خلاصه داستان قسمت پنجم سریال روزهای ابدی

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت پنجم سریال روزهای ابدی از شبکه یک سیما می خوانید، با ما همراه باشید: سریال روزهای ابدی به کارگردانی جواد شمقدری و به تهیه کنندگی محسن علی اکبری ساخته شده است و هرشب ساعت ۲۲:۱۵ دقیقه بر روی آنتن شبکه یک سیما می رود.

قسمت پنجم سریال روزهای ابدی

ویلیام دختری که از سمت بکتاش برای خرابکاری آمده بود را پیدا کرده است و او را به داخل یکی از نیروگاه های داخل محوطه می‌برد.
ایرانی های چیریکی از سمت دامنه های کوه سایت کپکان قصد ورود کردن به آن‌جا را دارند.
ویلیام او را در اتاقی با دست های بسته زندانی کرده است و سعی دارد با او صحبت کند اما دختر لب نمی‌گشاید.
مهناز با دیدن عکس های مادرش گذشته اش را مرور می‌کند و می‌خوابد.
ویلیام با کمک پیچ گوشتی درب چمدانی که دوستش به او رساند را باز می‌کند و از آن‌جا به راهرو هایی که در آن مستقر بود می‌رود که متوجه ورود ایرانی ها به داخل سایت کپکان می‌شود و خودش را قایم می‌کند.
بکتاش سعی می‌کند با نیروی نفودی اش در سایت کپکان بی‌خبر از لو رفتنش ارتباط برقرار کند اما موفق نمی‌شود و نیروهایش را به جلو هدایت می‌کند و با مطمئن شدنش از ناتوانی همافر ها دستور می‌دهد، ماسک هایشان را بزنند و به داخل بروند.
همافرها به کمک مهدی که توانست از مقر بکتاش فرار کند از کار آن‌ها با خبر می‌شوند و آن ها را دستگیر می‌کنند و کارشان نیمه تمام می‌ماند.
مهناز از اتاقش بیرون آمده است و برای خودش چای می‌ریزد تا صبحانه بخورد که متوجه صحبت های پدرش و چند تن دیگر از همافرها با بکتاش و مهدی می‌شود که قصدشان از کار دیشب چه بوده است که بکتاش طلب نیرویی که آن‌جا گیر افتاده است را می‌کند و سرهنگ ناچار می‌شود تا بگوید.
مهدی با پایان صحبت هایشان دختر سرهنگ را آن‌جا می‌بیند که بعد از چشم تو چشم شدن آن‌ها باهم هول می‌کنند و با ذوق زدگی به سمت و سوی کار خودشان می‌روند.
همافرها دختری که ویلیام دستگیر کرده بود را آزاد می‌کنند و او را به دست دوستانشان می‌سپارند.
یکی از نیروهای ارتش که درجه سروانی دارد از سرهنگ می‌خواهد که راهی پیدا کند تا بتواند خودش را تبرعه کند.
یکی از سربازان خبر از حضور ویلیام می‌دهد که قصد خرابکاری داشته است و به سرعت او را کت بسته تحویل نیروهای ارتش می‌دهند.
مهناز در محوطه پادگان راه می‌رود که دوباره با مهدی برخورد می‌کند و این بار با گفتن تنها یک سلام اکتفا می‌کنند و می‌روند.
مهدی به داخل اتاقش می‌رود تا کارهایش را انجام دهد که یاد خاطرات گذشته و سه سال پیش که مهناز و سرهنگ به او کمک کرده بودند می‌افتد و صحبت هایش را با مهناز مرور می‌کند.
مهدی کاغذ هایی به همراه بی‌سیم برمی‌دارد و تا آن ها را به پایگاه درگز برساند که هنگام خداحافظی سروان از آن‌ها طلب نیرو می‌کند تا بتواند در مقاب حملات احتمالی دیگر بایستد.
مهناز می‌خواهد به سمت پدرش برود که او می‌گوید صبر کند تا نیروهای فدایی خلق بروند و بعد باهم از دور آن‌ها را تماشا می‌کنند و مهناز درباره رفتار های مهدی با پدرش صحبت می‌کند که او می‌گوید بهتر است به او بی محلی کند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا