خلاصه داستان قسمت دوازدهم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد

در این مطلب از بلاگ سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوازدهم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد، به کارگردانی پوریا آذربایجانی را می خوانید، با ما همراه باشید.

قسمت دوازدهم بخش دوم سریال برف بی صدا می بارد

منصور و نرگس به شرکتی که حبیب با اسم آن ها مجوز گرفته، رفته اند و منصور اتاق نرگس و خودش را به نرگس نشان می دهد ولی نرگس نگران مادرش است و می خواهد هر چه زود تر بروند…
منصور به نرگس می گوید که این جا برای خودمونه و ترتیبشو میدم تا امروز وسایل و بیارن و از فردا شروع به کار کنیم…
حبیب در آشپزخانه پای یخچال است و سیمین هم به کنارش می رود و می گوید سرم درد می کرد و کل شب و نخوابیدم… حبیب هم باهاش حرف می زنه و میگه کمتر غصه بخور… بهت قول میدم بچه ها زود زود بر می گردند و صداشون کل خونه رو می گیره…
سهیلا به همراه کیانی به اتاق کار پدرش می رود و رو به سیمین بهش می گوید که من کل سهمم از سهم شرکت پدرم را می خواهم… سیمین حرف های سهیلا را پای نسرین می نویسد ولی سهیلا عصبی میشه و میگه این فکر مدت های زیادیه که توی سرمه و می خوام کسب و کار خودم و راه بندازم…
سیمین سعی می کنه سنگ جلوی پای سهیلا بندازه ولی حبیب میگه برای درخواست شما من دو سه روز فرصت می خوام و سهیلا از کنارشون میره… سیمین هم عصبی میشه و میگه نباید به حرفش گوش می دادی ولی حبیب که همه این ها از نقشه های خودش است، پشت سهیلا را می گیرد…
سیمین نگران سهم خواهی سهیلا هست ولی حبیب بهش میگه اگر من محالفت کنم نسرین شماره دو به وجود میاد و من تنها ترسم اینه که بعد از گرفتن حقش بخواد از این خونه بره و هر اتفاقی که بیوفته پای منم وسطه و اگر ما باهاش راه نیایم شکایت می کنه و هیچ جوره نمی تونیم جلوش و بگیریم…
یحیی مشغول تمیز کردن خیریه ای که حبیب به اسم حاج عطا تاسیس کرده است و قصد افتتاحیه دارد…
بچه ها با نسرین و احمد به سر زمین رفته اند و حسابی از این که اومدن این جا خوش حال اند و بازی می کنند…
نسرین و احمد هم با هم چای می خورند و نسرین بهش میگه قرارمون پنهان کاری نبود و می خوام اگر چیزی تو دلت هست بهم بگی و احمد هم ناچار میگه می ترسم پای قولم نتونم وایسم و این زمینا آباد نشه و من بمونم و شرمندگی…
نسرین هم آرومش می کنه و میگه تو وسط باغ و درخت و گل و گیاه بزرگ شدی و از این دنیا دور نیستی، وقتی که خوشه ها به بار بشینه همه خستگی ها از جونت بیرون میره و دیگه حالت بد نیست…
بعد از تموم شدن حرفاشون درباره باغ، نسرین درباره اولین جبهه ای که احمد با پدرش بعد از خاستگاری کردن او رفت و تعریف می کند و می گوید بابا اومد ولی تو نیومدی و منم دل تو دلم نبود، بابامم که می دونست حالم برای چی بده بلند بلند درباره تو با مامانم حرف می زد و می گفت تازه احمد و شناختم و حسابی جنم داره که صدای سرفه کردن دانیال شروع میشه و نسرین حرف هایش را تموم نکرده به سمت دانیال میدوعه که پگاه میگه از وقتی که افتاد تو آب این جوری شده و بعضی وقتا حالش بد میشه و به سرفه می افته…
بعد از بهتر شدن حال دانیال همگی با هم به خانه می روند که تلفن زنگ می خورد و آقای حاج حسینی آن طرف خط با احمد درباره تاسیس خیریه ای به اسم عطا خان حرف می زند و می گوید آقای کیانی این کار را انجام داده و همه ما دعوت هستیم که احمد می گوید من در جریان این موضوع نیستم و بعد از خداحافظی تلفن را قطع می کند.
نسرین هم حرف هایی که از سیمین شنیده بود برای احمد تعریف می کند و با یک سینی چای به اتاق خودشان می رود، احمد درباره حبیب با نسرین حرف می زنه و میگه حبیب داره با اسم دایی با دین و ایمون مردم بازی می کنه و دلیل هیچ کدوم از کاراش و نمی فهمم…
روز بعد احمد سر زمین رفته و با دادن پول کارگر ها به نسرین زنگ می زنه و میگه من دارم میرم تهران تا کیانی هرکاری که می خواد با اسم دایی من انجام نده…
منصور به همراه دوست دیگر حبیب هر دو دم در خیریه ایستاده اند و به مهمانان خوش آمد می گویند، حبیب هم داخل خیریه مقابل مهمانان ایستاده و از خوبی های حاج عطا حرف می زند و درباره موسسه توضیحات می دهد و مهمانان هم درباره اساس تاسیس خیریه حرف می زنند و سوال می پرسند…
احمد به تهران رسیده است و به دنبال ماشین می گردد تا هر چه سریع تر خودش را خیریه برساند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا