خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال ایلدا از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت بیست و سوم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آن‌ها از سال‌ ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.

قسمت بیست و سوم سریال ایلدا

گندم و یاور در حال صحبت کردن هستند که یاور از او می‌خواهد زودتر از این جا برود چرا که اوضاع خیلی ناامن است.
هاویر با لبخند از کنارشان رد می شود و به سراغ مادرش، دازیور می‌رود و کنار او می‌نشیند، مادرش از ننه نازار و عشقی که به پدر هاویر داشته است، می گوید که نتوانست بزرگ شدن و عاشق شدن و خانم شدن دخترش را ببیند و می‌گوید خیلی به ننه نازار شبیه است که ننه نازار پس از مرگش گوساله نذر خاک و آبادی اش را به او سپرده است.
دازیور به هاویر می‌گوید که به او افتخار می‌کند که چنین دختری دارد که مرد و مردونه، محکم و قرص پای زندگی اش ایستاده است که هاویر به آغوشش می‌رود و سرش را روی پای مادرش می گذارد.
فردا صبح هاویر به سراغ دازیور می‌رود تا او را بیدار کند که بعد از بوسیدن مادرش می‌فهمد که مادرش سرد است و نفس نمی‌کشد، هاویر دکتر را صدا می‌زند که دکتر بعد از معاینه اش خدابیامزری می‌گوید و می‌رود که هاویر دخترش بر بالینش به سوگ و عزاداری می‌نشیند. پس از خاک سپاری دازیور بمب باران بعثی ها شروع می‌شود، سرکار کاکاوند به همراه صالح خان همه را هوشیار می‌کنند تا از آن ها فرار کنند اما هاویر بر خلاف آن ها می‌رود تا گوساله نذر ننه نازار را بیاورد.
استوار کاکاوند به بالا سری اش بیسیم می‌زند تا از او کمک بخواهد اما جواب خوبی از آن ها نمی‌گیرد و درمانده با عمو برفی و شیخ صحبت می‌کند.
سیاوش نقاشی رو پارچه ای را به پدرش صالح خان می‌دهد و می گوید از صندوقچه بزرگه آورده است، از خانه شان که حالا خراب شده است می گوید و با پدرش گریه می‌کنند اما صالح خان می‌گوید که باید قوی باشند و بدنیا آمدنشان در این مرز و بوم بی دلیل نیست و دست سیاوش را می‌گیرد و کنار دیگر اهالی با خواندن شهر محلی دستان یکدیگر را می‌گیرند و رقص محلی می‌کنند.
استوار کاکاوند به صالح خان و شیخ می‌گوید که هرطور شده است باید پاسگاه را پس بگیرند، زیرا که موقعیت جغرافیایی پاسگاه به صورتی است که آن ها در محاصره کامل هستند و حتی نمی‌توانند قطره ای آب و غذا و فشنگ به هم برسانند.
سیاوش نقشه گنج روز مبادای بابا شیرعلی اش را به عمو برفی می‌دهد و می‌گوید بابا شیرعلی در خواب به او گفته است که تنها عمو برفی از پس خواندن این نقشه برمی‌آید.
عمو برفی شروع به خواندن نقشه می‌کند و یاور و کریم نیز به او کمک می‌کنند.
سرکار کاکاوند با نقشه ای که کشیده است یاسین را راهی پاسگاه که الان در اختیار بعثی ها است می‌کند و یاسین پس از نزدیک شدن شروع به فریاد کشیدن می‌کند که آن ها ایرانی هستند و بعثی ها را آگاه می‌کند، فرمانده یاسین که باهوش است به یاسین شک دارد و او را لای منگنه قرار می‌دهد و می‌گوید برایش سوپرایز دارد که خواهرش را نشان می‌دهد.
یاسین که ترسیده است می گوید باید بر علیه آن ها باشد و با بعثی ها بماند تا با تو کاری نداشته باشند، یاسین غصه می‌خورد که هویتش را نمی داند او عراقی است اما با ایرانی ها بزرگ شده اند.
عمو برفی به همراه استوار کاکاوند و دیگر اهالی به جایی که در نقشه آمده است می‌رسند و به استوار کاکاوند اطمینان می‌دهد که اشتباه نمی‌کند.
عمو برفی پس از انجام کارهایی که از روی نقشه فهمیده است می‌گوید که تا غروب باید بنشینند و تا سایه چهار شاخ بلند شود و اندازه دو چهار شاخ بشود.
استوار کاکاوند به عمو برفی می‌گوید که ناامید است که در میان حرف هایشان ماشین بعثی ها از نزدیکی آن ها رد می‌شود که استوار کاکاوند به آن ها می‌گوید که سنگر بگیرند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest

0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا