خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت سیزدهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت سیزدهم سریال ایل دا می خوانیم که: سیاوش و کریم به دنبال جایی که گودرز گفته است می روند تا هاویر را پیدا کنند، اما تیرشان به سنگ می خورد و بر می گردند.
بعثی ها دستور می گیرند تا هرچه زودتر ایرج را پیدا کنند و او را بکشند. نصیرخان به سراغ ایرج می رود که در راه گودرز پسرش را می بیند و به او قول می دهد که وقتی کار های عمو ایرجش تموم شد او را ببرد تا ببیندش.
سیاوش و کریم به امام زاده می روند تا شاید هاویر را آن جا پیدا کنند و می بینند که همان جا است.
می گوید که ایرج را بحشیده است و به خدا و امامزاده واگذار کرده است.
کریم به او می گوید که ایرج را برده اند شهر تا دادگاه به کار هایش رسیدگی کند، هاویر با شنیدن این حرف تفنگش را برمی دارد و راه می افتد.
گودرز به دشت می رود تا اسبی را زین کند اما بعثی ها او را می بینند و از او سراغ عمویش را می گیرند. گودرز که ساده تر از این حرفاست همه چیز را به آن ها می گوید. بعثی ها او را از درخت آویزون می کنند و موترش را می دزدند.
سیاوش که به دنبال گودرز می گشت تا حال او را بگیرد گودرز را آویزان در دشت پیدا می کند و به او کمک می کنند تا دست و پایش باز شود، گودرز به او می گوید که رفیق های عمویش او را به این روز انداخته اند و موتورش را دزدیده اند، سیاوش می زند تو سرش و می گوید آن ها همان هایی بودند که به دنبال عمویش بودند تا او را بکشند و هر دو به سمت اسب می دوند تا به آبادی بروند…
کریم بعثی ها را می بیند که با موتور گودرز در آبادی هستند، سیاوش و گودرز به سمت آبادی می روند ک گودرز از روی اسب می افتد.
استوار کاکاوند و مامورانش ایرج را سوار ماشین می کنند تا او را به شهر ببرند که بعثی ها به دنبالشان می افتند. سیاوش و گودرز از راه میانبر می روند تا زودتر به ماشین پاسگاه برسند.
دازیور می فهمد که هاویر تفنگ برنو را برداشته و رفته است می فهمد و به سراغ شیرعلی خان می رود تا فکر چاره کنند.
شیرعلی خان به دشت می رود تا او را پیدا کنند.
هاویر در میان جاده ایستاده است تا ایرج را بکشد، استوار کاکاوند به هاویر می گوید که اگر دست از پا خطا کند او را می کشد. ایرج مقابل هاویر زانو می زند تا او را بکشد اما به جای هاویر بعثی ها به او شلیک می کنند. نصیرخان هم در اثر شلیک گلوله ها زخمی می شود. صالح خان به سمت آبادی می رود تا کمک بیاورد.
ایرج پس از تیر هایی ک در بدنش می خورد به زمین می افتد. استوار کاکاوند و مامورانش موفق می شوند که بعثی ها را بکشند.
نصیر خان و ایرج به سمت هم می روند و هاویر اعتراف می کند که تنها قصد داشت ایرج را ببیند و تهدید و کند و بگوید که حق او است که ایرج را ببخشد نه هیچ کس دیگه…
نصیرخان داد می زند که دکتر خبر کنند…