خلاصه داستان قسمت سوم سریال نوبت لیلی

سریال نوبت لیلی به کارگردانی و تهیه کنندگی روح‌الله حجازی ساخته شده است که خلاصه داستان قسمت سوم آن را در این مطلب مطالعه می کنید. این سریال هر هفته دوشنبه ها ساعت ۲۰:۰۰ از پلتفرم نماوا پخش خواهد شد.

قسمت سوم سریال نوبت لیلی

لیلی مقابل یک آینه ایستاده است و رو به بچه ی دیگری می گوید که روزی که از ولایتمون رفتم همین لباس تنم بود و سیگاری روشن می کند که سرفه اش می گیرد و به سوال دختر بچه که می پرسد اون چیه دستش جوابی نمی دهد. دختر بچه هم مثل لیلی بر این باور است که از یک دنیای دیگه آمده و با هم درباره گذشته ها حرف می زنند و لیلی از عشقی که به مرد دیگری در زندگی دیگرش داشته برای او حرف می زند.

لیلی می گوید ما از خرانق به این جا آمدیم تا مراقب تو باشم و ارج و قرب خاندانمان حفظ شود و تو که بهترین دختر طایفه ای باید زن شاه بشی…

دختر بچه حسابی از او سوال می پرسد و لیلی هم با حوصله بسیار به او جواب می دهد و آخر به این می رسند که آیا شاه ۳۹ ساله بلاخره روزی میمیرد یا نه…

حال

لیلی در اتاقش داخل کمد حبس شده است که خواهرش تارا به سراغش رفته است و می گوید دایی زنگ زده بود سراغ پایان نامه تو گرفت و دوستت هم اصرار داشت که با هم به تمرین تئاتر برین و تولد دختر بچه رو فراموش نکنی، لیلی حسابی کلافه شده که با سوال پرسیدن تارا درباره سفر یزد از کوره در می رود و می گوید برای انجام کار هام باید بروم و به سر تمرین تئاتر می رود.

لیلی اصلا شرایط خوبی برای تمرین ندارد و با کارگردانش صحبت می کند که او ترس رفتن لیلی و خراب کردن تئاتر را دارد و حرف امید را به میان می کشد که لیلی می گوید تقصیر خودش بود و نباید قبل اجرا ازم خاستگاری می کرد.

مردی در فضایی سبز کمپ کرده است که رفیقش به کنارش می رود و با او حرف می زند و حرف هایشان درباره تابلو نگارگری است و پسر ادعا دارد که آن برای خانواده آن ها است و خانواده لیلی آن را از آن ها دزدیده و اگر مشخص شود که پیش آن ها است باید تک تکشان را یکی یکی بکشی…

پسر در ماشینش نشسته و با وسایلش درگیر است که با دیدن قوطی ای خالی به بیرون می رود و روی تخت درختی اش می خوابد، شهاب سنگی از آسمان رد می شود که از چشم های آن پسر و لیلی دور نمی ماند.

لیلی برای تولد بچه به محل اجرا رفته است و خودش را آماده کرده که مینا را زودتر برای انجام کار بیرون می کند و خودش بعد از حاضر شدن که شبیه سفید برفی شده می رود.

پسری که ادعا دارد آن ها نگارگری خانواده او را دزدیده اند مقابل لیلی سبز شده است و سر صحبت را باز می کند و سعی می کند شماره لیلی را بگیرد که او دندون گردی می کند و هیچ جوره به پسر راه نمی دهد و قرارشان را می گذارند برای نمایش پیگمالیوم و اجرای لیلی…

لیلی به محل تولد می رود و برای آن ها نقش سفید برفی را اجرا می کند و همگی حسابی خوشحالی می کنند. بعد از اجرا لیلی و مینو با هم حرف می زنند و او می گوید این بیماری ارثی است و مامانمم همینطوری بود ولی قول می دهد که شنبه به دکتر برود و بیماری اش را جدی بگیرد.

لیلی به خانه می رود که باباش پارچه سفید روی سرش انداخته و ادای روح در می آورد که لیلی پیدایش می کند و با هم شروع به صحبت درباره سفر یزد و داستان پیرمرد می کنند و او می گوید که دلیل حال بدی من مردن پیرمرد است.

لیلی در اتاقش به عکس معشوقه پیرمرد نگاه می کند و آن را روی شمع می گیرد که بخشی از کاغذ می سوزد و سریعا آن را فوت می کند تا خاموش شود.

زنی که در دنیای دیگری است، گردنبندی را در دستش گرفته و خودش را در مکان دیگری تصور می کند تا به آن سفر کند و ناگهان در جایی که بافت قدیمی دارد، ظاهر می شود.

او همچنان گردنبند را در دست دارد و به کمک آن به داخل یک خانه می رود و مقابل آینه می ایستد که زنی با تبر از پشت شیشه بیرون می آید و دستش به او می فهماند که جلو نیاید اما او سعی دارد دستش را بگیرد که با تبر روی دستش می کوبد و انگشت شصت دستش را قطع می کند.

آن زن درد می کشد و جیغ می کشد که خانم تبر به دست را هول می دهد و او روی کرسی افتد و همان تبر می کشتش و زن با برداشتن گردن بند به پشت پرده می رود و از آن جا فرار می کند.

لیلی در اتاقش نشسته است که صدایی توجه او را به خودش جلب می کند و از اتاقش بیرون می رود تا متوجه شود که چه صدایی آمده، اما تنها یک گربه می بیند و آن را بغل می کند که باز هم همان صدا می آید و به دنبال آن به روی پشت بام می رود . لیلی کسی را داخل انباری شان می بیند که نقاب سفید دارد و کتابی در دستش است.

شخص سفید صورت یا همان بی رخ به سمت لیلی می رود که باعث ترس او می شود و او عقب عقب می رود و گوشه ای می افتد و همان شخص نیز ساکت کنارش می نشیند.

لیلی حرف های مردی که در بیابان های یزد شنیده بود را به خاطر می آورد که مرگ را به زودی حس می کند و مسیرش از همان جا شروع می شود.

او با لباس های سفید روی پلی ایستاده و پیرمرد که در حال عکاسی از معشوقه اش را تماشا می کند که هر دو آن ها به سمت لیلی بر می گردند و به هم نگاه می کنند که باعث تعجب معشوقه پیرمرد می شود و حسابی جا می خورد.

مردی که زندگی لیلی را در چشمان او دیده بود، مقابل یک خانه متروکه نشسته و به مقابل نگاه می کند.

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا