معنی پرستار در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

پرستار. [پ َ رَ] (نف، اِ) صفت فاعلی از پرستیدن. بنده. عبد. برده. چاکر. خادم. غلام. نوکر. خدمتکار. (برهان). مطلق خدمتکار. (غیاث اللغات). قین. وصیف:
بدو گفت بیژن که ای بدنژاد
که چون تو پرستار کس رامباد
چرا کشتی آن دادگر شاه را
خداوند پیروزی و گاه را.
فردوسی.
پرستار دیرینه مهرک چه کرد
که روزیش اندک شد و روی زرد.
فردوسی.
صد اسپ گزیده بزرین ستام
پرستار زرین کمرصد غلام.
فردوسی.
همی باش پیشش پرستاروار
ببین تا چه بازی کند روزگار.
فردوسی.
پرستار پنجاه با دست بند
به پیش دل افروز تخت بلند.
فردوسی.
زمانی بیاید کز آنسان بود
که دانا پرستار نادان بود.
فردوسی.
هنرها و دانش ز دیدار بیش
خرد را پرستار دارد بپیش.
فردوسی.
بسان پرستار پیش کیان
بپاداش نیکت ببندم میان.
فردوسی.
نیاطوس را داد چندان گهر
چه اسب و پرستار زرین کمر.
فردوسی.
پرستار و از بادپایان گله
بدشت و در و کوه کرده یله.
فردوسی.
ز پیشش بیامد پرستار خرد
یکی طشت زرین بر شاه برد.
فردوسی.
بهر کوی و برزن فزون از شمار
پرستار با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
زن و مرد از آن پس یکی شد برای
پرستار و مزدور با کدخدای.
فردوسی.
بپیش پدر رفت با او بهم
پرستار بسیار با بیش و کم.
فردوسی.
چهار است نیز از پرستندگان
پرستار و بیداردل بندگان.
فردوسی.
چو آمد [سیاوش] بر کاخ کاوس شاه
خروش آمد و برگشادند راه
پرستار با مجمر و بوی خوش
بشد پیش او دست کرده بکش.
فردوسی.
بطینوش گفت این نه گفتار اوست
برانداز آن کو پرستار اوست.
فردوسی.
دو پنجه پریروی بسته کمر
دو پنجه پرستار با طوق زر.
فردوسی.
بها داد چندانکه بد مرد و زن
سراسر به یوسف تن خویشتن
به مصر اندرون هرچه مردم بدند
مر او را پرستار و بنده شدند
بدان تا یکی توشه اندوختند
تن خویشتن پاک بفروختند.
شمسی (یوسف و زلیخا).
رسول علیه السلام پرستاری بکاری فرستاد، دیر بازآمد، گفت اگرنه قصاص قیامت بودی ترا بزدمی. (کیمیای سعادت). یاران نهایت عجز او بدانستند و سفره پیش آوردند صاحب دعوت گفت ای یار زمانی توقف کن که پرستارانم کوفته ٔ بریان همی سازند. (گلستان). || اَمه. حاضِنه.خادمه. کنیز. داه. (حاشیه ٔ فرهنگ اسدی نخجوانی). کنیزک. (صحاح الفرس). قَینه. خادِمه. وَلیدَه. (السامی). وصیفه. مقابل حُرّه. اِماء؛ پرستاران:
پرستار سودابه بد روز و شب
بپیچید از آن درد و نگشاد لب.
فردوسی.
پرستارزاده نیاید بکار
وگر چند باشد پدر شهریار.
فردوسی.
پرستار کو رهنمای تو بود
بپرده درون دلگشای تو بود
فرستادم اینک بنزدیک تو
که روشن کند جان تاریک تو.
مرا گفت جز دخت خاتون مخواه
نزیبد پرستار هم خفت شاه.
فردوسی.
چنان هم بمشکوی زرین من [پرویز]
چو در خانه ٔ گوهرآگین من
پرستار باشد ده و دو هزار
همه پاک با طوق و با گوشوار.
فردوسی.
بر آن تخت سودابه ٔ ماهروی
بسان بهشتی پر از رنگ و بوی...
پرستار نعلین زرین بدست
بپای ایستاده سرافکنده پست.
فردوسی.
پرستار چندی بزرین کلاه
ستاده همه ماهرخ پیش ماه.
فردوسی.
ابر تخت زرین زنی تاجدار
پرستار پیش اندرون شاهوار.
فردوسی.
پرستار بسیار و چندین غلام
یکی پر ز یاقوت رخشنده جام.
فردوسی.
غلام و پرستار رومی هزار
گرانمایه دیبا نه اندر شمار.
فردوسی.
یکی دختر نارسیده بجای
کنم چون پرستار پیشت بپای.
فردوسی.
در ایوان پرستار چندانکه بود
همه نزد رودابه رفتند زود.
فردوسی.
زره خواهم از تو گر اسپ سیاه
پرستار یا ریدک همچو ماه.
فردوسی.
بسی زرّ و سیم و گرانمایه چیز
ستور و غلام و پرستار نیز.
فردوسی.
بدو گفت هر چار جفت تواند
پرستار خاک نهفت تواند.
فردوسی.
برفت آرزو با می و بانثار
پرستار با تاج و با گوشوار.
فردوسی.
توئی چون فریدون آزاده خوی
منم چون پرستار و نام آرزوی.
فردوسی.
اگر بازآوری او را بگفتار
بوم تا من زیم پیشت پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
شوم تا مرگ پیش تو پرستار
برم فرمانت چون فرمان دادار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).
تو باشی پیش من شاه جهاندار
چو من باشم به پیش تو پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس ورامین).
پرستار پنجاه و خادم چهل
طرازی دو صد ریدک دل گسل.
اسدی.
پرستار صف زد دو صف ماهروی
طرازی بتان طرازیده موی.
اسدی.
که با دختر خویش تا زنده ام
پرستار تست او و من بنده ام.
اسدی.
جهان پهلوانش گر آرد بدست
فرستم بجایش پرستار شست.
اسدی.
بیا ای پرستار اندک نظیر
بیا و هم اکنون مرا دستگیر
به بیرون بر و نیک جائی بدار
که آنجا کند شاه یوسف گذار.
شمسی (یوسف و زلیخا).
خاتون و بک و تکین شده اکنون
هر ناکس و بنده و پرستاری.
ناصرخسرو.
مر جاه تو و علم ترا از سر معنی
آباء و سطقسات غلامند و پرستار.
سنائی.
المساعات...؛ زنا کردن با پرستاران و لایقال فی الحرّه. (تاج المصادر بیهقی). فمن ماملکت ایمانکم من فتیاتکم المؤمنات، از پرستاران مؤمنات. (تفسیر ابوالفتوح رازی). و بعض فقها را مذهب آن است که عقد زن آزاد طلاق پرستار باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی). روا نباشد زنان مسلمان را که پیش زنان کافران برهنه شوند الا که پرستاران ایشان باشند و ذلک قوله او ماملکت ایمانکن. (تفسیر ابوالفتوح رازی). در خبر آید که هیچ بنده و پرستار نباشد در دنیا و الا خدای تعالی بنام او در بهشت و در دوزخ جای آفریده باشد. (تفسیر ابوالفتوح رازی).
ای صد زبیده پیش صف خادمان تو
دستاردار خوان و پرستار خوان شده.
خاقانی.
پرستار بدمهر شیرین زبان
به از بدخویی کو بود مهربان.
نظامی.
|| عابد. طاعت و عبادت کننده. (برهان). پرستنده:
بدو گفت ای مرد باترس و باک
پرستار داننده یزدان پاک.
فردوسی.
مسلمانی اگر کعبه پرستی است
پرستاران بت را طعنه از چیست.
شیخ محمود شبستری.
هر آنکس که بر پادشا دشمن است
روانش پرستار آهرمن است.
فردوسی.
|| فرمانبردار و مطیع ومنقاد. (برهان):
همه سر بسر باژدار توایم
پرستار و در زینهار توایم.
فردوسی.
پرستار امرش همه چیز و کس
بنی آدم و مرغ و مور و مگس.
سعدی.
|| زن. زوجه:
تژاو آنزمان با پرستار گفت
که دشوار کار آمد ای نیکجفت.
فردوسی.
|| بیماربان. بیماروان. بیماردار. مریض دار. تیماردار. زوار. سرادار. (برهان). خادم بیماران.
- پرستاران خیال، کنایه از شعرا و صاحبان نظم و نثر باشد. (برهان).
- پرستار شدن، اُمُوَّه. (تاج المصادر بیهقی) (منتهی الارب). ایماء. (منتهی الارب). کنیزک شدن.
- پرستارفش، مانند پرستار. مثل پرستار:
بر شاه شد دست کرده به کش
چنان چون بباید پرستارفش.
فردوسی.
- پرستار گرفتن، استیماء. به کنیزکی گرفتن.
- پرستاروار، پرستارفش. پرستاروش. مانند پرستار:
همی باش پیشش پرستاروار
ببین تا چه بازی کند روزگار.
فردوسی.
- پرستاروش، پرستارفش. پرستاروار:
همه داغ دل دست کرده بکش
برفتند پیشش پرستاروش.
فردوسی.
بکاخ اندرون شد پرستاروش
بر شاه بر دست کرده بکش.
فردوسی.
وزان پس ز پیشت پرستاروش
روم تا به پیش شه کینه کش.
فردوسی.
|| پاسدار. حافظ. حارس. ملازم. گوشدار:
بوم تا مرگ در مهرش گرفتار
وفاداریش را باشم پرستار.
فخرالدین اسعد (ویس و رامین).

فرهنگ معین

خدمتکار، خادم، غلام، کنیز، کسی که خدمت بیماران می کند. [خوانش: (پَ رَ) [په.] (ص فا.)]

فرهنگ عمید

کسی که از پیران یا کودکان مراقبت می‌کند،
کسی که در بیمارستان از بیماری مواظبت می‌کند،
خدمتکار،
[قدیمی] غلام،
[قدیمی] کنیز،
(صفت) [قدیمی] مطیع، فرمانبردار: پرستار امرش همه چیز و کس / بنی آدم و مرغ و مور و مگس (سعدی۱: ۳۴)،

حل جدول

داه

نرس

مترادف و متضاد زبان فارسی

تیماردار، خادم، خادمه، خدمتکار، کنیز، ربیبه

فرهنگ فارسی هوشیار

خدمتکار

پیشنهادات کاربران

بهیار

بیمار پرست

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری
تصاویر