خلاصه داستان قسمت دوم سریال نوبت لیلی

سریال نوبت لیلی به کارگردانی و تهیه کنندگی روح‌الله حجازی ساخته شده است که خلاصه داستان قسمت دوم آن را در این مطلب مطالعه می کنید. این سریال هر هفته دوشنبه ها ساعت ۲۰:۰۰ از پلتفرم نماوا پخش خواهد شد.

قسمت دوم سریال نوبت لیلی

 

در قسمت دوم سریال نوبت لیلی می خوانید که، لیلی بزرگ شده است و در یک جمع که در نقطه مرکزی آن است حرف می زند و از آرزوی بچگی هایش می گوید که عمیقا دوست داشته دنیا را تغییر بدهد و بدی ها را از بین ببرد و از همه مهم تر زنده ماندن همیشگی مادر ها است و آخر به خواسته مادرش و داستان نگارگری می رسد و آن را که حالا سال ها ازش گذشته را به همراه داستان دنیا های موازی که از پدرش شنیده را برای همه تعریف می کند.

لیلی خودش را در دنیا های متفاوتی از خودش تصور می کند و تمام حس هایش را بیان می کند.

قسمت دوم گلباد

لیلی در خانه صبحانه آماده می کند و موزیک را روشن می کند تا بقیه از خواب بیدار شوند و با آمدنشان شروع به حرف زدن می کند و لیلی از خاستگاری کارگردان تئاترش حرف می زند که حسابی همایون و خواهر هایش او را دست می اندازند که لیلی با حالت قهر از پیش آن ها می رود و می گوید قرار است که به زودی به یزد برود.

لیلی با دختری دیگری که به نظر می آید دوستش است در یک چای خانه بین راهی نشسته چای می خورد و طرح گل جدیدی می خواهد تتو کند را بهش نشان می دهد اما او می گوید این هم یک گل معمولی است و بهتر است از فکرش بیرون بیاید. دوست لیلی برای حساب کردن چایی ها به داخل می رود که گردباد بلند می شود و لیلی به سمت آن جا می رود که از شدت زیاد شدن باد و طوفان پشت بوته ای پناه می گیرد، مردی به سمتش می رود و او را با خودش می برد.

مرد او را به داخل جایی می برد و چشم هایش را پاک می کند و ازش می پرسد که چرا تو بیابون بوده و او می گوید که نوری دیدم برای همین به دنبالش اومدم، مرد شمعی جلوی چشم های او روشن می کند و تمام زندگی لیلی را از اول برای او می گوید که لیلی ازش راه چاره می خواهد اما او می گوید کاری از من بر نمیاد و تنها چیز هایی که توی چشمت می بینم و بهت بر می گردونم…

او می گوید تو به چیزی که می خواهی نمی رسی اما راهت از همان مسیر شروع می شود و به زودی مرگ را نزدیک به خودت می بینی و مادرت را در آینده می بینی…

لیلی از او درباره مرگش سوال می پرسد و می گوید چطور قراره مادرم را دوباره ببینم اما او می گوید دیگر چیز بیشتری نمی بینم و بهتر است گاهی به دنبالش نروی تا خودش به وقت به سراغت بیاید.

لیلی صدای دوستش را می شنود که او را صدا می کند و دنبالش می گردد.

زمین باز می شود و به نظر می آید که یک جای زیرزمینی است، خانمی از پله های آن جا پایین می رود و با روحی که حالا کور شده حرف می زند و می گوید باید برادر زاده ام را از بین ببرم که او می گوید چند نفر دیگر به خاطر زندگی جاودان شوهر شما باید بمیرند و زن که مشخص نیست کی هست می گوید دیگر خسته شدم و می خواهم از بین ببرمش و دستش را به سمت روحی دراز می کند و دست هم را می گیرند که انرژی الکتریکی بعد از چند لحظه هر دوی آن ها را پرت می کند و روحی می گوید کتابی در آن دنیایی که من بودم وجود دارد و حالا نوبت لیلی است تا بتواند آن کتاب را از آن دنیا به ما بدهد و از طریق رمز و راز هایی که دارد ما به این نفرین پایان بدهیم…

لیلی و دوستش در قلعه های دیدنی یزد هستند و یه عالمه از تصاویر گل رمزآلود را روی دیوار های آن جا می بینند و بعد از کمی گشت و گذار چند تایی عکس می گیرند و او می گوید باورم نمیشه که بلاخره پیداش کردم و مشغول حرف زدن هستند که زنی از آن جا رد می شود و آن ها به دنبالش می دوند و لیلی جلوی زن را می گیرد و ماجرای گل و عکس را تعریف می کند و در آخر می خواهد بداند که صاحبان این خونه ها کجان و ازش می خواهند که یکی را بهش معرفی کنند تا کمکشان کند و او می گوید یک نفر را می شناسم…

زنی که با روحی حرف زده بود دستورالعمل های او برای خلاصی از این نفرین را انجام می دهد تا دالونی که ازش حرف زده بودند را ببیند.

لیلی مقابل دوربین یک پیرمرد ایستاده که او ازش سریعا یک عکس می گیرد و به نظر می آید که همان مردی است که زن به لیلی و دوستش معرفی کرده است و لیلی به سرعت شروع به تعریف می کند و می خواهد بداند صاحبان خانه ها کجا رفته اند که او می گوید آن ها قبیله گلبادی بودند و ۶۰ ۷۰ سال پیش از این جا به بخارست رفتند و بغض می کند که دوست لیلی صدایش می کند و می گوید این از تو مشنگ تر است و وقتی به سمتش بر می گردند می بینند او مرده است و لیلی کاغذ درون دستش را می بیند که عکس یک دختر است و شروع به گریه کردن می کند.

لیلی با خودش عکس را می برد و دائما دورن آینه به خودش و آن عکس نگاه می کند و اصلا حال خوشی ندارد.

دم دمای صبح دوست لیلی به دم در اتاقش می رود و می گوید به کلانتری رفتم و پیرمرد هیچ کسی را نداشته و شاید صبرش تمام شده و مرده است و ازش می خواهد هر وقت که آروم شد از اتاق بیرون بیاید و می رود.

لیلی در تاریکی خودش با مادرش حرف می زند و می گوید که چرا منو مامور این کار کردی من که خیلی بچه بودم و برای این کار هنوزم بچه ام اما مادرش می گوید تو آگاه بودی و بهترین آدم برای این کار بودی…

لیلی بی تابی می کند و لالایی مادرش را در خیالش تصور می کند و در تنهایی اش گریه می کند که بعد از مدتی در همان حال می خوابد…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا