خلاصه داستان قسمت پنجم سریال راز ناتمام از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت پنجم سریال راز ناتمام از شبکه یک به کارگردانی امین امانی را می خوانید، با ما همراه باشید. راز ناتمام در کش و قوس یک ماجرای امنیتی به زندگی پرفراز و نشیب شهید محمدجواد باهنر می‌پردازد که در فعالیت‌های پرثمرش، سوابق مبارزاتی علیه رژیم ستم‌شاهی و بار‌ها محکومیت به زندان دارد و پس از انقلاب اسلامی نیز وزیر آموزش و پرورش و سپس دومین نخست‌وزیر دولت جمهوری اسلامی ایران بوده است.

محمدجواد باهنر هشتم شهریورماه سال ۱۳۶۰ توسط منافقین خلق ترور شد و همراه با محمدعلی رجایی رئیس‌جمهور وقت ایران به شهادت رسید.

قسمت پنجم سریال راز ناتمام

آقایی که عضو گروهک منافقین بوده است، دوباره جلوس دوربین نشسته تا بتواند خاطراتش را روایت کند و سازمان مجاهدین خلق را رسوا کند و اعتراف می کند که اشتباه کرده است…
الیف سوار بر یک تاکسی شده است و آقایی هم در پشت سر او تعقیبش می کند و خیلی ریز زیر نظرش دارد… الیف بعد از مدتی از ماشین پیاده می شود و به سمت یک کافه می رود و مقابل یک مرد فارسی زبان می رود… آن مرد از پشت شیشه یواشکی از آن ها عکس می گیرد و الیف بعد از گرفتن دستوراتش سریعا می رود…
الیف دوباره سوار همان تاکسی می شود و می رود، مردی هم که او را تعقیب می کرد
الیف با کرم همان مردی که مسئول صحبت باهاش بوده تماس گرفته تا بتواند آدرسی ازش بگیرد، کرم که پیش افشین است، گوشی اش را روی اسپیکر می گذارد و شروع به صحبت با کاتیا می کند و در آخر ازش می خواهد که یک عکس از خودش و پدرش بفرستد…
رحمت مردی که کاتیا را زیرنظر داشته است، با افشین تماس می گیرد و گژارش تعقیبش را بهش می دهد و افشین درباره قضیه دادگاه دوباره با کرم حرف می زند و کرم هم میگع قاضی از آن ها شاهد خواسته و افشین هم بهش میگه ما هم باید مدارکی جور کنیم که نشون بده باهنر شکنجه گر بوده وگرنه رسوا می شیم و کرم هم هر چه سعی می کند بهش بقبولاند که همچین چیزی نشدنیه، موفق نمی شود…
گذشته
دکتر باهنر در خانه با همسرش حرف می زند و می گوید این بار بازجوم کرمانی بود و همشهری و تمام حرف هایشان را برای زهرا خانم همسرش تعریف می کند و می گوید من تقیه کردم و قول دروغی دادم که دیگه علیه رژیم فعالیت نکنم تا دست از سرم بردارند…
زهرا به محمدجواد می گوید که دکتر بهشتی با خونه تماس گرفته بود و کارتون داشت که محمدجواد سریعا از جایش بلند می شود، لباس هایش را می پوشد تا از باجه تلفن با او تماس بگیرد و می ترسد که ساواک تلفنش را شنود کند…
دختری در باجه تلفن مشغول صحبت با کسی است و از حرف هایش مشخص است که از خونه فرار کرده و الان هم به یک مهمونی دعوت شده ، مردی که پشت سر او است، بهش اشاره می کنه تا زودتر حرفش را تمام کند، به نظر میاد که مرد، آن دختر را زیر نظر دارد و بدون حرف زدن با تلفن می رود، دکتر باهنر با دکتر بهشتی تماس می گیرد و حرف هایش را می زند که صدای تیراندازی توجه محمدجواد را به خودش جلب می کند و می فهمد که چند تا جوون با ساواک درگیر شده اند و کلافه به سمت خانه می رود…
زهرا خانم در خانه که نگران همسرش است، صدای تیراندازی را می شوند و نگران لباس می پوشد تا به دنبال شوهرش برود که از در خارج نشده، دکتر باهنر به داخل می رود و دکتر باهنر برای این که حرفی نزند، بی حوصلگی اش را بهانه می کند و به داخل خانه می رود…
روز بعد دکتر باهنر برای کار به اداره آموزش و پرورش برای دیدن دکتر بهشتی رفته است و بعد از کمی گپ زدن، عزم رفتن می کند…
حال
رضا و محمود در محل کارشان در خصوص تیم دکتر بهشتی و دکتر باهنر حرف می زنند و رضا عکس سوژه هایشان را به دیوار می زند و محمود هم پای تحقیقاتش نشسته است…
کاتیا به رضا پیام می دهد و می گوید احتمالا این هفته با شاهد دیدار می کند که رضا خوشحال میشه و بعد از گفتن آن به محمود تاکید می کنه که کسی متوجه نشه و به دفتر حاج احد می رود…
افشین خان در حال ماساژ است که آقایی به آن جا می رود و او درباره خسرو اعتضادی ازش سوال می پرسد و مرد می گوید همان سال ها مرد و عکس کاتیا را بهش نشان می دهد و او می گوید به گمونم همون است که افشین خان از جواب های نصفه و نیمه اش خسته می شود و بیرونش می کند…
امید با مجید حرف می زند و می خواهد تکلیفش را بداند که یک پیامک از رئیسشان دریافت می کند و می گوید سمیرا باید پیش زن نیازی برود و او را آرام کند و بگوید همه چیز حل شده…
افشین با رحمت تماس گرفته است و درباره کاتیا باهاش حرف می زند که رحمت ازش می پرسه عمر این دختره چه راست گفته باشه چه دروغ آخراشه که افشین تایید می کنه و میگه برام خیلی مهمه که دروغ گفته یا نه؟ اون موقع خیلی چیزا عوض میشه…
سمیرا به دانشگاه لیلا رفته تا او را ببیند که محافظ های لیلا از دور متوجه او می شوند و شروع به صحبت درباره او می کنند و یکی از آن ها به همکارش می گوید که ما رو هیچ کس جز حاج احد نمی داند…
لیلا بعد از دیدن پیامکش به پایین می رود تا سمیرا را ببیند و او می گوید که برای تشکر اومدم و به لطف شما کار های ما به خوبی پیش رفت و دیگه لازم نیست که با شما هم دیدار داشته باشیم…
لیلا با حال خوش به کلاس بر می گردد و به درس های استادش گوش می کند و در حین بحث او را به چالش می کشاند که استادش کلاس را تمام می کند و داخل راهرو بحث مصاحبه با منافقین را به میان می کشد که لیلا میگه پدر دوستم قبلا عضو سازمان بود و اگر اجازه بدید با او صحبت کنم که استادش کلی خوشش می آید و استقبال می کند…
کاتیا در جایی مشغول زیر و رو کردن تعداد زیادی کاغذ است و سرش به کاری گرم است…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا