خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال از سرنوشت ۳ از شبکه ۲ + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال از سرنوشت ۳ را مطالعه می کنید. با ما همراه باشید. از سرنوشت سریالی درباره مشکلات زندگی و مسائل اجتماعی دو کودک است که در پرورشگاه زندگی میکنند وسرنوشت آن ها تا دوران نوجوانی و جوانی در سریال از سرنوشت به تصویر کشیده میشود. امیررضا فرامرزی و راستین عزیزپور دو بازیگر اصلی سریال از سرنوشت هستند که نقش نوجوانی آنها را دارا حیایی و کیسان دیباج بازی می کنند.

قسمت بیست و سوم سریال از سرنوشت ۳

سهراب با نغمه تلفنی حرف میزنه و میگه هنوز نتونستم هاشم پیدا کنم، نغمه هم میگه منم هرچی میگیرم میگه خاموشه حتی واسش پیام هم فرستادم که کار واجب دارم باهات بهم زنگ بزن، سهراب تلاش میکنه که از هاشم دفاع کنه میگه شاید اصلا جوری که ما فکر میکنیم نباشه که نغمه میگه نه پلیس صبح با نیلوفر حرف زده گفته ماشینی که با اسماعیل تصادف کرده را تو بیابان پیدا کردن دزدی بوده دیگه شک ندارم که هاشم تو مرگ داداشم مقصر بوده سهراب میگه یعنی امیدی هست تو پیدا کردن هاشم؟ که نغمه میگه شاید پلیس بتونه تو مرز دستگیرش کنن. هاشم با ساک پولی که دستش بود به یکی از بهترین هتل های شهر میره. پیش خدمت اونجا همه جای هتل به هاشم نشون میده وقتی از اتاق میخواد بیاد بیرون هاشم میخواد بهش انعام بده، از ساک پول میخواد بهش پول بده که ساک از دستش میافتد و پیش خدمت پول های توی ساکو میبینه و بهش شک میکنه. هاشم به رستوران میره و میگه همه غذاهای تو منو را براش بیاره. سهراب به خانه هاشم و نغمه میره تا آنجا منتظر بماند که شاید هاشم به آنجا برگردد. مینو پیش سهراب میره و ازش به خاطر رفتار صبحش عذرخواهی میکنه، سهراب میگه چقدر دوست دارم بابارو ببینم که مینو میگه با وکیل هماهنگ میکنم تا بری ببینیش سهراب میگه روم نمیشه با اون حرفهایی که تو بیمارستان بهش زدم که مینو میگه بابا الان بیشتر از همه میخواد تورو ببینه.

فردای آن روز هاشم تو هتل برنامه میریزه به کدوم هتل دبی بره. سهراب به زندان میره و با پدرش منصور ملاقات میکنه، سهراب عذرخواهی میکنه و میگه شرمندم به خاطر همه حرفهایی که بهت زدم منصور میگه بیخیال تو اگه به خاطر چهارتا حرف شرمنده باشی من باید دیگه چی بگم ۲۶سال نبودم، اصلا من الان حقمه که اینجا باشم باید اعدامم کنن من از خودم بدم میاد، سهراب میگه من نمیزارم اتفاقی بیافته واست بابا منصور از شنیدن اسم بابا شوکه میشا و اشک شوق میریزه. هاشم تو هتل سیگار برگ میزاره رو لبش و با پوک اول به سرفه میافته و حالش بد میشه. فردای آن روز از بنگاه بهش زنگ میزنن که برای خونه اش مشتری پیدا شده، هاشم به اونجا میره ولی سر قیمت به توافق نمیرسن که هاشم میخواد از بنگاه بیرون بیاد که جلوشو میگیرن و میگن باهم حرف میزنیم مشکلو حل میکنیم….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا