خلاصه داستان قسمت نوزدهم سریال ایلدا از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت نوزدهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آن‌ها از سال‌ ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.

قسمت نوزدهم سریال ایلدا

در این مطلب از سایت جدولیاب ، خلاصه داستان قسمت بیستم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را می خوانید: صالح خان از داخاتون می خواهد که از آن جا برود تا آسیبی نبینید اما‌ داخاتون مقاومت می کند و می گوید که نمی رود و آبروی زن ایلیاتی را نمی برد‌. عمو منصور به همراه دخترش و کریم و زن کریم و فرزندشان به شهر می روند تا از توپ و تفنگ در امان باشند. یاسمین با تعجب می پرسد که واقعا سیاوش دوست نداشت همراه ما بیاید که کریم می گوید به خاطر جنگ هیچ جوره حاضر نبود که آن ها را تنها بگذارد…
سیاوش با اسب به دنبال ماشین عمو منصور می رود و گلی را به یاسمین می دهد و از آن ها خداحافظی می کند. کمی جلوتر کریم از ماشین پیاده می شود و به سمت سیاوش می رود که آن جا را بمب باران می کنند. بمب باران و جنگ شروع شده است و بعثی ها جلو آمده اند.
تعداد مجروح ها زیاد شده است که هاویر و دکتر سخت مشغول انجام کار هستند و مجروحین را مداوا می کنند.
کریم و سیاوش به خانه می روند که ک
داگل با تفنگ در را باز می کند و با دیدن کریم می گوید که به خودش افتخار می کند که داماد به این شجاعی و با غیرتی دارد.
داگل از سیاوش رو برمی‌گرداند که چرا نموند تا با مهمان ها خداحافظی کند که سیاوش می گوید دنبال تحفه سر راهی بوده برای مهمان ها و داگل با او آشتی می کند…
کریم و سیاوش به سنگر می روند تا غذای رزمنده ها را بدهند که صالح خان سمت سیاوش می دود تا او را بزند که بابا شیرعلی می گوید خودم فرستادمش دنبال ماموریت. سرکار کاکاوند از سیاوش می خواهد که هر چه سریع تر غذا ها رو بدهد و به عقب برگردد.
بمب باران دوباره آغاز می شود که روحانی روستا تیر می خورد، عمو برفی شال سرش دا برمی‌دارد و زخمش را می بندد.
سیاوش و گودرز به آن جا رفته اند که عمو برفی به سمتشان سنگ پرتاب می کنند تا آن ها را مجبور کنند که به عقب برگردند اما آن دو می گویند که وسیله آورده اند و کار مهم دارند…
گندم به روستا برگشته تا کمک دکتر هندی و هاویر باشد که الناز به بهداری می رود و می گوید که امانتی های ما را خودت باید بیاوری به خانه ما و از قاصدی برادر های گندم گله می کند که چرا حرفش را به آن ها گفته بود…
سیاوش و گودرز با صورت های بسته قائم می شوند که عمو برفی آن ها را پیدا می کند و گوششان را می پیچاند و می گوید که شل و پلشان نکرده است به عقب برگردند و آن ها به دو به سمت اسب هایشان می روند.
سالار جلو رفته است و نون و غذای رزمنده ها را می دهد کع فردی ناشناس‌را می بیند و با تعجب از پیشش می رود..

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا