خلاصه داستان قسمت سوم سریال بی گناه

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت سوم سریال بی گناه از نظرتان می گذرد. در این سریال عاشقانه و رازآلود؛ شاهد رفت و برگشت هایی به تاریخ و دهه ۶۰ هستیم و این یکی از جذابیت های داستانی سریال است.

قسمت سوم سریال بی گناه

گذشته
فروغ تنها در خیاط نشسته است که خواهرش پروین به سمتش میره و میگه تو رو خدا بیا منوچهر و دریاب و برای خاستگار ها چایی بیار که فروغ میگه باورم نمیشه، بهمن یه همچین کاری باهام کرده و پروین میگه این اتفاق افتاده و بابا هم دروغ نمی گه، بهمن ازدواج کرده و دست او را می کشد تا پیش خاستگار ها بروند…
حال
جانا و فروغ به خانه مجردی منوچهر رفته اند که فروغ کلید و می گیره و میگه خودم می خوام تنها برم… قبل از داخل رفتنش، جانا ازش می پرسه تو هیچ وقت عاشق کس دیگه ای جز بابا بودی که او میگه تو و بابات همه زندگی من بودید و به داخل می رود…
فروغ به داخل خانه میره و کتاب هایی که روی میز است را نگاه می کند و سعی می کنه بغضش را قورت دهد…
سهراب به دیدن منفرد رفته که کس دیگری را جای او می بیند، از پرستار بخش پیگیری می کنه که میگه مرخص شده و رفته…
سهراب بلافاصله به جانا زنگ می زنه تا سراغ منفرد را از او بگیرد که جانا میگه با مامانم اومدیم خونه بابام و خبری ازش ندارم و نمی دونستم از بیمارستان مرخص شده که سهراب تماس را قطع می کند و می رود…
جانا، فروغ را به خانه رسانده و می گوید خودم جایی کار دارم و باید برم، قبل از رفتنش فروغ می پرسه الان باید با خونه چیکار کنیم که او میگه با صاحب خونه حرف زدم واسه پس دادن، گفت باید مستاجر جدید بیاد تا پول شما رو پس بدم، از طرفی هم دلم نمی خواد پسش بدم…
مادرش متعجب میشه و می پرسه چرا که جانا میگه دیگه تحمل موندن تو این خونه رو ندارم، همه چی منو یاد بابا می اندازه که فروغ میگه بدون من ؟ جانا هم بی پروا جواب میده توام منو یاد بابا می اندازی و بعد از خداحافظی می رود…
سهراب به در خانه پدر بزرگ منفرد رفته تا سراغ رفیقش را از آن ها بگیرد که مادر بزرگ منفرد میگه بچم صبح مرخص شد و الان خونه خوابه که سهراب میگه هر وقت بیدار شد بگید با من تماس بگیره و می رود…
جانا به سر قرار با منفرد رفته است و ازش می پرسه چیکارم داری؟ واسه چی می خواستی ببینیم که وحید میگه دلم برات تنگ شده بود ولی جانا روی خوش نشون نمیده…
منفرد قبول می کنه که باهاش حرف بزنه ولی دست دست می کنه که جانا عصبی میشه و میگه بابام با یه دنیا حرف رفت، مامانم یه چیزی داره برای گفتن ولی نمیگه تو دیگه برای من انقد رمز و راز درست نکن که منفرد میگه راه بیوفت تا با هم بریم…
سارینا از مدرسه تعطیل شده، پروین به دنبالش رفته تا با هم به فروشگاه بروند، سارینا می خواد لباسای مدرسه شو تو ماشین عوض کنه که دوباره پروین شروع به حرص خوردن از دست او می کند…
منفرد و جانا به انبار فرش می روند که جانا جا می خوره ولی منفرد میگه بهتره بهم اطمینان کنی و می خوان به داخل بروند که بهمن جلوی آن ها را می گیرد و خودش را از آشنا های دور فرشباف معرفی می کند و دنبال آدرس جدید آن ها است، جانا نه حرفی می زند و نه جلو می رود، منفرد هم آدرس گالری را بهشون می دهد…
منفرد، جانا را به یک اتاق در انبار می برد و به او میگه این جا چند ماهیه که مزرعه منو سهرابه…
پروین و سارینا به فروشگاه استاد رفته اند که سارینا مامانشو اذیت می کنه و پروین هم برای این که از کار سر دربیاره به بهانه سر زدن به استاد و مامان ابریشم به داخل گالری می رود که عطا را مشغول بگو و بخند با مهتاب می بینه و حرصش می گیره…
عطا بعد از این که متوجه میشه پروین و سارینا اومدند به همراه مهتاب به سمتشان می رود و آن ها را بهم معرفی می کند، عطا و پروین به اتاق استاد می روند، سارینا هم کنار مهتاب میمونه…
سارینا کلی با اعتماد به نفس با او برخورد می کند و به مهتاب پیشنهاد میده که به عنوان داف میانسال تو عکسا باشه و بعدم به اتاق استاد میره تا سری به پدر بزرگ، مادر بزرگش بزند…
سارینا کلی از مهتاب تعریف می کنه که پروین از جاش بلند میشه تا بره، مامان ابریشم بهش تعارف می کنه تا بیشتر کنار هم باشند که او میگه کلی کار دارم، مامانش حال فروغ را هم ازش می پرسد و او می گوید که از وقتی که فهمیده شب مرگش، این جا بوده خیلی بهم ریخته و نمی دونه دلیل این کار و گرفتن خونه مجردیه منوچهر چی بوده که استاد جا می خوره و میگه خونه گرفتن چه دلیلی داشت آخه؟ و رو به همسرش میگه، فروغ را به خونشون دعوت کنه تا با هم حرف بزنند…
پروین می خواد بره که قبلش تاکید می کنه فروغ نفهمه ما اینارو به شما گفتیم که سارینا میگه ما نگفتیم تو گفتی که پروین هم سری از روی تاسف تکون میده و از آن ها خداحافظی می کند و می رود…
بهمن به گالری استاد رفته است و می خواهد به آن جا برود که مهتاب را در کنار سارینا و پروین می بیند، برای همین جلو نرفته از همان جا بر می گرده تو ماشین و می رود…
خانمی که قصد داشت دست کسرتی را رو کند و او را رسوا کند، با یلدا حرف می زند و ازش می خواد او را همراهی کند و پشتش باشد که یلدا میگه من این کار و نمی کنم ولی او اصرار می کنه و میگه الان سکوت مثل خیانته و یلدا هم که عجله داره با بوق سهراب باشه ای می گوید و می رود…
یلدا حرف جانا و منفرد را به میان می کشد و می گوید حال جانا اصلا این روز ها خوب نیست و تو نباید باعث جدایی بین اون و منفرد بشی، سهراب هم میگه منفرد برای جانا مناسب نیست و با وجود اصرار های یلدا پای حرفش می ماند…
مهتاب، ماشینش را پارک کرده و قصد پیاده شدن، دارد که بهمن به شیشه ماشینش می زند و سوار می شود…
هر دو از دیدن هم خوشحال هستند که مهتاب میگه دیدنت توی تهران برام دور از انتظاره و باورم نمیشه که بهمن میگه خودمم اومدم این جا تا دلیل این همه سال که اون جا بودم و بفهمم…
مهتاب حدس می زنه که بهمن به خاطر فروغ اومده و به او میگه که شوهر فروغ مرده و او الان یک دختر بزرگ داره که بهمن اولش جا می خوره و مات و مبهوت او را نگاه می کند اما میگه من دیگه بزرگ شدم و داستان این نیست…
ناهید دیدنت و برای من ممنوع کرده، اما من برای فهمیدن این که چرا این همه سال از ایران دور بودم به کمک تو نیاز دارم که مهتاب قبول می کنه و شمارشو بهش میده تا با هم در ارتباط باشند…
جانا در حیاط خانه استاد نشسته است که استاد شعر می خواند و به کنار او می رود، جانا میگه خیلی دلم برای صدای بابام تنگ شده و هر چی می گذره به جای بهتر شدن، بدتر میشم و گریه می کند…
استاد به او میگه میدونم که هیچ وقت نمی تونم جای پدرت باشم ولی تمام سعیمو می کنم که تو همون دختر سرزنده و خوشحال قبل بشی…
جانا درباره عشق فروغ به بهمن از پدر بزرگش سوال می پرسد که او میگه این قضیه برای خیلی سال پیشه که تموم شده و بهمن برای همیشه رفته و قرار نیست دیگه برگرده، توام دیگه درباره فروغ این جوری فکر نکن…
مامان ابریشم هم در خانه با فروغ درباره رابطه اش با منوچهر حرف می زند و می گوید همیشه تلاش کردم تا اون کتاب های تو رو نخونه، هر کسی که می خوند می فهمید داری درباره کی حرف می زنی، درست وقتی که گفت می خوام کتاب های فروغ و بخونم داشتم از ترس می مردم… فروغ سعی می کنه مادرش را توجیه کنه که او نویسنده است و این چیز ها ربطی به گذشته نداره که مادرش میگه بهتره ما رو گول نزنی و هر دو سکوت می کنند…
جانا به اتاق یلدا رفته و ازش می خواد امشب و پیش اون بخوابه که یلدا قبول می کنه و با دیدن این که حالش بهتر شده، کلی سر به سرش می ذاره و میگه ازت کمک می خوام که جانا تعجب می کنه و با مسخره بازی از خاله اش می خواد تا موضوع را برایش تعریف کند… یلدا شروع به توضیح دادن درباره استاد کسرتی می کنه که فروغ گمون می کنه منظور حرف های یلدا، مادرش، فروغ است که یلدا میگه مامان تو این جوری نیست، من منظورم یه نفر بزرگ تر و معروف تر از مامانته که او میگه با بولدوز از روش رد می شدم که یلدا دیگه چیزی نمیگه و حرف و عوض می کند…
فروغ پایین روی مبل خوابش برده است که از خواب می پرد و به اتاق یلدا می رود و به دخترش و خواهرش که غرق در خوابن نگاه می کند و به حیاط می رود…
او شروع به کندن همان جایی که منوچهر کنده بود، می کند، اما جانا بالای سرش میگه تمام نامه ها و یادگاری های بهمن پیش منه، تو ماشین بابا بود و فروغ هاج و واح سر جاش به او نگاه می کند….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا