معنی شب در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

شب. [ش َ] (اِ، ق) مدت فاصله ٔ از غروب آفتاب تا طلوع صبح صادق. (از فرهنگ نظام). لیل. (برهان قاطع) (بهار عجم) (آنندراج). قرار داشتن قسمتی ازکره ٔ زمین است در تاریکی سایه ٔ زمین وقتی که آفتاب زیر افق پنهان باشد. (از التفهیم). مقابل روز. مدت زمانی که شعاع آفتاب بجانبی از زمین که پشت به آفتاب دارد نرسد و بسبب واقع شدن در سایه ٔ خود تیرگی بر آن قسمت زمین مستولی باشد. نیمی از 24 ساعت که زمین حرکت وضعی کند و این نیم در حدود خط استوا برابر است ومتعادل و هرچه از خط استوا دورتر شویم تعادل کمتر خواهد بود تا آنجا که در قطبین بتفاوت شش ماه شب و شش ماه روز باشد مگر در دو اعتدال خریفی و ربیعی. بر مدتی اطلاق میشود که از تاریک شدن هوا تا روشن شدن است و عموماً از قریب نیم ساعت بعد از غروب است تا قریب نیم ساعت بعد از صبح صادق. (از فرهنگ نظام). در علم هیئت مدت بودن آفتاب در تحت الارض که از غروب آفتاب تا طلوع آن است. (فرهنگ نظام). عبرانیان در قدیم الایام ساعات روز را از غروب آفتاب تا غروب آفتاب دیگر محسوب میداشتند و بدین لحاظ شب قبل از روز اتفاق می افتاد. عبرانیان ساعات روز را 12 ساعت و شب را نیز 12 ساعت قرار میدادند.. (قاموس کتاب مقدس):
روزم از دردش چون نیم شب است
شبم از یادش چون شاوغرا.
ابوالعباس.
شب زمستان بود کپی سرد یافت
کرمک شب تاب ناگاهی بتافت.
رودکی.
به چشمت اندر بالار ننگری تو بروز
به شب بچشم کسان اندرون ببینی کاه.
رودکی.
و آن شب تیره کان ستاره برفت
و آمد از آسمان بگوش تراک.
خسروی.
چو از مشرق او سوی مغرب رسد
ز مشرق شب تیره سر برکشد.
فردوسی.
برخساره چون روز و گیسو چو شب
همی در ببارید گفتی ز لب.
فردوسی.
سپیده دم که هوا بردرید پرده ٔشب
برآمد از سر که روز با ردای قصب.
فرخی.
چنان سیاه شب و اندکی سپید بر او
چو زنگئی که بخنده گشاده باشد لب.
فرخی.
چو شب رفت و بردشت پستی گرفت
هوا چون مغ آتش پرستی گرفت.
عنصری.
ز میغ و نزم که بد روز روشن از مه تیر
چنان نمود که تاری شب از مه آبان.
عنصری.
شب از حمله ٔ روز گردد ستوه
شود پر زاغش چو پر خروه.
عنصری.
آن روز و آن شب تدبیر بردار کردن حسنک پیش گرفتند. (تاریخ بیهقی). چون یکپاسی از شب بماند آلتونتاش با خاصگان خویش برنشست و برفت. (تاریخ بیهقی).
گریزان چو باشی بشب باش و بس
که تا بر پی از پس نیایدت کس.
اسدی.
وز غم او تنگ مکن نیز دل
صبر همی کن که شب آبستن است.
ناصرخسرو.
شب خفته ٔ مست وروز تا چاشت خمار
اوقات عزیز بین که چون میگذرد.
خواجه انصاری (از امثال و حکم دهخدا).
شب سر خواب و روز عزم شراب
نکند جز که دین و ملک خراب.
سنایی.
دیدم اندر سواد طره ٔ شب
گوشوار فلک زگوشه بام.
انوری (از بهار عجم).
این وقعه شبی بود که همرنگ نمودند
در ظلمت او دون و شریف و کس و ناکس.
اثیر اخسیکتی.
حال شبهای هجر خاقانی
چون بخواهی زاین و آن بشنو.
خاقانی.
گفتی شب مریم است یکشبه ماهش مسیح
هست مسیحش گواه نیست بکارش قسم.
خاقانی.
شب نبینی که تیره تر گردد
آن زمانی که روز خواهد بود.
خاقانی.
خاشاک دو رنگ روز و شب را
آتش زن و در زمان برافروز.
خاقانی.
شبی خفت آن گدایی در تنوری
شهی را دید می شد در سموری.
عطار.
یک مثالت در ولایت روی و موی قنبر است
کز سوادش گیسوی شب را معنبر کرده اند.
جمال الدین سلمان (از بهار عجم).
وه چه شب سرمه ٔ آهوی غزالان ختن
وه چه شب وسمه ٔ ابروی عروسان طراز.
عرفی (از بهار عجم).
ز مژگان زلف شب را شانه میکرد
بروی روز اختر دانه میکرد.
حکیم زلالی (از بهار عجم).
شب رفت و حدیث ما بپایان نرسید
شب را چه گنه حدیث ما بود دراز.
مولوی.
شب غلط بنماید و مبدل بسی
دید صایب شب ندارد هر کسی.
مولوی.
شب گریزد چونکه نور آید ز دور
پس چه داند ظلمت شب حال نور.
مولوی.
شب بختفم روز باشد هیچ نه
در درون جز سوز و پیچاپیچ نه.
مولوی.
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدرست انجام.
سعدی.
شب چو عقد نماز می بندم
چه خورد بامداد فرزندم.
سعدی.
بچند حیله شبی در فراق روز کنم
و گر نبینمت آنروز هم بشب ماند.
سعدی (کلیات چ مصفا ص 436).
ترا تیره شب کی نماید دراز
که خسبی زپهلو بپهلوی ناز.
سعدی.
شب تاریک و بیم موج و گردابی چنین هایل
کجا دانند حال ما سبکباران ساحلها.
حافظ.
خواجه رضی بگریخت و اسباب و بنه بی قیاس در کرمان بگذاشت وبا دو سه غلام از شب مرکب ساخت و بازوزن شد. (تاریخ سلاجقه ٔ کرمان).
- امثال:
پایان شب سیه سپید است.
شب آبستن است ای برادر بروز.
شب آبستن است تا چه زاید سحر.
شب از روز فرق نکردن، به علت ازدحام مصایب و رزایا خاطری بغایت پریشان داشتن.
شب باشد هلاک جان بیمار.
شب برو ورنه بخسبی شب رود.
شب پرده ٔ یک جهان تواند بودن
اما نتواند شرری پنهان کرد.
واعظ قزوینی.
شب پنبه دانه، دُر می نماید. نظیر: شب گربه سمور می نماید.
شب تاریک و ره باریک و دل تنگ.
شب حامله است تا چه زاید فردا.
شب خرکره طاوس نماید.
شب خیز باش تا کامروا باشی.
شب دراز است و شادی بیکار.
شب دراز است و قلندر بیکار.
شب سمور گذشت ولب تنور گذشت.
نشاط.
شب شد و ارزان شد، جمله ای که شبانگاه میوه فروشان گویند و در نظایر بمزاح نیز گفته شود.
شب شود پنهان چو گردد نور خورشید آشکار.
معزی.
شب عید گدائیست، نظیر: عید عیب است عید نیست عیب است.
شب قلعه ٔ مرد است، فرار در شب چون ایز و پی و داغ را نتوانند دید به حزم نزدیکتر است.
شب کوته و تو ملول و افسانه دراز
شب گربه سمور می نماید
هندوبچه حور می نماید.
شبهای چهارشنبه هم غش میکند، به استهزاء و انکار علاوه برآنچه شما از بدی جنس و بی دوامی قماش میگویید عیوب دیگر نیز در آن هست.
شب هر توانگری بسرائی همی رود
درویش هر کجا که شب آید سرای اوست.
سعدی.
(همه ازامثال و حکم دهخدا).
هر چه شب کوتاه تر می خوابیم روز ازهمه بلندتریم. (یادداشت مؤلف).
یک شب هزار شب نیست.:
هر چند کلبه ٔما جای تو نوش لب نیست
با ما شبی بروز آر یک شب هزار شب نیست.
(یادداشت مؤلف).
لیل. لیله. شبانگاه. شام شامگاه. شامگاهان. پسین. مساء، عشاء. اِبن ِ جَمیر؛ شب تاریک. اِضحِیانه، اِضحِیَه؛ شب روشن. اءَغضَف، شب تاریک. اَعمَیان، شب. اِنجِفال. رفتن شب. تَرویق، فروهشتن شب تاریکی را. تَعَجﱡس، در آخر شب برآمدن و رفتن. تِهواء. جُش ّ؛ پاره ای از شب. جَنان، تاریکی شب یا اندک تاریکی که اول شب باشد. جَوش، جِوشَن، میانه ٔشب یا اول آن. خَدَر، خُداری ّ، خِرمِس، شب تاریک. دُعبوب، شب تاریک. رَوق، ساعتی یا پاره ای از شب. صَرف، شب. صَریم، شب تاریک. صَنّاجَه؛ شب روشن. طِفل، شب. طوفان، شب و شب بسیار تاریک. عِتف، عَتَم، عَتَمَه، عُثجَه، عجاساء و عِجس و عُجس، پاره ای از شب. سه یک اول از شب بعد از غیبت شفق یا وقت نماز خفتن و گذشتن پاره ای از شب. عَجس، عُجس، عِجس، آخر شب. عُجسَه، عَرض، ساعتی از شب. عَسعَسَه، سپری شدن شب. عَصر؛ شب. عَصران، شب و روز. عِظلِم، شب تاریک. عَفراء؛ شب سپید. عُکامِس، شب تاریک. عِکرِم، سیاهی شب. عَماس، شب نیک تاریک. عَنک، عِنک، عُنک، از اول تا ثلث از شب یا پاره ای از آن که سخت تاریک باشد، یا ثلث آخر شب.غاسِق، وقت غروب شفق. لیل ُ غاض و غاضیَه؛ شب تاریک. غَبَش، بقیه ٔ شب. لیل ٌ اَغبَش، و لیل غبش شب تاریک. غدِرَه؛ شب تاریک. غُرَّه؛ شب اول ماه. غَلتَه؛ اول شب. لیله غَمَّه؛ شب سخت گرم. غَمیس غَیهَب قَسقاس، شب سخت سیاه و تاریک. قارَّه؛ شب خنک. لَیل ٌ مُلَیّل،شب تاریک. لَیل ٌ مُتاج، شب دراز. لَیل ْ لَیلاء؛ شب دراز سخت و تاریک از ماه. لّیل لائِل، شب نیک تاریک. لیل ٌ مُغْض، مُغضِف، شب تار و تاریک. مُهْوَاءَن ّ؛ پاره ای از شب. نائِم و لیل نائم، شب آرمیده. ناشِئَه؛تمام شب. نَحیر و نَحیرَه؛ شب بازپسین از ماه. هادی هاذِل، اول از شب میانه ٔ شب یا بقیه ٔ شب اول شب. هَتر؛ نصف از شب. هیر؛ نصف اول از شب. یَعفور؛ پاره ای از شب. (منتهی الارب).
- شب احیاء، شب نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم رمضان که در آن شبها بجهت احتمال شب قدر بودن احیاء دارند. یعنی تا صبح بیدار مانند و عبادت کنند. (فرهنگ نظام). شب نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم ماه رمضان المبارک که زهاد ایران این شبها را در مبارکی طاق میدانند و زنده میدارند و عجب آنکه در شماره نیز طاق واقع شده. بقول اکثر فضلای امامیه لیلهالقدر در میان این لیالی گم است. (بهار عجم) (آنندراج). رجوع به شب قدر شود.
- امشب (از: ام = این + شب)، بمعنی این شب.
- چادر شب، پارچه ٔ بزرگی که زنان پوشند در دیه ها یعنی بجای چادر سیاه، پارچه های کرباس رنگین بر سر کنند و در شهرها زنان در خانه چادرشب پوشند.
- || پارچه ای که رختخواب را بدان بندند. بسترآهنگ.
- روز بشب آوردن، گذراندن روز. صبح را شب کردن:
چه روزها بشب آورد جان منتظرم
ببوی آنکه شبی با تو روز گرداند.
سعدی.
رجوع به روز شود.
- سرمه ٔ شب، کنایه از سیاهی و تاریکی شب:
وه چه شب سرمه ٔ آهوی غزالان ختن
وه چه شب وسمه ٔ ابروی عروسان طراز.
عرفی.
نیفتد از نوا در تیره روی پاک مشربها
رساتر میشود آواز آب از سرمه ٔ شبها.
تأثیر.
روز اگر روشن نماید دیده ٔ آفاق را
از جواهر سرمه ٔ شب دلفروزان میشود.
صائب.
- شب بار، نهایت انوار را گویند که سواد اعظم اوست. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).
- شب برات، شب پانزدهم ماه شعبان است که نام دیگرش شب چک است. (فرهنگ نظام). شب پانزدهم شعبان که در آن شب ملائکه بحکم الهی حساب عمر و تقسیم رزق میکنند. (غیاث اللغات). رجوع به شب چک شود.
- شب برپا داشتن، مرادف شب زنده داشتن. (آنندراج):
رهایی نخواهم ز نخجیرزلفت
چرا این شب قدر بر پا نداری.
مخلص کاشی.
بمعنی شب بیدار بودن است. (از مجموعه ٔ مترادفات ص 221).
- شب برسر دست آمدن، یعنی شب پیش آمدن. (از بهار عجم). شب شدن. رفتن روز.
- شب بر سر چنگ آمدن، یعنی پیش آمدن شب. (بهار عجم). شب شدن. سپری شدن روز.
- شب به روز آوردن، تمام کردن شب. (فرهنگ نظام):
وعده که گفتی شبی با تو بروز آورم
شب بگذشت از حساب روز برفت از شمار.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ام در این امید
که با وجود عزیزت شبی بروز آرم.
سعدی.
چه روزها بشب آورده ای براحت نفس
چه باشد ار بعبادت شبی بروز آری.
سعدی.
- شب به روز کردن، شب را بروز آوردن. (فرهنگ نظام):
دمید صبح و نگشتیم آشنای چراغ
شبی بروز نکردیم زیر پای چراغ.
صائب.
شب تا بروز بودم من مبتلای هجران
تو شب بروز کردی با مبتلای دیگر.
لسانی.
- شب به سحر بردن، شب را گذراندن. شب را ببامداد پگاه رساندن:
شبی نپرسی و روزی که دوستدارانم
چگونه شب بسحر میبرند و روز بشام.
سعدی.
- شب تاریک، شبی که ماه نباشد. شبهای آخر ماه مقابل شبهای مقمر وماهناک و بمجاز بر شب هجر هم اطلاق شود:
دگر من از شب تاریک هیچ غم نخورم
که هر شبی را روزی مقدر است انجام.
سعدی.
تو در میان خلایق بچشم اهل نظر
چنانکه در شب تاریک پاره ٔ نوری.
سعدی.
- شب توبه، شبی که در آن از کارهای ناصواب پشیمانی و بازگشت نمایند و به انابت و استغفار پردازند:
اگر هوشمندی ز داور بخواه
شب توبه تقصیر روز گناه.
سعدی.
- شب تیره، رجوع به شب تاریک شود:
رویی که روز روشن اگر برکشد نقاب
پرتو دهد چنان که شب تیره اختری.
سعدی.
مکنید دردمندان گله از شب جدائی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
- شب جدایی، شب فراق. شب دوری:
تو خود ای شب جدایی چه شبی بدین درازی
بگذر که جان سعدی بگداخت از نهیبت.
سعدی.
- شب خیز، شب زنده دار. قائم اللیل. که بشب بیدار باشد: شب خیز باش تا کامروا باشی. (امثال و حکم دهخدا).
- شب دراز یا شبان دراز، شب طولانی. شب که نیم بیشتری از 24 ساعت مدت حرکت وضعی زمین را فراگیرد.
- || بمجاز مقصود شب هجران است که بنظر عاشق دراز می نماید:
متقلب درون جامه ٔ ناز
چه خبر دارد از شبان دراز.
سعدی.
شب دراز نخفتم که دوستان گویند
بسرزنش عجبا للمحب کیف ینام.
سعدی.
نه عجب شب درازم که دو دیده باز باشد
بخیالت ای ستمگر عجب است اگر بخفتم.
سعدی.
- شب درمیان، شب به شب. (یادداشت مؤلف). شبی که منظور و محسوب دارند پس از شبی که محسوب و منظور ندارند. شبی محسوب از شبی نامحسوب.
- شب دیجور، شب تاریک و تار و تیره:
من دانم و دردمند بیدار
آهنگ شب دراز دیجور.
سعدی.
چه ستم کو نکشید از شب دیجور فراق
تا بدین روز که شبهای قمر بازآمد.
سعدی.
و رجوع به شب تاریک شود.
- شب سیاه، کنایه از شب تاریک است:
مکنید دردمندان گله از شب جدایی
که من این صباح روشن ز شب سیاه دارم.
سعدی.
- || کنایه از ریش است که بر عارض و صورت برآید: چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندان با نام زنی خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254).
- شب شراب، شبی که در آن می نوشند. شب باده خواری:
براحت نفسی رنج پایدار مجوی
شب شراب نیرزد ببامداد خمار.
سعدی.
- شب عید، شبی که فردای آن عید است و مردم جشن می گیرند.
- شب فراق، شب جدایی. شب هجران. و رجوع به شب جدایی شود:
شب فراق نخواهم دواج دیبا را
که شب دراز بود خوابگاه تنها را.
سعدی.
شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که بزندان عشق دربند است.
سعدی.
سعدی چراغ می نکند در شب فراق
ترسد که دیده باز کند جز بروی دوست.
سعدی.
- شب قدر، شب باارج. ارجمندترین شب از شبهای سال. شبی که بهتر از هزار ماه است «لیله القدر خیر من الف شهر (قرآن 3/97) » و دعای در آن مستجاب میشود و احتمال قوی آنکه در رمضان باشد یکی از شبهای نوزدهم و بیست ویکم و بیست وسوم (به اعتقاد شیعه). و شب بیست وهفتم (به اعتقاد اهل سنت) گویند که در آن شب قرآن نازل گردید بحکم سوره ٔ قدر و آیه ٔ «اناانزلناه فی لیلهالقدر». (از فرهنگ نظام). درباره ٔ شب قدر و وقت و وجه تسمیه ٔ آن. ابوالفتوح نویسد: اما شب قدر در آن خلاف کردند که برای چه قدر خوانند بیشترینه ایشان گفتند یعنی: شب تقدیر است و فصل احکام و تقدیر قضا یا آنچه خواهد بودن در سال از آجال و ارزاق واقسام همه در این شب کنند و گفتند قوله «فی لیله مبارکه» هم این شب است و روایت کرد ابوالضحی از عبداﷲبن عباس که او گفت خدای تعالی حکمها در نیمه ٔ ماه شعبان فصل کند و در شب قدر به فرشتگان سپارد و برای آن مبارک خواند او را که در او خیرها بسیار است و برکت بسیار از آسمان فرود آید بر امت محمد (ص). سعید جبیر گفت در این شب نامهای حجاج بنویسند از آنکه آن سال حج خواهند کرد چنانکه یکی زیاده نباشد و یکی نقصان نشود. (تفسیر ابوالفتوح تفسیر سوره ٔ قدر ص 327). بعضی دیگر گفتند مراد به قدر عظمت است یعنی این سبب عظمت و بزرگواری است. ابوبکر وراق گفت برای آن این را شب قدر خوانند که هر بی قدری در این شب با قدر و منزلت شود چون طاعت کند و این شب را احیا کند. (تفسر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). و گفتند برای آنکه طاعت در این شب بنزدیک خدای تعالی قدر و منزلت تمام دارد. (تفسیر ابوالفتوح رازی سوره ٔ قدر ص 328). سهل بن عبداﷲ گفت برای آنکه خدای تعالی در این شب فرشتگان با قدر و منزلت از آسمان فرو فرستد به زمین. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). خلیل احمد گفت برای آنکه در این شب زمین بفرشتگان تنگ شود از بسیاری که فرود آیند. من قول العرب: قدرت علیه قدراً اذا ضیقت علیه. و منه قوله و من قدر علیه رزقه. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ قدر ص 328). در وقت شب قدر اختلاف کرداند بعضی از صحابه گفته اند که این شب فقط مختص به زمان پیغمبر است و چون وی برفت شب قدر نیز برداشته شد و بعضی دیگر گفته اندتا به قیامت باشد و بعضی دیگر گفته اند در جمله ٔ سال است اما جمهور علما برآنند که شب قدر در ماه رمضان باشد هر سال و آنکه در کدام یک از شبها باشد اختلاف کرده اند بعضی شب اول ماه رمضان باشد و حسن بصری گفت که شب هفدهم ماه رمضان است و در نزد اهل بیت (ع) و امام شافعی و ابوهریره آن است که شب قدر در دهه ٔ سوم ماه رمضان است و در اینکه کدام یک از شبهای دهه ٔ سوم است اختلاف کرده اند بدین قرار: شب بیست ویکم، شب بیست وسوم، شب بیست وپنجم، شب بیست وهفتم و شب بیست ونهم. (تفسیر ابوالفتوح سوره ٔ القدر ص 329، 330): اگر همه شب قدر بودی شب قدر بی قدر بودی. (سعدی).
ترا قدر اگر کس نداند چه غم
شب قدر را می ندانند هم.
سعدی.
آنکه گویند بعمری شب قدری باشد
مگر آن است که با دوست بپایان آرند.
سعدی.
ندانم این شب قدر است یا ستاره ٔ روز
تویی برابر من یا خیال در نظرم.
سعدی.
شب قدر است و طی شد نامه ٔ هجر
سلام فیه حتی مطلع الفجر.
حافظ.
- || بقای سالک را گویند در عین استهلاک بوجود حق. (کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).
- شب و روز یکی کردن، سخت ابرام کردن و پا فشردن در طلب چیزی: شب و روز کسی را یکی کردن، سخت و پیاپی از او خواستن چیزی یا کاری را. (یادداشت مؤلف).
- شب هجران، شب جدایی. شب فراق:
گر شب هجران مرا تاختن آرد اجل
روز قیامت زنم خیمه بپهلوی دوست.
سعدی.
روز وصلم قرار دیدن نیست
شب هجرانم آرمیدن نیست.
سعدی.
حکایت شب هجران که باز داند گفت
مگرکسی که چو سعدی ستاره بشمارد.
سعدی.
و رجوع به شب جدایی و شب فراق شود.
- شبی روز کردن، یک شب بسر بردن باکسی یک روز با کسی بسر بردن. روز بشب آوردن:
آرزو میکندم با تو شبی بودن و روزی
یا شبی روز کنی چون من و روزی بشب آری.
سعدی.
- شب یلدا، شب اول زمستان و شب آخر پاییز است که اول جدی و آخر قوس باشد و آن درازترین شبها است و در تمام سال و در آن شب یا نزدیک به آن شب آفتاب به برج جدی تحویل میکند و گویند آن شب بغایت شوم و نحس و نامبارک میباشد و بعضی گفته اند شب یلدا یازدهم جدی است. (برهان قاطع). شب اول زمستان. (اول برج جدی) که درازترین شب سال است. (فرهنگ نظام). شب اول دی ماه:
باد آسایش گیتی نزند بر دل ریش
صبح صادق ندمد تا شب یلدا نرود.
سعدی.
برآی ای صبح مشتاقان اگر نزدیک روز آمد
که بگرفت این شب یلدا ملال از ماه و پروینم.
سعدی.
روز رویش چو برانداخت نقاب شب زلف
گفتی از روز قیامت شب یلدا برخاست.
سعدی.
- || نهایت الوان را گویند که سواد اعظم است. (فرهنگ مصطلحات عرفاء).
- فرزندان شب، اشخاصی که اعمال خود را در تاریکی بجا می آورند فرزندان شب خطاب شده اند. امثال سلیمان: 7:9. اول تسالونیکان 50:5- 7. (قاموس کتاب مقدس).
- گیسوی شب، کنایه از تاریکی شب:
یک مثالت در ولایت روی وموی قنبر است
کز سوادش گیسوی شب را معنبر کرده اند.
جمال الدین سلیمان.
- میرشب، رئیس عسس و شبگرد. داروغه.
- نصف شب، نیمشب. آن زمان که نیمی از شب بگذرد اصطلاحاً ساعت 12 شب چون مبداء را ظهر گیرند یا ساعت 24 چون مبداء را از خود نیم شب شب قبل بحساب آرند. رجوع به نیمه شب شود.
- نماز شب، نماز که شب هنگام خوانند. و مجموع آن یازده رکعت است وقت آن از نیمه ٔ شب تا طلوع فجر دوم ادامه دارد، 8 رکعت که هر دو رکعت آن با تشهد و سلام است و دو رکعت شفع و یک رکعت وتر باشد و آن را نافله اللیل نیز خوانند. (از شرح لمعه ص 45، 42).
- نیمشب، بیش از پاسی یا دوپاسی از شب گذشته. دل شب: احمد گفت یک شب در روزگار معتصم نیمشب بیدار شدم هر چند حیلت کردم خوابم نیامد. (تاریخ بیهقی چ فیاض ص 172).
مست می بیدار گردد نیمشب
مست ساقی روز محشر بامداد.
سعدی.
نیمه شب. نیمه ٔ شب. رجوع به نیمشب شود:
تو در نیمه شب نیز اگر یاوری
کلیدی بجنبان در این داوری.
نظامی.
- نیمشبان، نیمشب:
حاکم در جلوه ٔ خوبان بروز
نیمشبان محتسب اندر شراب.
ناصرخسرو.
|| دیشب. (آنندراج). ظاهراً منظور از این معنی همان است که در تداول عامه باشد که گویند: شب خوبی بود. یعنی دیشب شب خوبی بود. || کنایه از نادانی و عذاب و زحمت و مرارت مرگ میباشد. (اشعیا: 21:12. یوحنا: 9:4) (قاموس کتاب مقدس). || کنایه از عمر مسیحی است یعنی قبل از آن روز بی انتها. (رساله ٔ رومیان: 13:12) (قاموس کتاب مقدس). || ظاهراً کنایه از ریش است که بر عارض در آید: چون شب سیاه بروز سپیدش تاختن آورد و آفتاب را کسوفی افتاد از خاندانی بانام زن خواست. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 254). || در اصطلاح صوفیه عالم «عمی [» غیب] و عالم جبروت را گویند و این عالم خطی است ممتد میان عالم خلق و عالم ربوبیت. (از کشاف اصطلاحات الفنون ص 1559).

شب. [ش َب ب] (ع مص) زیاده کردن حسن و جمال زن را سراندازاو چه سفیدی چهره در برابر سیاهی موی یا سرانداز وی را زیباتر کند. (از متن اللغه) (از آنندراج) (از اقرب الموارد). || افروخته کردن لون. (مصادراللغه ٔ زوزنی ص 94). || بهیجان در آوردن. تهییج کردن. (از متن اللغه). || برانگیختن آتش و جنگ. (مصادر اللغه ٔ زوزنی ص 94). برافروختن آتش و جنگ و مانند آن. (از متن اللغه) (از آنندراج). شب النار، او شب الحرب، یعنی برافروخته گردید آتش. یا جنگ برافروخته گردید. || روییدن و نمو کردن. (از اقرب الموارد). || بالا کردن اسب دستهای خود را. (از اقرب الموارد). || (اِ) بلندی هر چیزی. (آنندراج). ارتفاع. (متن اللغه).

شب. [ش َب ب] (ع اِ) نوعی از زاج باشد و آن را زاج بلور خوانند و گویند که آن از کوه فروچکد و مانند یخ بفسرد و بهترین وی آن است که از جانب یمن آورند و گویند که به این معنی عربی است. (از برهان قاطع). نوعی از زاگ. (آنندراج) (منتهی الارب). زاج. نوشادر. (ناظم الاطباء). او را به هندی مک و به زابلی زنج گویند و آن سنگی است که از جوهراوزاک و امثال آن حاصل شود و یمانی بهترین انواع بود و جرم او سفید و مشقوق بود و آنچه جرم او مدور بودنیکوتر بود. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی). معدنی است شبیه به نمک و نوشادر که آن گوگرد آمونیاک و پتاس است بشکل بلور سفید و با مزه ٔ گس. (از متن اللغه). از معدنیاتی است که از نظر شکل و مزه و رنگ دارای شانزده گونه است و بهترین آن شفاف سفید و سخت است که آن را یمانی خوانند زیرا از کوههای صنعا فروریزد و سپس جامد شود و آن را مشقق نیز خوانند و نوع دیگر آن مرطوب و سست و زودشکن باشد. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 314). و از خواص آن در نزد عوام آن است که چون کسی را چشم بد رسد شب را بخور کنند و در آن قطعه سوراخی بصورت چشم ظاهر گردد هرگاه آن را در طرف قبله ٔ خانه ٔ آن شخص گذارند هرگز چشم بد به اهل آن خانه نرسد. (ازتحفه ٔ حکیم مؤمن). زاغ. زاج. زاک. زمه. زمچ. نک.
- شب ازرق، گوگرد مس است. (از متن اللغه). کات کبود. الشبه الزرقاء.
- شب الاساکفه، قلی مصاعد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). و آن را به فارسی کفشکر گویند. (فهرست مخزن الادویه).
- شب الصباغین،قلی است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
رجوع به قلی شود.
- شب العصفر، قلی مصاعد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- شب القلی، قلی مصاعد است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن). قلی مصاعد. (فهرست مخزن الادویه).
- شب اللیل، نام نباتی است. (از اقرب الموارد). ظاهراً نام گلی باشد.
- شب زفر، نوعی از زاج است مرطوب و زودشکن با بوی زفر و با زهومت. (از تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 314).
- شب مدحرج، زاج مایل به استداره. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).
- شب مشقق،نام نوعی از زاج است. (تذکره ٔ داود ضریر انطاکی ص 314).
- شب منجانی، آن بود که صباغان بکار برند. (از ترجمه ٔ صیدنه ٔ بیرونی).
|| نوعی از بیماری.

شب. [ش ِب ب] (ع اِ) گاو وحشی جوان. (ناظم الاطباء) (منتهی الارب).

شب. [ش ُ] (اِ) اسم نوعی از عنکبوت سمی است. (تحفه ٔ حکیم مؤمن).

شب. [ش ُب ب] (اِخ) نام موضعی است دریمن. (منتهی الارب) (از متن اللغه) (ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(شَ) [په.] (اِ.) زمانِ بین غروب خورشید تا سپیده دم.، ~ قدر شبی در ماه مبارک رمضان که در آن قرآن بر پیامبر (ص) نازل شد. تاریخ دقیق آن معلوم نیست لذا شب های هفدهم، نوزدهم، بیست ویکم، بیست و سوم و بیست و هفتم را شب قدر دانسته اند، لیله القدر.، ~

(شَ بّ) [ع.] (اِ.) نوعی از زاج که بیشتر در یمن به دست آید؛ شب یمانی، زاج سفید.

فرهنگ عمید

نوعی زاج که بیشتر در یمن به‌دست می‌آید، زمه، زاج سفید، شب یمانی،

از غروب تا طلوع آفتاب که هوا تاریک است، فاصلۀ میان غروب خورشید تا سپیدۀ صبح: همی‌راند چون باد لشکر به راه / به رخشنده‌روز و شبان سیاه (فردوسی: ۸/۲۱۴)،
* شب‌ برات: شب پانزدهم شعبان، شب چک،
* شب ‌چک: [قدیمی] = * شب‌ برات: چراغان در شب ‌چک آنچنان شد / که گیتی رشک هفتم‌آسمان شد (رودکی: ۵۴۷)،
* شب چله‌: شب اول دی‌ماه، درازترین شب سال شمسی، شب یلدا،
* شب دیجور: شب دراز و بسیارتاریک،
* شب فرخ: (موسیقی) [قدیمی]
از الحان سی‌گانۀ باربد: چو یارش رای فرخ روز گشتی / زمانه فرخ و فیروز گشتی (نظامی۱۴: ۱۸۱)،
از الحان قدیم ایرانی،
* شب‌ قدر: شب نزول قرآن بر پیامبر که یکی از شب‌های نوزدهم، بیست‌ویکم، بیست‌وسوم، یا ب بیست‌وهفتم رمضان است، لیلهالقدر،

حل جدول

لیل

مقابل روز

نیمه تاریک زمین

لیل، مقابل روز، نیمه تاریک زمین

مترادف و متضاد زبان فارسی

شام، شامگاه، لیل، زاج،
(متضاد) روز

گویش مازندرانی

قطع ناگهانی و کامل هر چیز با یک ضربه ی تبر یا چاقو

فرهنگ فارسی هوشیار

مدت فاصله غروب آفتاب تا طلوع صبح

فرهنگ فارسی آزاد

شَبّ، جوان (جمع: شَباب- شُبّان- شَبَبه)

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری