خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال ایلدا از شبکه یک
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت پانزدهم سریال ایلدا را که در حال پخش از شبکه یک سیما می باشد را برای شما عزیزان آماده کرده ایم که در ادامه می خوانید. سریال ایلدا با موضوع اتحاد و حماسه مردان و زنان عشایر مرزنشین در برابر متجاوزان به خاک این مرز و بوم و قصه ایستادگی و ایثار آنها از سال ۱۳۵۸ تا ۱۳۵۹ ساخته شده است.
در خلاصه قسمت پانزدهم سریال ایل دا می خوانیم که: هاویر به بیمارستان رفته است که تلفن آن جا زنگ می خورد و به او خبر می دهند که عمو منصور قرار است بیاید. هاویر به خانه می آید و این خبر را به اهالی خانه می دهد و همه با هم خوشحالی می کنند.
سرکار کاکاوند به سراغ روحانی محل می رود و می گوید که با چند اسلحه و چهار تا مامور نمی شود مقابل لشکر دشمن ایستاد. در خانه شیرعلی خان همه در حال آماده شدن برای پذیرایی از خانواده عمو منصور هستند.
مرد قاچاقچی به روستا می رود و خودش را جای مش بقالی جا می اندازد، سالار درون ساکش را می بیند که پر از عتیقه است، به سراغ سیاوش می رود که به او بگوید اما سیاوش باور نمی کند و در را روی او می بندد.
ماشینی مش بقالی را می بیند که دست و پا بسته گوشه ای افتاده است او را به پاسگاه می برند و سرکار کاکاوند را در جریان می گذارند.
سرکار کاکاوند به سراغش می رود اما همین ک نزدیکش می شوند با خرابکاری مامورش از او دور می شوند، سالار که فضولیش گل کرده بوده درون وانت مش بقالی خودش را قائم می کند.
مرد خلافکار پس از گذشت چند متر از ماشین پیاده می شود و فرار می کند.
گندم با حالی آشفته به روستا برمیگردد به خانه نصیرخان میرود و به یاور میگوید که پدرش مرد، به همراه اهالی برای مش سلیمان مراسم میگیرند.
اهالی خانه شیرعلی خان در حال پذیرایی از عمو منصور و یاسمین هستند و همه سر به سر سیاوش میگذارند.
استوار کاکاوند به خانه نصیرخان رفته است بلکه بتواند از او کمکی بگیرد و قاچاقچی ها را دستگیر کند.
سیاوش که از سر درست کردن کباب ها دستش سوخته است، مادرش داخاتون روی دستش سیب زمینی میگذارد که یاسمین میآید و دستمالی به او میدهد تا به دستش ببندند.
گندم و یاور به دشت رفتند و گندم تمام مدت از ظلم هایی که در حق پدرش کرد و او را به مشهد نبرد میگوید. منصورخان از صالح خان می خواهد که با خانواده اش به شهر بروند اما او قبول نمیکند و دست رد به سینه منصور میزند. گودرز و سیاوش به چایخانه عمو خدارحم می روند تا سراغ سالار را بگیرند که می فهمند فضولی کرده است و سراغ مرد قاچاقچی رفته است.
سالار سرکار کاکاوند را به غاری برد که در آنجا مرد قاچاقچی کیفرا قایم کرده بود که سرکار کاکاوند متوجه چیزهایی میشود که روی زمین افتاده است…