خلاصه داستان قسمت هجدهم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هجدهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت هجدهم سریال ایل دا می خوانیم که: گودرز در آغوش یاور گریه می کند و یاور که از غم پدرش نصیرخان می گوید پا به پای برادرش کوچکترش گریه و عذا داری می کند…
استوار کاکاوند به همراه مامورانش روی بام پاسگاه رفته است و می گوید که دشمنان حمله کرده اند اما هیچ کسی باور نمیکند که همزمان بمب باران بعثی ها آغاز میشود و اهالی روستا با تفنگ هایشان به بیرون خانه هایشان می آیند و به پای سخنرانی روحانی روستا می روند…
استواد کاکاوند در حال پخش کردن تفنگ و مهمات بین مردم و اهالی است.
هر یک از اهالی را نشان می دهد که عده ای در حال آماده شدن و عده ای دیگر در حال شادی کردن بابت بیعت تمامی ایل ها با هم هستند، روحانی روستا لباس روحانی اش را درمیآورد و لباس جنگ می پوشد.
ماموران پاسگاه به سراغ یاور می روند و از می پرسند که آیا می تواند ژسه بزند که یاور تایید میکند و میگوید که در سربازی یاد گرفته است. اهالی در حال ساختن سنگر و آمادگی برای مقابله با بعثی ها هستند.
صالح خان با برادرش منصور حرف میزند و میگوید که وصیتی دارد به او می گوید که در نبود او و داگل برای سیاوش پدری کند و سایه بالای سرش باشد.
سیاوش و گودرز در حال پخش کردن غذا میان اهالی هستند که به سراغ روحانی می روند تا او را راضی کنند که به آن ها هم تفنگ بدهند که می گوید بلاخره نوبتشان می شود.
خدارحم، کریم را در روستا می بیند و به او می گوید که آن ها بی رحم هستند دست زن و بچه اش را بگیرد و به جای دیگری بروند، بعثی ها تمام خرمشهر و آبادان را گرفته اند، کریم به سمت خانه میدود که می بیند زن و بچه اش در خانه نیستند، به سمت چمدان می رود و لباس ها و وسایل ضروریشان را جمع می کند.
کریم به خانه شیرعلی خان میرود تا زن و بچه اش را به جای امن ببرد که زنش می گوید بدون او هیچ جایی نمیرود.
عمو برفی با گوش سپردن روی زمین به روحانی می گوید که راه افتادن و وقتش رسیده که آماده باشند…
استوار کاکاوند اهالی را به پشت خاکریز ها هدایت می کند و به آن ها می گوید که هیچ تیری را الکی نزنند.
بمب باران شروع می شود…
دکتر هندی به پاسگاه می رود تا زخمی ها را درمان کند، مردم در اوضاع وخیمی هستند که هاویر از راه می رسد. کریم هرکاری که می کند زنش قبول نمی کند که بدون او برود.
جنگ آرام گرفت که رزمنده ها نشسته اند تا استراحت کنند و غذایی بخورند که دکتر هندی متعجب به شیرعلی خان میگوید از این که انقدر قوم شما در هر حالتی بز برنجش را می خورد متعجبم…
بمب باران دوباره شروع می شود و روستا تخریب می شود…