خلاصه داستان قسمت دوم سریال فرمانروای نقابدار از شبکه ۵

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت دوم سریال کره ای فرمانروای نقابدار از شبکه پنج را خواهیم داشت، با ما همراه باشید. فرمانروای نقابدار داستان ولیعهدی به نام لی سان را روایت می کند که با جامعه پیونسوهوه که قدرت مطلق بر پادشاهی را در اختیار دارد می جنگد و …

قسمت دوم سریال فرمانروای نقابدار

پسر پادشاه در حال برداشتن چیز هایی از یک اتاق است که پادشاه از راه می رسد و او را بابت کارش توبیخ می کند و بهش دستور می دهد تا خودش را برای مراسم باران آماده کند.
پادشاه و پسرش به همراه لشکر سلطنتی در شهر می روند که همه مردم شهر پشت سر او بدگویی می کنند و بچه ها از پسر پادشاه که نقاب زده است، می ترسند.
ولیعهد که از دیدن این وضعیت ناراحت است، خدمتکار شخصی اش را در یک اتاق گیر می اندازد و او را مجبور می کند که ماسک او را روی صورتش بزند و لباس هایش را بپوشد و خود او هم لباس های او را تنش می کند و یواشکی از قصر خارج می شود و به سراغ کسی که در دهکده زندگی می کند می رود.
سرپرست گروه پیونگسون به اعضای گروه دستور می دهد که قصر را محاصره کنند و ولیعهد را برای ورود به این گروه ببرند.
شاه که نامه گروه پیونگسون را می خواند حسابی بهم می ریزد و به فرمانده دستور می دهد که نقشه شان را زودتر عملی کنند و به اتاق پسرش می رود.
خدمتکار شخصی پسر حسابی هراسان است و با خودش حرف می زند که من چهره او را ندیدم، شاه گمان می کند که پسرش مریض شده اما وقتی نقاب را از روی صورت او بر می دارد، می فهمد که پسرش نیست و حسابی بهم می ریزد و او می گوید که من هیچی نمی دانم فقط چشم هایم را بستم تا نبینمشون.
ولیعهد در شهر راه می رود و با تعجب همه را نگاه می کند، دختری در حال دویدن است و خانمی را صدا می کند، هر دو آن ها بالای سر یک بیمار می روند و دکتر می گوید او یک گیاه سمی خورده است و باید با هم به بازار برویم تا پادزهر را تهیه کنیم.
پسر پادشاه در شهر راه می رود و با دیدن بازار حسابی خوشحالی می کند و سر از پا نمی شناسد.
یکی از رهبران گروه پیونگسان به اعضایش دستور می دهد که اجازه دزدی به مردم ندهند و هر کس از گرونی آب گله کرد او را بکشید.
پسر پادشاه مردمی که از تشنگی در حال تلف شدن هستند را می بیند و بچه ای که آن جا از او درخواست آب می کند را با خودش می برد تا برایش آب بگیرد که مردم سر پول آب با کارگران اداره آب بحثشان می شود و دعوای بدی شروع می شود.
پسر پادشاه که از دیدن این چیز ها گیج شده است، هاج و واج آن ها را نگاه می کند که چند اسب سوار به سمتشان می رود و همه فرار می کنند.
تیر سوارکاران به پسر پادشاه می خورد اما در بدنش فرو نمی رود و او بعد از در آوردن تیر فرار می کند و اسب سواری که حالا پیاده شده بدنبالش می رود.
یکی از کارگران اداره آب که حسابی کتک خورده بود متوجه این نادونی و گیجی پسر پادشاه می شود و بهش شک می کند.
دکتر برای خانمی که بچه اش گیاه سمی خورده بود، پادزهر را از بازار تهیه کرده و به او می دهد که در میان حرف هایش متوجه فرار پسر پادشاه از دست سوارکاران می شود و در موقعیتی او را از دست آن ها نجات می دهد.
پادشاه به همراه گارد سلطنتی در محل آرامگاه سلطنتی هستند و پادشاه سراغ پسرش را از فرمانده می گیرد که او می گوید همه جا را گشتیم اما پیدایش نکردیم و پادشاه دستور می دهد که پسر فرمانده را جایگزین ولیعهد کنند تا گروه پیونگسون متوجه نبود پسر خودش نشوند.
دکتر در شهر راه می رود و ولیعهد هم به دنبالش می رود، دکتر از این که او خودمونی حرف می زند جا می خورد و او می گوید من کسی هستم که به راحتی هر کتابی که بخوام رو پیدا می کنم و با هم همکلام می شوند که دکتر می گوید می خواهم به دیدار استاد اوبو بروم و ولیعهد هم خوشحال می شود و ازش می خواهد که با هم بروند.
دکتر او را جایی نگه می دارد و می گوید به زودی بر می گردم پیشت. دکتر به همراه پسری که بخاطر فروختن آب کتک خورده بود به سمت ولیعهد می رود که آن ها از دیدن هم شوکه می شوند ولی دکتر بدون هیچ حرفی او را هم با خودش پیش دکتر می برد.
ولیعهد با دیدن او گمان می کند که دکتر یک آدم پیر و خرفت است، او کتابی که دارد را مقابل او قرار می دهد و می گوید اگر به سوالم جواب بدی آن را به تو می دهم اما استاد هوبو به سوالش جواب نمی دهد و آن ها با هم می روند.
ولیعهد از دختر می خواهد که مدتی را در خانه آن ها باشد که پسر همراهش از کوره در می رود و با هم گلاویز می شوند.
دختر برای جدا کردنشان به سمتشان می رود و پسر را صدا می کند و ولیعد با شنیدن اسمش شوکه می شود و حسابی از این که او هم اسم خودش است، خوشحال می شود و به سمت خانه راه می افتند که صدای ناله مادرشان را می شنوند و به سمت اداره آب می روند تا آب بگیرند که ولیعهد از دهنش می پرد و می گوید من ولیعهد هستم و همه جا می خورند اما سریعا حرفش را جمع می کند که چند تن از اسب سواران گروه پیونگسون از راه می رسند، یکی از آن ها همان دختری است که جانشین در قصر نجاتش داد و او هم از روی زخمی که بهش زده بود، می شناستش اما هیچ نمی گوید.
پادشاه با پسر فرمانده حرف می زند و می گوید تو باید مرا پدر خطاب کنی و از طریق جاسوس های قصر به گوش سرپرست تیم پیونگسان می رسد که خدمتکار ولیعهد گم شده است که باعث تعجب او می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا