خلاصه داستان قسمت چهارم سریال نوبت لیلی

سریال نوبت لیلی به کارگردانی و تهیه کنندگی روح‌الله حجازی ساخته شده است که خلاصه داستان قسمت چهارم آن را در این مطلب مطالعه می کنید. این سریال هر هفته دوشنبه ها ساعت ۲۰:۰۰ از پلتفرم نماوا پخش خواهد شد.

قسمت چهارم سریال نوبت لیلی

زن دوباره از طریق همان راهی که به دنیای دیگری رفته بود به جای دیگری می رود اما آن جا را غریبه می بیند و باز هم جا به جا می شود تا به محل زندگی خودش برگردد و دستش که همچنان خون ریزی دارد را محکم گرفته است.

لیلی همانطور ترسیده به بی رخ زل زده است که او چیزی مقابلش می گیرد و لیلی با گفتن اسم بی رخ همان جا سر جایش می افتد که خواهرش به بالای سرش می رود و او و کتاب را می بیند و بهش کمک می کند و با خودش به داخل خانه می برتش، آن ها فکر می کنند که دزد آمده و لیلی ترسیده اما لیلی برای آن ها تعریف می کند که بی رخ را دیده و نزدیک بوده بمیرد که بعدش با یک بوی خوش حالم بهتر شد و الانم…

لیلی متن تقدیم اول کتاب را با خواهرانش می خواند اما آن ها که متوجه ماجرا نمی شوند را رها می کند و خودش با کتاب به اتاقش می رود.

دنیای دیگر…

لیلی با لباس سفید سوار بر اسبش در زمین هایی که روزی برای آن ها بوده به تاخت می رود و در آخرین روز ۲۱ سالگی شومش آرام می گیرد.

لیلی برای خانمی که روی تخت خوابیده آب می برد و به مادرش می دهد که گویا جام پر از محتوای زهر است و مادرش بعد از چند لحظه می میرد.

لیلی کودکی اش را به خاطر می آورد و پسری که در بچگی همبازی اش بود را نگاه می کند و جنازه او همچنان روی آب دریاچه افتاده است که او به سمت دریاچه می رود و داخل آن می شود که همان نور آسمان را می بیند که رد می شود و باران می گیرد. او به سمت اسبش بر می گردد و از آن جا به تاخت به سمت کالاسکه می رود و داخل آن می شود.

لیلی داخل آن جا را نگاه می کند اما چیزی نمی بیند که بعد از مدتی بی رخ از پشت پرده بیرون می آید و خودش را نشان می دهد، لیلی به او می گوید که می خواهم بهم بگی باید کیو به زندگی برگردونم، اما او می گوید کسی که بمیرد دیگر به زندگی بر نمی گردد که او می گوید پیرمرد کولی که ۱۲ سال پیش کنار تو بود بهم گفت روزی یک کسی را می کشم و کس دیگری را به دنیا بر می گردانم.

بی رخ تعجب می کند و می گوید که گلبادی ها به غریبه ها همچین حرف هایی نمی زنند و او می گوید من همه نشانه هایی که پیرمرد گلبادی بهم گفت رو دیدم و حالا باید بهم بگی که جون کیو نجات بدم، اما بی رخ می گوید کسی که کاغذ گلبادی ها را پاره کرده، در نفرین را باز کرده است و تا زمانی که دو سمت کاغذ به هم نچسبد نفرین تمام نمی شود.

لیلی کاغذی به او می دهد و زن دستش را می گیرد و شروع به ریختن برگه هایی می کند و از لیلی می خواهد که یکی از آن ها را انتخاب کند، با کارت اول بهش می گوید که همه خانواده ات مرده اند، کارت دوم از نفرین و تولد دوباره می گوید، کارت سوم از چرخ سرنوشت است و می توان زمان را برگرداند و دوباره زندگی کند.

زن به او می گوید دو نیمه کاغذ را باید به هم بچسباند تا رمز و راز آن را بفهمد و این کار همان پیرمرد گلبادی است که دیگر نیست و خودش باید انتخاب کند که چه کسی زنده بماند و فقط می تواند او را به عقب برگرداند.

صدای شیهه اسب و حیوانات جنگل لیلی را مضطرب کرده است.

دنیای حال

لیلی به اتاق تارا رفته است و چیز هایی که درون کتاب خونده را برای او تعریف می کند که تارا او را خرافاتی می خواند. لیلی کلافه به اتاقش می رود و چیز هایی روی پنجره می نویسد و از روی تختش به آن ها نگاه می کند.

دنیای دیگر

بی رخ به لیلی می گوید که باید همه چیز را به خاطر بیاورد تا بتواند از دست این نفرین خلاص شود. از عشق و مرد مقتدری حرف می زند که لیلی به گذشته ها بر می گردد و روزی که با خواهرش در مزرعه مشغول چیدن سیب هستند و با هم درباره ازدواج او حرف می زنند که تارا او به خانه می فرستد و لیلی در مسیر به دنبال پروانه ها می گردد که سیمبا به سمت جایی می دود و او به دنبالش می دود و به جایی می رسد که اردوگاه است و پر از چادر و آتش و کاروان مسافران است.

لیلی به همراه سیمبا در میان آن جا راه می رود و با بهت و تعجب به همه جا نگاه می کند و در آخر به نقش گل عجیب می رسد که روی یک کالاسکه است و داخل آن جا یه ظرف پر از سیب سبز.

بچه ای صدایش می کند که او حق ندارد به داخل کالاسکه برود و کمی با هم گپ می زنند و بعد از آن مادرش پیدایش می کند و با خودش می برتش و می گوید حق ندارد که دیگر به سمت آن ها برود و با هم به داخل خانه می روند.

دنیای حال

تارا خواهر لیلی مشغول دوخت و دوز است که لیلی به کنارش می رود و می گوید چرا دوست داشتی با پوریا ازدواج کنی که او می گوید اول فکر می کردم مامان صلاح می دونه اما فهمیدن او را نمی خوام و مراسم را بهم زدم. لیلی که پاسخ سوالش را گرفته لباسش را به تارا می دهد تا درستش کند و خودش به اتاق پدرش همایون می رود و کنارش می نشیند و شروع به تعریف ماجرای کتاب می کند و اصرار دارد که زندگی خودشان در قرن نوزدهم است و خود خانواده ما در یک زمان و مکان دیگر هستند. پدرش که از حرف های او جا خورده بی تفاوت از آن جا بیرون می رود که لیلی از اتاق پدرش چیزی بر می دارد و به اتاق خوابشان می رود و از داخل کمد صندوقجه مادرش را بر می دارد تا دست خط اول کتاب را با دست نوشته هایی که دارد مطابقت دهد.

زنی که انگشتش قطع شده گردنبند را درون کاسه می اندازد و همان مرد پیش گو از پشت جایی نگاه می کند و شخصی مقابل چشمانش ظاهر شده است و او می گوید که قصد کشتنش را نداشتم و تنها ازش یادگاری می خواستم که به قیمت جانش تمام شد.

حالا آن زن به دنیای حال آمده است و لباس های امروزی پوشیده، از خانه بیرون می آید که پیرمردی در نزدیکی خانه اش روی زمین نشسته او بی توجه به سمت فلش مسیریابش می رود.

زمان حال

لیلی قصد بیرون رفتن دارد که خواهرش ازش خواهش می کند تا بیشتر خانه بماند، پیرمردی مقابلشان است و با هم درباره مسائلی صحبت می کنند که در آخر معلوم می شود خواهر لیلی به خاطر نگه داشتن خانه قصد ازدواج با همان پیرمرد را دارد.

لیلی به بانک رفته تا ته و توی حساب بانکی که دارد را دربیاورد اما به خاطر به همراه نداشتن کارت ملی و شناسنامه کارش راه نمی افتد.

همایون، مقابل خانمی نشسته است و با او درباره اتفاقی که ۱۲ سال پیش برایش رخ داده بود حرف می زند و می گوید آخر وقتمه و دیگه داره به آخرش می رسه…

 

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا