خلاصه داستان قسمت آخر بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد
در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت آخر بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.
نسرین با سهیلا حرف می زند و به او می گوید من از هیچی خبر ندارم و چرا چیزی به من نمی گید؟ نسرین براش توضیح میده که یه اتفاق ناخواسته پیش اومده و او بی خبر برگشت تهران و شروع به بازخواست سهیلا می کنه که چرا اجازه داد، مادر و خواهر حبیب این جا کار کنند که سهیلا شروع به داد و بیداد می کنه که نسرین عقب می کشه و میگه باید تا دادگاه بعدی سیمین همتون بیاین رفسنجان پیش من و به حرف های سهیلا که میگه من نمی تونم بیام گوش نمی دهد…
روز بعد آن ها همگی با هم به رفسنجان می روند و پگاه و دانیال کلی به سهیلا غر می زنند که چرا عروسی عمو سعید نیومده و او را به اتاقی که لباس عروس منظر در آن است، می برند…
سهیلا به لباس منظر نگاه می کند که عمه گوهر به سراغش میره و سهیلا کلی هول می شود که عمه گوهر دست هاشو می گیره و میگه تا وقتی که من زنده ام تو دختر منی و هر جا که خونمه، خونه توام است و باید به این جا بیای…
گوهر خانم بعد از آن به تراس خانه اش می رود و تو فکر است، از طرفی دیگر هم سهیلا بالای پشت بوم ایستاده و به آسمان نگاه می کند…
حبیب از زندان آزاد شده است و منصور به دیدارش رفته است، منصور به محض دیدن او به حبیب می گوید که احمد سنایی و نسرین، همه ما رو از خونه بیرون کردند و حالا می خواهند که زنتو با خودشون به رفسنجان ببرند…
حبیب تصمیم می گیره به مغازه سهیلا بره تا آدرس آن ها را از امیر بگیرد ولی منصور داستان هایش با امیر را هم تعریف می کند که حبیب می خندد و می گوید او داره به نفع من کار می کنه و به منصور میگه به سمت خونه برویم…
احمد، سهیلا را با خودش به سر زمین برده است و بعد از کلی حرف زدن بهش می گوید که می خوام درباره امیر باهات حرف بزنم ولی قبل از همه این ها ازش می پرسه این قضیه چقدر برات جدیه که سهیلا میگه نمیدونم فقط می خوام از این شرایط خلاص بشم…
احمد شروع به گفتن درباره امیر می کند و به او می گوید که امیر هیچ رابطه ای با خانواده اش ندارد و هیچ تحصیلات دانشگاهی ندارد…
سهیلا سعی می کنه از امیر طرفداری کنه ولی احمد بهش می گه که چیزایی که تو میگی با شنیده های من متفاوته و علاوه بر این ها سابقه زندان هم دارد…
سهیلا از شنیدن حرف های احمد تو خودش میره به سمت عمه گوهر میره، عمه گوهر کلی با سهیلا حرف می زنه و سعی می کنه با زبون خوش به سهیلا کلی مشورت بده و در آخر میگه حرف های احمد و بذار پای محبت برادرانه و از این جا به بعد خودت مختاری که تصمیم بگیری…
نسرین برای سینا شعر می خواند و سیمین هم او را نگاه می کند، بعد از چند دقیقه نسرین، سر حرف را با سیمین باز می کند که سیمین به او می گوید باید زودتر بروم، نسرین سعی می کنه جلوی او را بگیرد ولی سیمین بهش میگه من رضایت دادم حبیب از زندان بیاد بیرون و دیگه هیچ دادگاهی نمی تونه به من کمک کنه، واسه همین تصمیم گرفتم باهاش توافق کنم و بهترین کار همین بود…
نسرین از شنیدن حرف های سیمین جا می خورد و به او می گوید که تو خیلی احمقی و باورم نمیشه که این کار و کردی ولی سیمین میگه من می خوام خودم برای زندگی خودم تصمیم بگیرم و به سمت ساکش میره تا وسایلش و جمع کنه که نسرین به سمتش میره تا او را بازخواست کند که سیمین شروع به گریه کردن می کند و می گوید من از آینده می ترسیدم، اون قول داد که طلاقم بده و بچه ها رو به اختیار خودم بذاره و پول های شرکت را بهم پس بدهد که همان لحظه همه از راه می رسند و نسرین به اتاق خودشان می رود و عمه گوهر هم به سمت سیمین می رود و او را آرام می کند.
نسرین همه چیز را برای احمد تعریف می کند که او هم عصبی می شود و می رود… سهیلا
روز بعد سهیلا و سیمین قصد رفتن کرده اند که حبیب به آن جا می رود و نسرین از اومدن او عصبی می شود و گمان می کند که سیمین از قبل با او قرار داشته است…
احمد با نون از راه می رسد و با دیدن حبیب با او جر و بحث می کند که سیمین به حیاط می رود و از احمد می خواهد که خودش با حبیب حرف بزند…
حبیب دوباره شروع به حرف زدن درباره احمد و نسرین می کند و می گوید هر کاری که بخوای برات می کنم ولی سیمین میگه من با تو هیچ جا نمیام و اگر به قول و قرارت عمل نکنی دوباره می ندازمت زندان و می رود…
همه داخل خانه از دست کار های سیمین عصبی هستند که او به داخل می رود و از عمه اش می خواهد که برایشان آژانس خبر کند تا به ترمینال بروند…
بلاخره به تهران می رسند و به خانه می روند، روز بعد سهیلا به مغازه می رود و به لیلا می گوید که او و امیر را تنها بگذارد، سهیلا بی هیچ مقدمه ای سر اصل مطلب می رود و دلیل زندان رفتن امیر را ازش می پرسد که او می گوید چکم برگشت خورد که سهیلا میگه شدی یکی مثل حبیب و خراب کاری هایت را باید از این و اون بشنوم و بدون این که منتظر جوابی بماند، می رود…
روز بعد حبیب از شرکت بیرون می رود و سیمین هم داخل شرکت به چک هایی که در دستش است، نگاه می کند….
سیمین در خانه است که روی زمین می افتد و از حال می رود، سهیلا او را به بیمارستان می رساند، بچه های سمین به دنیا آمده اند و حبیب با شیرینی و یک دسته گل بزرگ به بیمارستان رفته است…
نسرین در حال رسیدگی به سیمین است که حبیب داخل اتاق می شود و سلام می دهد اما سیمین با اخم نگاهش می کند و به سمت بچه اش که کنارش خوابیده، بر می گردد…
حبیب به قهوه خونه رفته است و چای می خورد و حسابی تو فکر است.
بعد از مرخص شدن سیمین از بیمارستان حبیب به همراه آن ها به خانه رفته است که سرهنگ، دوست پلیس احمد به سراغ او می رود و می گوید این بار به خاطر قتل آقا یدالله صاحب خونه قدیمی منصور اومدم این جا و شروع به تعریف ماجرای آن روز می کند که حبیب سکوت می کند و قیافه اش توی هم می رود…
همان پسر بچه ای که روز قتل آقا یدالله برای او آش برده بود، آن جا است و بعد از تایید کردن با سرش، مامور ها حبیب را دست بند به دست با خودشان می برند…
ماشالا چقدرررررر دقیق و ریز به ریز 👌