خلاصه داستان قسمت ۱۰۱ سریال ترکی عشق از نو + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۱ سریال ترکی عشق از نو را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ترکی عشق از نو (به ترکی استانبولی: Aşk Yeniden) مجموعه تلویزیونی ترکیه‌ای، در ژانر کمدی، عاشقانه است که مهر ۹۹ با دوبله فارسی توسط شبکه های جم در حال پخش می باشد. بازیگران اصلی این سریال ازگه ازپیرینچی، بورا گولسوی می باشند.

قسمت ۱۰۱ سریال ترکی عشق از نو
قسمت ۱۰۱ سریال ترکی عشق از نو

خلاصه داستان سریال عشق از نو

زینب که بدون خبر دادن به خانواده اش، با عشقش اَرتان به آمریکا فرار کرده بود، بعد از اینکه توسط ارتان ترک شد، با پسر چند ماهه اش، نا امید به ترکیه برمی گردد. زینب که نمی‌داند چه توضیحی دربارهٔ پسرش، به پدر خود بدهد، درمانده سوار هواپیما می‌شود. از طرف دیگر فاتیح که برای فرار از نامزد اجباریش به آمریکا رفته بود، بعد از شکست عشقی در آمریکا تصمیم به بازگشت به ترکیه می‌گیرد. داستان این دو که در راه برگشت به خانه با هم آشنا می‌شوند، قصهٔ سریال عشق از نو ست.که لحظات خنده دار و عاشقانه‌ای را می‌آفریند.

قسمت ۱۰۱ سریال ترکی عشق از نو

شوکت و مریم طبق معمول در خانه با هم جر و بحث می کنند که یادگار سر می رسد و با عصبانیت می گوید: «بسه دیگه. باز مثل بچه ها افتادین به جون هم. بعد این همه سال کنار همین و هنوز به هر بهانه ای دعوا می کنین. انقدر درگیر بچه بازیای خودتونین که زینب یادتون رفته. اصلا به فکر این دختر نیستین.» مریم و شوکت که از رفتار ناگهانی یادگار جا خورده اند از او می پرسند موضوع چیست و یادگار می گوید: «زینب هنوز فاتح رو دوست داره!» شوکت می گوید قاتح به دخترش خیانت کرده و چنین چیزی ممکن نیست اما یادگار می گوید بهتر است این موضوع را بین خودشان حل کنند و شوکت هم می گوید به زودی خواهند فهمید زینب فاتج را دوست دارد یا نه. او شب از زینب می پرسد هنوز فاتح را دوست دارد یا نه و زینب با ناراحتی از پدرش می خواهد که اسم فاتح را نیاورد. شوکت می پرسد: «پس تکلیف سلیم چی میشه؟ اون بچه نمی تونه بدون پدر بزرگ شه.» او بعد از یادگار و مریم می خواهد که آماده شوند چون قرار است برای زینب خواستگار بیاید. زینب عصبانی می شود و به اتاقش می رود.

در خانه شکرجی زاده ها مقدس فاتح را سرزنش می کند و می گوید چرا رابطه اش با ملیسا را تمام کرده و او را نصیحت می کند تا دوباره با ملیسا دوست شود. فاتح هرچه توضیح می دهد که ملیسا قصد فریب دادن او را داشته مقدس قبول نمی کند تا اینکه همه اهل خانه می گویند حق با فاتح است و ملیسا دختر مناسبی برای او نبوده است. در همین حین زینب با فاتح تماس می گیرد و می گوید پدرش می خواهد او را شوهر بدهد و فاتح با شنیدن این شوکه می شود و فورا به طرف خانه شوکت به راه می افتد. او از پنجره وارد اتاق می شود و می گوید: «تو زن منی نمی تونن شوهرت بدن.» زینب می گوید: «اگه جرات داری اینو به بابام بگو.» فاتح می خواهد برود و با شوکت حرف بزند اما نمی تواند. مقدس از شازمنت خواسته تا به خانه آنها برود و با هم صحبت کنند. شازمنت خودش را به بی خبری می زند تا اینکه مقدر ویدئویی را که از او دارد نشان می دهد و شازمنت که چیزی برای گفتن ندارد فورا آنجا را ترک می کند.

فاتح شب در خواب می بیند عروسی زینب و ارتان است و او هر چقد می خواهد جلوی این را بگیرد کسی به او اهمیت نمی دهد و ناگهان متوجه می شود او خواننده مراسم است و شروع به نواختن و خواندن می کند و عروس و داماد می رقصند. او از خواب می پرد و بدون درنگ سراغ شوکت به اسکله می رود. شوکت از او می خواهد که از آنجا دور شود ولی فاتح می گوید باید حرف هایش را بزند. او وارد کشتی می شود و شوکت هر چه در کابین دارد به سمت او پرت می کند و وقتی می بیند فاتح نمی رود لنگر را می کشد و به راه می افتد. مقدس با اعصابی خرد در حال خوردن صبحانه است که مقدر پیش او می آید و مقدس می گوید: «تو می دونستی من فوبیای زینب دارم؟ به خاطر همین حالا که فاتح و ملیسا جدا شدن حالم بده. می ترسم زینب دوباره بیاد.» مقدر می گوید: «وقتی از چیزی می ترسی باید باهاش رو به رو بشی. باید زینب و فاتح رو آشتی بدی.» مقدس جیغی می کشد و می گوید این امکان ندارد. مقدر می گوید: «چرا نه؟ دختر خوبیه. شکارچی پول نیست. فاتح رو دوست داره.» مقدس می گوید نمی گذارد این اتفاق بیفتد و مقدر می گوید زینب به این خانه برمی گردد.

اورهان به اسکله می رود و می فهمد که شوکت کشتی را به دریا انداخته و ماهیگیران دیگر به او می گویند امروز طوفان خواهد شد و رئیس بابا با فاتح به راه افتاده است. اورهان این خبر را به زینب می دهد و زینب به سرعت به سمت اسکله به راه می افتد. هیچ کس حاضر نیست در این هوا به دریا بزند و زینب و اورهان با بیهوش کردن یکی از ماهیگیران، کشتی او را با خود می برند. در کشتی شوکت، او پای فاتح را به یک طناب می بندد و طناب را به یک وزنه و از فاتح می خواهد وزنه را به دریا بیندازد و خودش را غرق کند. فاتح می گوید او به زینب خیانت نکرده و آن روز در نوشابه اش چیزی ریختند و او در حال خودش نبوده. در همین حین هوا بدتر می شود و شوکت موقع رفتن به کابین پایش لیز می خورد و بیهوش می شود. فاتح او را به کابین می برد اما تلفنش آنتن ندارد و فرستنده را هم شوکت با پرت کردن به طرف او نابود کرده است. اما فاتح تصمیم دارد هرطور شده رئیس بابا را نجات بدهد.

وقتی اورهان و زینب به کشتی شوکت می رسند متوجه می شوند که فاتح و شوکت با قایق از آنجا رفته اند. فاتح شوکت را به خشکی رسانده و شوکت وقتی چشم هایش را باز می کند و به خودش می آید دوباره به فاتح حمله می کند و می گوید: «من فکر کردم سلیم مثل پسرته. گفتم این به قیمت جونش از زینب مراقبت می کنه ولی تو قلب باارزش ترین دارایی منو شکستی.» فاتح که چشمانش پر از اشک شده می گوید: «ما از هم جدا نشدیم. ما اصلا نمی تونیم از هم جدا شیم. ما همدیگه رو دوست داریم. مادرم می خواست به ارتان بگه سلیم پسر اونه. ما هم برای اینکه پسرمون رو ازمون نگیرن به دروغ گفتیم جدا شدیم تا مادرم دست از سرمون برداره.» شوکت که تا آن لحظه با تعجب او را تماشا می کرد لبخند می زند و فاتح را در آغوش می گیرد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا