خلاصه داستان قسمت هفتم سریال روزهای ابدی
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت هفتم سریال روزهای ابدی از شبکه یک سیما می خوانید، با ما همراه باشید: سریال روزهای ابدی به کارگردانی جواد شمقدری و به تهیه کنندگی محسن علی اکبری ساخته شده است و هرشب ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه بر روی آنتن شبکه یک سیما می رود.
مهدی و سید روحانی درباره وضعیت کشور و کارها و کارهای بکتاش با یکدیگر صحبت میکنند و منتظر قاسم هستند.
مهدی ۸ ماه قبل از انقلاب و فوت پدر قاسم را به خاطر میآورد، سید از راه میرسد و میگوید قاسم روی خوش نشان نداده است و در جواب حرف هایش فوش و بد و بیراه داده است.
بکتاش در دفترش است و با برداشتن اسلحه ای با چندتا از همراهانش به سر وقت مهدی میرود و او را تهدید میکند تا کاری به کارهایش نداشته باشد.
مهدی به فکر میرود و دو سال قبل را که در زندان بود و خبر آزادی اش را بهش دادند و او هنوز با بکتاش خوب بود را به خاطر میآورد.
سرهنگ پس از مدتی که در اختیار انقلابیون بود به همراه یکی از آن ها به داخل اتاقی میرود و دخترش نیز در محوطه آنجا قدم میزند و سوار ماشین پدرش میشود.
سرهنگ توضیح میدهد که او در سایت تنها فرمانده همافرها بوده است، سید جرم های او را میگوید و از او میخواهد با آنها همکاری کند تا مشکلش همین جا رفع و رجوع شود.
مهناز در ماشین منتظر پدرش است که ماموری که آن ها را دستگیر کرده بود او را پیش پدرش میبرد تا باهم خداحافظی کنند مهناز درباره مشکلاتی که پیش آمده است با هم صحبت میکنند و مهناز میگوید آن ها او را هم دست آمریکایی ها میدانند، اما سرهنگ از او میخواهد که از مهدی کمک بخواهد که با عصبانیت با یکدیگر بحث و دعوا میکنند.
مهدی به پاسگاهی که در آن سرهنگ و دخترش بودند رفته است و با حاج آقا صحبت میکنند و میگوید اتهام همکاری با آمریکایی ها روی دوش تک تک آن ها است و با حاج آقا بحث میکند تا بتواند نجاتش دهد اما سید به او میگوید که رابطه شخصی آنها با کار نباید گره بخورد و گویا کاری از دست مهدی هم برنمیآید.
سرهنگ مهناز را پیش مادربزرگش میفرستد و میگوید درباره وضعیت پیش آمده چیزی به سهیلا زن کنونی اش نگوید.
مهناز به همراه مهدی با ماشین کمیته به سمت جایی که پدرش گفته است حرکت میکنند، مهناز از او میخواهد به پدرش کمک کند و از میان حرف های مهدی متوجه میشود که جرم پدرش مخفی کردن دالان آمریکایی ها میباشد.
مهدی با حرف های مهناز خاطرات سه سال قبل و جدایی شان را به خاطر میآورد که بعد از سوار شدن و گذشتن از مسیری گیر ژاندارم ها افتاده است و ماجرا را برای او تعریف میکند.
بعد از گذشت مدتی آنها به خانه ای میرسند که گویا خانه مادربزرگ مهدی است و قرار است تا آزادی پدرش آنجا ماندگار شود.
آنها به داخل میروند که مهدی مادربزرگش را درحال کند زمین میبیند و به کمکش میرود که در همان زمان با سلام مهناز متوجه حضورش میشود و فکر میکند عروس مهدی است و بعد از سپردن مهناز به مادر بزرگش از آنجا میرود.
مادربزرگ مهدی به کمک مهناز وسایل پسر خدابیامرزش که تعداد زیادی کتاب است را درمیآورد و تمیزشان میکند و مرتب در طاقچه میچیند.
آنها با هم گپ میزنند و درباره احمد و اتفاقاتی که برایشان افتاده است میگویند و مهناز از او میخواهد برای پدرش دعا کند تا اعدامش نکنند و مادربزرگ او را دلداری میدهد.