معنی مزین در فرهنگ لغات ها (دهخدا،معین و ... ) + سایر منابع اطلاعاتی

لغت نامه دهخدا

مزین. [م ُ زَی ْ ی َ](ع ص) مرد پیراسته موی.(منتهی الارب)(از اقرب الموارد)(ناظم الاطباء). رجل مزین الشعر.(ناظم الاطباء). || آراسته.(آنندراج)(غیاث)(دهار). بیاراسته. مُجمَّل. زینت شده. بزیب. مزوق.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا):
حجت را شعر به تأیید او
نرم ومزین چو خز ادکن است.
ناصرخسرو.
چرخ بی حشمت تو روشن نیست
ملک بی رای تو مزین نیست.
مسعودسعد.
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فَرّ و زینت مدحت مزینش.
سوزنی.
گرخاص قرب حق بشوم واثقم بدانک
رخت امان به خلد مزین درآورم.
خاقانی.
پادشاهی داشت یک برنا پسر
باطن و ظاهر مزین از هنر.
مولوی.
باغ مزین چو بارگاه سلیمان
مرغ سحر برکشیده نغمه ٔ داوود.
سعدی.
تو بی زیور محلائی و بی رخت
مزکائی و بی زینت مزین.
سعدی(خواتیم).
- مزین شدن، آراسته شدن:
سپهر، چون به تو این هدیه ها مزین شد
میان به خدمت بست و زبان به مدح گشاد.
مسعودسعد.
جریده ٔ انصاف به خامه ٔ عدل این دولت مزین شده....(سندبادنامه ص 9).
- مزین کردن، تزویق کردن. مزوق کردن. زینت دادن. تزیین کردن.
- مزین گردانیدن، آراستن: صبح صادق عرصه ٔ گیتی را به نور جمال خویش مزین گردانید.(کلیله و دمنه). و منابر اسلام شرقاً و غرباً به فر و بهاء القاب میمون... مزین گرداناد.(کلیله و دمنه).

مزین. [م ُ زَی ْ ی ِ](ع ص) آراینده. آرایشگر. آرایش دهنده.(یادداشت به خط مرحوم دهخد):
من آن مزینم که مه و سال بنده وار
دارم به فر و زینت مدحت مزینش.
سوزنی.
|| موی تراش. گرا. دلاک.(زمخشری). آینه دار.(منتهی الارب). حجام.(اقرب الموارد)(آنندراج)(غیاث)(ناظم الاطباء). سرتراش. حالق.(ناظم الاطباء). حلاق.(آنندراج)(غیاث). موی ستر.(دهار). موی پیرای.(مهذب الاسماء). کسی که موی سر را اصلاح میکند و می تراشد.(از الانساب سمعانی). زواق. گرای. سلمانی.(یادداشت به خط مرحوم دهخدا): او را به گرمابه فرستاد. آن جوان، مزین را گفت که مویم دور کن. مزین موی وی باز کرد.(اسرارالتوحید ص 119). این احمد به صفتی بوده است که چندان ذکر بر وی غالب بود که مزین میخواست که موی لب او راست کند او لب می جنبانید گفتش چندان توقف کن که این مویت راست کنم. گفتی تو به شغل خویش مشغول باش هر باری چند جای از لب او بریده شدی.(تذکره الاولیاء عطار). روزی مزینی موی او راست می کرد مریدی از آن او از آنجا بگذشت گفت چیزی داری همیانی زر آنجا بنهاد وی بمزین داد سائلی برسید از مزین چیزی بخواست مزین گفت برگیر.(تذکره الاولیاء عطار).مرَّ ابوتراب النخشبی بمزین، فقال له تحلق رأسی ﷲ عزوجل.(تاریخ بغداد خطیب ج 12 ص 316).

مزین. [م ُزْ زَی ْ ی ِ](ع ص مصغر) مصغر مُزدان و مزدان در حالت ادغام مزان گفته میشود.(از منتهی الارب). آراسته.(منتهی الارب)(ناظم الاطباء).

فرهنگ معین

(مُ زَ یَّ) [ع.] (اِمف.) آراسته شده، زینت شده.

فرهنگ عمید

زینت‌داده‌شده، آراسته،

زینت‌دهنده، آراینده، آرایشگر،

حل جدول

آراسته

فرهنگ واژه‌های فارسی سره

آراسته

کلمات بیگانه به فارسی

آراسته

مترادف و متضاد زبان فارسی

آراسته، پرداخته، مرتب،
(متضاد) ناآراسته، تزیین‌شده، متحلی، برآموده،
(متضاد) نامتحلی، نگارین

فرهنگ فارسی هوشیار

آراسته، مجمل، زینت شده

فرهنگ فارسی آزاد

مُزَیَّن، آراسته، زینت داده شده، خوب و زیبا شده،

مُزَیِّن، زینت دهنده، آرایش دهنده، خوب و زیبا کننده،

پیشنهاد شما
جهت ثبت نظر و معنی پیشنهادی لطفا وارد حساب کاربری خود شوید. در صورتی که هنوز عضو جدول یاب نشده اید ثبت نام کنید.
اشتراک گذاری