خلاصه داستان قسمت چهارم سریال مستوران از شبکه یک

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت چهارم سریال مستوران از شبکه یک را می خوانید، با ما همراه باشید. این سریال به کارگردانی مسعود آب پرور و تهیه کنندگی عطا پناهی ساخته شده است. این سریال روایتگر داستانی کهن در دوران صفویان و غزنویان است و ماجرایی که در آن با حمله قبیله وحشیان، کودکی به طرز مرموز دزدیده می شود و مادر داغدار می گردد؛ حال او به دنبال راهیست تا به هر قیمت کودکش را پس گیرد امّا موانع زیادی بر سراهش خواهد بود.

قسمت چهارم سریال مستوران

دزد لطف علی در بیابان سوار بر اسب می تازد و به دنبال لطف علی می گردد و به نظر می آید که او را گم کرده است، لفط علی با صورت گریون خودش را در میام علفزار قایم کرده تا از چشم دور بماند…
لطیفه تنها در خانه لباس پسرش را به آغوش کشیده است که صدای در می آید و او به امید لطف علی به سمت در می دود..
او در را باز می کند که شهاب را پشت در می بیند و دلیل حال بدی اش را می پرسد که شهاب می گوید عمه گفت دعا کن لطف علی برگردد…او می گوید صمصام گردنبند عمه نسا را دزدیده بود و برای فروش پیش پدرم آورده بود که من پسش گرفتم و به عمه تحویلش دادم… لطیفه با شنیدن حرف های شهاب قصد می کند به خانه صمصام برود و حقیقت را بفهمد که پشیمان می شود و او را به خانه شان می برد، او شهاب را به نورا می سپارد و از شاور سوال می کند که آیا صمصام گردنبند عمه را برای فروش پیش تو آوره بود یا نه که شاور متعجب نگاهش می کند و می گوید دوباره سوالش را تکرار کند…
صمصام، جهان دخت را سرزنش می کند و می گوید اگر از ترس قوم آدم خوارت نبود از موهایت به اسب می بستمت و در بیابان رهایت می کردم اما جهان دخت پرو تر از این حرف ها است و می گوید توام تو کار من دست داری و من بخاطر بچه دار شدن این کار را کردم… تو بذر کینه را در دلم کاشتی و گریه می کند.
شاور همه چیز را انکار می کند و می گوید صمصام از درد بی پولی طلای جهان را برای فروش آورده بود و بخاطر مستی و نعشگی اش کسی بهش کار نمی دهد.
لیص بر سر خاک عمه نسا رفته و با او حرف می زند و بهش التماس می کند تا از جایش بلند شود و بهش بگوید که چه چیزی در لوح دیده بود و چاره پیدا کردن فرزندش کجا است، لیص لوحش را روی خاک عمه نسا می گذارد و گریه می کند تا از جایش بلند شود و حسابی خودش را سبک می کند..
شهاب شمع روشن می کند، پدرش هم کنارش است و شاور با شهاب حرف می زند و شهاب می گوید من گردنبند را به عمه نسا دادم، موقعی که عمه نسا به من گفت چشم هایت را ببند، بوی جهان دخت هم آن جا بود…
جهان دخت گردنبند نسا خاتو را دوباره توی خاک پنهان می کند، لیص هم شروع به کندن زمین می کند و لوح را زیر یک درخت در قبرستان چال می کند و راهی می شود.
لیص به خانه برگشته و لطیفه می گوید قصد دارم به دنبال جهان دخت بروم و با او به قبیله وحشی ها برم و پسرم را پس بگیرم، اگر میای باهام بیا وگرنه خودم میرم… لیص می پذیرد و می گوید با هم برویم، آن دو سوار بر اسب می شوند و به سمت قبیله وحشی می روند، لیص صدا می زند و می گوید اومدم با رئیستون حرف بزنم که اهالی قبیله وحشی شروع به پرتاب سنگ به سمت آن ها می کنند.
یکی از سنگ ها توی سر لیص می خورد اما در نهایت با التماس های لیص و لطیفه آرام می گیرند و رئیس قبیله وحشی ها جوابشان را می دهد و می گوید ما نه پسر شما را دیده ایم و نه خبر از دزد او با این مشخصات داریم، حال زودتر جون خود را بردارید و بروید و اگر گذر کس دیگری به این جا بیوفتد، می کشیمش و بهش رحم نمی کنیم…
شاور به خانه صمصام رفته و می گوید برای گردنبندی که واسه فروش آورده بودی، اومدم. شاور به داخل خانه می رود و می گوید درباره گردنبندی که شهاب ازت دزدید اومدم بهت بگم که پسرم همان روز گردنبند را به صاحب اصلی اش برگردانده که صمصام تشکر می کند و می گوید آن را همان روز به جهان داد که شاور می گوید او آن را به صاحب اصلی اش که عمه نسا بود، داده است. شاور می گوید باید بدانی که آن گردنبند برای پیرزنی بوده که گردن پسری انداخته بوده… حالا نه پیرزن هست و نه طفل پسر…
از حرف های شاور و سکوت جهان، صمصام عصبی می شود و سیلی توی گوشش می زند و گوشه ای می نشیند، جهان دخت پرو پرو می گوید تو جز پسر مجنونت شاهدی نداری و هر کاری دلت می خواد انجام بده ولی شاور که دستش پر است می گوید باهات معامله می کنم و رازت را پیش خودم نگه می دارم که صمصام او را بی غیرت می خواند ولی شاور خودش را آرام می کند و می گوید من و لیص از قدیم با هم حساب و کتاب داریم…
لیص قضیه رفتنشان به قبیله وحشی ها را به حبیب بیک پدر لطیفه می گوید که ترسیده نگاهش می کند و می گوید اگر شما را می کشتند چه می کردید اما لیص می گوید بخاطر لطیفه مجبور بودم و از او می خواهد که ۴ تصویر از لطف علی برایش بکشد و نشان گلوبند بر نگاره بیاندازد…
شاور رو به جهان دخت می گوید میان من و قبیله وحشی ها وساطت کن تا راهی بینشان پیدا کنم… نیاز امروز من معامله با وحشیان است…
جهان دخت می گوید محال است و من خیلی وقت است که هیچ خبری از قبیله ام نگرفته ام، غزال برای پیدا کردن من روز شماری می کند تا با خنجرش بکشتم و امری محال است که بتوانم دل غزال را نرم کنم…
شاور با خودخواهی تمام حرف می زند و می گوید هنر تو امروز این است که محال را ممکن کنی و بین غزاله و لطیفه یکی را انتخاب کنی…
لطف علی در یک علفزار قایم شده است و خودش را از دید دزدش قایم کرده و تلاش می کند که خودش را از دست او نجات دهد و فرار کند…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا