خلاصه داستان قسمت بیست و چهارم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت بیست و چهارم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
یاسین به سراغ فرمانده اش میرود و به او می گوید که دست از سر خواهرش بردارند و بگذارند که برود او به همه چیز اعتراف می کند. فرمانده اش می گوید که این گناه تو است و تو باید تاوانش را بدهی تو به سمت استوار کاکاوند میروی از نقشه های او برای من خبر میآوری.
بالاخره بعد از مدت ها انتظار جای نقشه شیرعلی خان مشخص میشود و آن ها شروع به کندن میکنند. صالح خان ناامید به سمت عمو برفی میرود و میگوید که به چیزی نمیرسیم اما عمو برفی قاطعانه می گوید پیدا میشود و خیالش راحت است که کریم آن ها صدا میکند تا صندوقی که پیدا کرده است را بالا بکشند.
بعد از باز کردن صندوقچه استوار کاکاوند نامه ای را هم باز میکند و که صالح خان میگوید این دست خط پدربزرگش است و شروع به خواندن نامه ای میکند که در خطاب شیرعلی خان نوشته شده است. عمو برفی به داخل گودالی کنده شده است میرود و شروع به کندن میکند و مسیری زیر زمینی را پیدا میکند به پاسگاه میرسد.
یاسین به سختی یکی از ماموران بعثی را میزند شل و پل میکند تا خواهرش را از آن جا نجات دهد که در حین فرار عده ای از نیرو های آن ها می فهمند و شروع به تیر اندازی میکنند اما یاسین و خواهرش موفق میشوند که بعثی ها با ماشین به دنبال آن ها میروند و بینشان درگیری پیش میآید که هاویر که به دنبال گوساله ننه نازار رفته بود یاسین و خواهرش را می بینید و کمکشان میکند و به سمت سرکار کاکاوند میروند.
استوار کاکاوند به همراه بزرگان اهالی در حال صحبت و کشیدن نقشه هستند و یاسین نیز تنها به گوشه ای نشسته است. یاسین به همراه ماموری که خاطرخواه خواهرش است در حال مخفی کردن چاه هستند که یاسین از او خواهرش را دوست دارد که از سکوتش متوجه میشود و گرم صحبت هستند که متوجه گوش بر ها میشوند که جای چاه را فهمیده اند به سمتشان میدوند و یکی از آن ها را میکشند اما یکی دیگر از آن ها از دستشان فرار میکند و یاسین او را میبیند که از پشت مامور استوار را نشانه گرفته است، خودش را جلوی او میاندازد تا او آسیبی نبیند که خودش در مقابل گلوله های او میمیرد.
گوش بر که در حال فرار است به دست یکی دیگر از اهالی گیر میافتد و او گوش بر را به سرباز تحویل میدهد، یاسین خاک میشود و خواهرش بر بالینش گریه می کند و با او وداع میکند. مامور سرکار کاکاوند به راحیل ابراز علاقه میکند که راحیل هم می گوید با او هم دل است و او را دوست دارد.
هاویر به عقب میرود تا داگل دست تنها نباشد، از اینکه صالح خان برای خداحافظی نمانده است ناراحت میشود که سیاوش میگفت روی خداحافظی با تو را نداشت چرا که تو مردونه کنار ما بودی
استوار کاکاوند نقشه حمله به پاسگاه را میکشد و آماده حمله میشوند…