خلاصه داستان قسمت بیست و یکم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت بیست و یکم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت بیست و یکم سریال ایل دا می خوانیم که: داگل به همراه سیاوش و گودرز از خانه خارج میشوند. یاور که حالش بهتر شده است دکتر و گندم را بالای سرش میبیند، دکتر هندی آن دو را تنها میگذارد و تا با هم صحبت کنند و یاور زبانش را به نیش و کنایه باز میکند.
همه درحال کمک کردن هستند تا هرچه سریعتر بهداری را برای در امان ماندن تخلیه کنند، داگل به همراه سیاوش و گودرز درون دشت میتازند که داگل در یک منطقه گودرز و سیاوش را مجبور به ایستادن میکند و خودش می تازد.
شیرعلی خان با دور زدن بعثی ها پشت سر آن ها درمیآید و یکی از آن ها را نشانه میگیرد و با خودش حرف میزند که نکند دیگر قادر به تیراندازی نیست و دستانش میلرزد و کوه قهرمان سیاوش از پایه میریزد.
شیرعلی خان به خودش میآید و دو تا از بعثی ها را میزند اما نفر سوم را داگل عروسش می زند، شیرعلی خان او را ایل دا صدا می کند و ایل را به او میسپارد.
شیرعلی خان بعد از آن که تفنگش را به داگل میدهد و میگوید که آن را به سیاوش بدهد در اثر تیری که خورده بود میمیرد…
بمب باران آغاز میشود، بعثی ها در حال جلو آمدن هستند و رزمنده ها در حال مقاومت… سنگر ها و پاسگاه مورد حمله بمب ها قرار میگیرد… سرکار کاکاوند به همراه صالح خان و کریم به عقب میرود، بعثی ها پاسگاه را گرفته اند و پرچمشان را بالای آنجا علم میکنند.
اهالی روستا بالای سر شیرعلی خان به همراه عزاداری میکنند. صالح خان از راه می رسد و با پدرش وداع میکند و بر بالای سرش شیون میکند…
شیرعلی خان به خاک سپرده میشود، سرکار کاکاوند از صالح خان میخواهد تا تار سیبیل شیرعلی خان را به یادگار کنار خود نگه دارد. داگل به صالح خان میگوید که پدرش قوی و محکم همانطور که خواست مرد…
صالح خان از جایش بلند میشود و میگوید که الان وقت گریه و زاری نیست وقت تنگ است و باید جلوی دشمن ایستاد، صالح خان انگشتر بابا شیرعلی را به پسرش سیاوش میدهد و او آن را در دستش میکند… همه در جای جدید سنگر دور آتش نشستند و عمو برفی از خوبی ها و شجاعت های شیرعلی خان میگوید …
هرکسی خاطره ای رشادت های شیرعلی خان میگوید و سیاوش قول میدهد که تفنگش را بی حرمت نکند…
هاویر قادر را اجیر کرده است و دست و پا بسته او را در جایی قائم کرده است برایش آب و نون میبرد و از آن جا می رود که گویی کسی او را میبیند.
سالار به همراه فانوسی تنها در حال راه رفتن است که جایی می خوابد تا استراحت کند اما چندین تفنگ او را نشونه میگیرند که او با ترس چشم هایش را باز میکند، زن و بچه ها در حال ترک روستا هستند، صالح خان به گل اندام میگوید که بابا شیرعلی او را ایل دا خوانده است پس بهتر است بالای سر زن و بچه ها باشد و از آن ها مراقبت کند…
داگل او را به خدا میسپارد و همراه زن و بچه ها میرود…