دل بر خطر نهاده. (گلستان). تشنه و بینوا روی بر خاک و دل بر هلاک نهادند. (گلستان). || گزاردن. ادا کردن:
چو وام ایزدی بنهاده باشم
مرا ده ساتگینی بر تو وام است.
منوچهری.
|| جماع کردن. (آنندراج). گادن:
چون زنی را می نهی چیزش بده
این ز من بشنو که کارافتاده ام
گادن مفتی نمی ارزد به هیچ
من زن مفتی مکرر گاده ام.
سعدی (هزلیات).
دنیا وفا ندارد لولی وشی است این زن
گر روکند و گر پشت می بایدش نهادن.
سعید اشرف (از آنندراج).
|| دادن.
- نام نهادن، نام دادن. نام گذاشتن. نامیدن:
یکی پورش آمد بخوبی چو جم
نهاد آن دلاور ورا نام شم.
فردوسی.
سیاوش گردش نهادند نام
همه شهر از آن شارسان شادکام.
فردوسی.
بدو گفت شاها مرا باب و مام
چنین گوش بستر نهادند نام.
فردوسی.
در منشور این پادشاه زاده را خوارزمشاه نوشتند و لقب نهادند. (تاریخ بیهقی).
بی حجت و بصارت سوی تو خویشتن
با چشم کور نام نهاده ست ابوبصیر.
ناصرخسرو.
کیومرث این شهر را بنا کرد و هنوز نامش ننهاده بود که برادری داشت عظیم یکدیگر را دوست می داشتند آنجا بهم رسیدند و شادی ها کردند و آن شهر را بلخ نام نهادند. (قصص الانبیاء ص 34). نام آن در وقتی نهاده شد که شادی می کردند. (قصص الانبیاء ص 34). به متابعت سنت نام ایشان بر فرزندان نهند مأثوم و مأخوذ نباشند. (کتاب النقض ص 441).
نام کشور نه خمخانه و خمها ده و شهر
ره هر شهر دهی یا به سقر یا به سعیر.
سوزنی.
بددلی را بردباری نام منه. (مرزبان نامه).
پدر در خسروی دیده تمامش
نهاده خسرو پرویز نامش.
نظامی.
|| انداختن. افکندن. قرار دادن: مقرر است که در ولایت جبال چه کرد و چند اثر نمود و جانی در خطر نهاد. (تاریخ بیهقی ص 170).
- آتش نهادن، آتش زدن. به آتش کشیدن: این روز منبر جامع از جانب شرقی و غربی بشکستند و آتش در بازار باب الطاق نهادند. (مجمل التواریخ). دیگران با ایشان جمع شدند و آتش در سرای وزیر نهادند و غارت گرفتند. (مجمل التواریخ).
- آرایش نهادن، آراستن. تزیین کردن:
بفرمود تاتخت زرین نهند
به خیمه در آرایش چین نهند.
فردوسی.
- آغاز نهادن، شروع کردن: بدخوئی و ستیزه روئی آغاز نهاد. (گلستان).
- بر آن نهادن، فرض کردن. پنداشتن:
بر آن نه که کشتی تو جنگی هزار
سرانجام سیر آیی از کارزار.
فردوسی.
هرآن روز بد کز تو اندرگذشت
بر آن نه که زآن گیتی آباد گشت.
فردوسی.
بر آن نه که هستی تو سیصد سوار
به رزم اندرون شیرگیری شکار.
فردوسی.
اگر بسنجم خود رابه نیک و بد امروز
بر آن نهم که بدان روز عرض و میزانم.
سوزنی.
- || قرار گذاشتن. اتفاق کردن. مواضعه: در حیلت ایستادند و بر آن نهادند که نخست حیلتی باید کرد تااریاق بیفتد. (تاریخ بیهقی ص 219). بر مردمان تدبیر کرد که چه باید کرد آخر بر آن نهادند که برادر را باید گذشت تا دست تو قوی باشد. (تاریخ سیستان). پس بر آن نهادند که مردی خونی را از زندان بیارند و از آن شربتی بدو دهند. (نوروزنامه).
- برابر نهادن، مساوی و معادل شمردن. هم ارز و هم سنگ دانستن: بنده یک روز خدمت و دیدار خداوند را به همه نعمت ولایت دنیا برابر ننهد. (تاریخ بیهقی).
- بوسه نهادن، بوسه دادن. بوسه زدن. بوسیدن: خواهر بیامد و پیش اصفهبد در روی افتاد و بوسه بر پای نهاد و گریه و زاری کرد. (تاریخ طبرستان).
- پا نهادن، قدم گذاشتن. وارد شدن. داخل شدن.
- پشت نهادن، اعتماد کردن. تکیه کردن:
دل بپرداز زمانی و منه پشت بدو
که پدیدار شدت دیوچه اندر نمدا.
منجیک.
- پیش نهادن، مطرح کردن. عرضه کردن. در میان گذاشتن:
بگویش که با موبد و رای زن
بنه پیش و بنشان یکی انجمن.
فردوسی.
- || جلو آوردن:
چو کاسه بازگشاده دهان ز جوع الکلب
چو کوزه پیش نهاده شکم ز استسقا.
خاقانی.
- تیغ و شمشیر نهادن، کشتار کردن: آنگاه که رو به هزیمت نهادند بنی اسرائیل تیغ در ایشان نهادند. (قصص الانبیاء ص 131). و همه را دستگیر کردند و ایشان بهم برآمدند و شمشیر در یکدیگر نهادند. (فارسنامه ٔ ابن بلخی ص 81).
- دل نهادن، امیدبستن. تکیه کردن:
نشست از بر گاه و بنهاد دل
به رزم جهانجوی شاه چگل.
فردوسی.
چو بنهاد دل کینه و جنگ را
بخواند آن گرانمایه هوشنگ را.
فردوسی.
سیاوش به توران زمین دل نهاد
وز ایران نگیرد همی هیچ یاد.
فردوسی.
هر که همی خواهد از نخست جهان را
دل بنهد کارهای صعب و گران را.
منوچهری.
گفت مستم خوانی و بر وعده ٔ من دل نهی
ساده دل مردا که دل بر وعده ٔ مستان نهاد.
سنائی.
ز آنکه دل ننهاد بر مهر و وفاش
جانش خوگر بود با جور و جفاش.
مولوی.
به هر چه می گذرد دل منه که دجله بسی
پس از خلیفه بخواهد گذشت در بغداد.
سعدی.
- دنبه نهادن، کنایه از فریب دادن است:
شب را ز گوسفند نهد دنبه آفتاب
تا کاهش دقش به مکافا برافکند.
خاقانی.
- راه نهادن، راه گرفتن. روان شدن. (یادداشت مؤلف):
سپهبد گو پیلتن با سپاه
سوی چین و ماچین نهادند راه.
فردوسی.
- سخن نهادن، متفق القول شدن: سخن بر آن جمله می نهند که طغرل به نشابور رود با سواری هزار. (تاریخ بیهقی ص 643).
- سر نهادن، روی آوردن:
نهادند سر سوی افراسیاب
همه دل پر از خون دو دیده پرآب.
فردوسی.
به توپال و پیلان و هندو گروه
نهاد از کمین سر چو یک پاره کوه.
اسدی.
سوی کاخ شه سر نهادند زود
به تاراج بردند از آن هر چه بود.
اسدی.
- || تسلیم شدن:
که این راز بر ما بباید گشاد
وگر سر به خواری بباید نهاد.
فردوسی.
- || سر از کف دادن. بترک سر گفتن. مردن. کشته شدن:
چون در سرم افتاد ز عشقت هوسی
تا سر ننهم راه نمانم به کسی.
سوزنی.
سر بنه کانجا سری راصد سر آید در عوض
بلکه برسر هر سری را صد کلاه آید عطا.
خاقانی.
- سر نهادن به چیزی یا کاری، آغازیدن آن. (یادداشت مؤلف). بدان پرداختن:
به خوان برنهادند چندی بره
به خوردن نهادند سر یکسره.
فردوسی.
وز آنجایگه سر به رفتن نهاد
همی رفت با کام دل شاه شاد.
فردوسی.
اگر گوش داری به خواب دهم
نرنجی به تن تا بر این سر نهم.
فردوسی (شاهنامه چ دبیرسیاقی).
- سیلی نهادن، سیلی زدن. سیلی نواختن: خواجه از آن در طیره شد و سیلی چند برگردن او فرمود نهادن. (تاریخ طبرستان).
- عذر نهادن، معذور داشتن:
آن را که بجای تست هردم کرمی
عذرش بنه ار کند به عمری ستمی.
سعدی.
گنهکار را عذر نسیان بنه
چو زنهار خواهند زنهار ده.
سعدی.
جنگ هفتاد و دو ملت همه را عذر بنه
چون ندیدند حقیقت ره افسانه زدند.
حافظ.
- قفل نهادن، قفل زدن:
قفلی به در باغ شما بر بنهادم
درهای شما هفته به هفته نگشادم.
منوچهری.
سفطی خرد بیرون آوردند از دره ٔ بیضا قفلی از زر سرخ بدان نهاده. (تاریخ سیستان). او را در خانه برد و در خانه را قفل نهاد و برفت. (قصص الانبیاء ص 180).

فرهنگ معین

نشاندن، نصب کردن، قرار دادن. [خوانش: (نِ یا نَ دَ) (مص م.)]

فرهنگ عمید

گذاشتن: دست بر دست نهاد،
قرار دادن،
بستن،
عرضه کردن، پیش نهادن،
[قدیمی] تعبیه کردن، نصب کردن، کار گذاشتن،
[قدیمی] گستردن، پهن کردن،
[قدیمی] پاشیدن، ریختن،
[قدیمی] ترتیب دادن، برپا کردن،
[قدیمی] تسلیم کردن،
[قدیمی] به حال خود گذاشتن، واگذاشتن،
۱۱. [قدیمی] جمع کردن، ذخیره کردن، انبار کردن،
۱۲. [قدیمی] تخصیص دادن، جدا کردن، کنار گذاشتن،
۱۳. [قدیمی] خلق کردن، آفریدن،
۱۴. [قدیمی] تٲلیف کردن،
۱۵. [قدیمی] تقدیر کردن، مقرر کردن: ریزی از چاشنیِ کام به کامم نرسید / روزی‌ای کآن ننهاده‌ست قدر می‌نرسد (خاقانی: ۵۲۴)،
۱۶. (مصدر لازم) [قدیمی] مقدر شدن،
۱۷. [قدیمی] هموار کردن،
۱۸. [قدیمی] برابر دانستن، مساوی شمردن،
۱۹. [قدیمی] منعقد کردن، بستن،
۲۰. [قدیمی] نسبت دادن، منسوب کردن،
۲۱. [قدیمی] متوجه کردن، معطوف کردن: به علم و خواندن قرآن نهاده‌ای دل و گوش / جز از تو گوش نهاده به بانگ بربط و نای (فرخی: ۳۸۵)،
۲۲. [قدیمی] جماع کردن: دنیا وفا ندارد لولی‌وشی‌ست این زن / گر رو کند و گر پشت می‌بایدش نهادن (سعید اشرف: لغت‌نامه: نهادن)،
۲۳. [قدیمی] دوختن،
۲۴. [قدیمی] دادن (نام، لقب، و مانندِ آن)،
۲۵. (مصدر لازم) [قدیمی] قرار گذاشتن،
۲۶. [قدیمی] فرا دادن، سپردن،
۲۷. [قدیمی] فرض کردن، محسوب کردن، تصور کردن،
۲۸. [قدیمی] قائل شدن،
۲۹. [قدیمی] فرو افکندن، انداختن،
۳۰. [قدیمی] جاری کردن، روان کردن،
۳۱. (مصدر لازم) [قدیمی] حکم کردن، فرمان دادن،
۳۲. [قدیمی] ادا کردن، گذاردن،
۳۳. [قدیمی] مرسوم کردن،

حل جدول

قرار دادن، بستن

مترادف و متضاد زبان فارسی

قراردادن، گذاشتن، نصب کردن، مقرر کردن، مواضعه کردن، وضع کردن، وضع، قرارگذاشتن، قرادادبستن، معاهده‌بستن، تعیین کردن، معین کردن، ادا کردن، پرداختن،
(متضاد) برداشتن

فرهنگ فارسی هوشیار

گذاشتن، قرار دادن

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر