خلاصه داستان قسمت ششم سریال مستوران از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ششم سریال مستوران از شبکه یک را می خوانید، با ما همراه باشید. این سریال به کارگردانی مسعود آب پرور و تهیه کنندگی عطا پناهی ساخته شده است. این سریال روایتگر داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان است و ماجرایی که در آن با حمله قبیله وحشیان، کودکی به طرز مرموز دزدیده می شود و مادر داغدار می گردد؛ حال او به دنبال راهیست تا به هر قیمت کودکش را پس گیرد امّا موانع زیادی بر سراهش خواهد بود.

قسمت ششم سریال مستوران

لیص به خانه رسیده است که تمام اهالی شهر را در حال سوگواری در خانه اش می بیند و به حبیب بیک علامت می دهد تا به کنارش برود.
لیص به حبیب بیک می گوید که باید خودت این قائله را جمع کنی و به همه کسانی که این جا هستند بگویی که دروغ گفته ای… حبیب بیک می گوید برای آرام شدنت مرا بزن ولی بگذار دل دخترم آرام بگیرد و می گوید بعد از سبک شدن قلب‌ لطیفه با هم به تمام آبادی ها می رویم و وجب به وجب آن ها را می گردیم و لطف علی را پیدا می کنیم…
لیص نمی پذیرد و خودش می خواهد راستش را به همه بگوید که حبیب بیک برای آرام شدن لطیفه بهش التماس می کند تا به حرفش گوش کند…
صمصام در گوشه ای نشسته است که جهان دخت به کنارش می رود و می گوید امروز فرصت مناسبی برای از بین بردن شاور است و صمصام را بلند می کند و با خودش همراه می کند، شهاب با چهره ای در هم آم ها را زیر نظر دارد.
نورا به مقابل لیص رفته و می گوید لطیفه قبول نمی کند به مجلس بیاید و منتظر است تا همه چیز را از زبان خودت بشوند. لیص ناچار به داخل خانه می رود و کنار لطیفه می نشیند، اهالی شهر و همسایه ها برای شادی روح لطف علی صلوات می فرستند، لیص زیر لب فاتحه ای می خواند از اتاق بیرون می رود و رو به نورا و جهان می گوید ازتون میخوام که مراقب لطیفه باشید و می رود…
جهان دخت تظاهر به ناراحتی می کند اما در اصل خوشحال است و به خانه می رود تا نقشه کشتن شاور را بهش بگوید… آن ها می خواهند به بهانه به چاه افتادن شهاب، شاور را به خانه شان بکشانند و او را به داخل چاه هل بدهند و رویش سنگ بریزند…
صمصام به دنبال شاور می رود و طبق نقشه به او می گوید شهاب در چاه افتاده و او را می برد که شهاب کنار چاه نشسته می بیند، شهاب به پدرش می گوید او بو‌ می داد، توی چاه انداختمش تا تنش را بشوید…
جهان دخت، صمصام را صدا می کند تا کمکش کند که شاور متوجه حقه آن ها می شود و می گوید شما یا قصد جون من و‌ یا قصد جون پسرم را داشتید و اگر تا دو روز دیگر میان من و وحشیان دوستی به پا نکنی آبرویت را میان همگان ببرم…
صمصام برای بردن کمک به خانه لیص می رود و به کمک اهالی جهان دخت را بیرون می آورند، لیص در حال بردن طناب است که لطیفه صدایش می کند و می گوید می خواهم به سر خاک پسرم بروم، لیص قربان صدقه اش می رود و بهش قول می دهد به محض زدن سپیده صبح او را می برد…
صمصام به جهان دخت می گوید شاور گوشم را پیچانده و گفته اگر کاری که ازت خواستم را انجام ندهی بیچارتون می کنم و به بیرون می رود.
صمصام به دیدار شاور رفته و معلوم است که او با شاور هم دست شده ولی به خاطر خوی وحشی گری جهان دخت از او هم حسابی می ترسد.
مراسم لطف علی شروع شده است و لیص به خاطر آورده که بعد از کندن قبر، دیگر آن را پر نکرده و قبل از حرکت خودشان حبیب بیک را به آن جا می فرستد تا قبر را پر کند.
آن ها سوار بر مرکب به سمت قبرستانی که قبر دروغین لطف علی قرار دارد می روند تا لطیفه بر سر مزار پسرش خودش را سبک کند.
صمصام به شاور می گوید که جهان دخت صبح علی الطلوع راه به وحشی گرفته و آن جا رفته تا میان تو وحشیان مسیری باز کند اما در اصل او به چادر طلا، ساحره آشنایش رفته و درباره وضعیتش سوال می پرسد…
ساحره می گفت من راه پیدا کردن لطف علی را به لطیفه راست گفتم تا اگر انجام داد، مرا باور کند و بهم ایمان بیاورد اما طالع تو را هم دیده بودم و خیالم راحت بود… اگر چیزی که من دیده بودم را توام می دیدی رقص کنان پیش غزال می رفتی، تو صاحب پسری خواهی شد که رشادت هایش گوش عالم و آدم را کر کند و بهترین باشد.
کاروان عزاداری لطف علی به قبرستان رسیده اند، جهان دخت هم خودش را به آن جا رسانده که صمصام جا می خورد و می گوید مگر قرار نبود به قبیله وحشیان بروی؟ جهان دخت بی هیچ جوابی به سمت لطیفه می رود و برای آرام کردنش می گوید شاید گورکن دروغ گفته باشد که حبیب بیک پاسخش را می دهد و می گوید دامادم خودش قبر لطف علی را نبش کرده و پسرش را در آغوش کشیده است.
لطیفه هنوز هم باور نکرده است و از لیص‌ می خواهد جونش را قسم بخورد، لیص ناچار جون لطیفه را قسم می خورد. لطیفه حسابی اشک می ریزد و سینه سبک می کند و نورا هم لحظه چشم ازش بر نمی دارد…
شب به هنگاه خواب جهان در حال دعوا کردن صائب است که صمصام رو ترش می کند و اجازه نمی دهد بیشتر از این با پسرش بدخلقی کند…
آن ها برای خواب آماده می شوند، صمصام با فهمیدن این که فردا جهان می خواهد به قبیله وحشیان برود اظهار ترس و ناراحتی می کند…
جهان به دیدن غرال می رود که او به داراب می گوید جلویش را بگیرد و اگر خواست جلوتر برود خونش را بریزد، داراب به سمت جهان دخت می رود ولی او با صدای بلند غزال را صدا می کند و می گوید حرفی دارم که غزال دستور میده دست و پایش را ببندند و به سیاه چاله بیاندازند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا