خلاصه داستان قسمت ۱۰۲ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۲ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۰۲ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۰۲ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۰۲ سریال ترکی زن (کادین)

سوهات به سارپ می گوید که قضیه شیرین را حل کرده است و دیگر نیاز نیست نگران او باشد. سارپ عصبانی و نگران می شود و می گوید: «به هیچ کدوم از نزدیکای من نزدیک نشو! به هیچکس به خاطر من آسیب نزن. مادرم رو هم ول کن بره. » بعد هم فورا به لونت زنگ می زند و حال شیرین را می پرسد تا خیالش راحت بشود. لونت به شیرین می گوید که سارپ حال او را پرسیده و شیرین خیلی خوشحال می شود و مدام با ذوق می گوید: «وای… من واسه سارپ مهمم. اون دوسم داره… واسش مهمه که حال من خوب باشه! میدونستم سارپ منو دوست داره! » لونت ناراحت می شود و می رود و شیرین او را دنبال می کند. لونت با دلخوری می گوید: «چرا انقدر خوشحال شدی؟ تو هنوزم عاشق سارپی نه؟ شیرین من دیگه تو این کار نیستم! » شیرین فورا قیافه ای مظلوم به خودش می گیرد و می گوید: «این چه حرفیه. من فقط واسه اینکه فهمیدم سارپ دیگه با من دشمنی نداری خوشحال شدم… سارپ واسه من مهم نیست عشقم! من فقط تورو دوست دارم… » لونت هم او را باور می کند و در آغوشش می گیرد. شب همه در خانه ی بهار به مناسبت تولد او جمع شده اند. خدیجه و انور هم روبروی هم نشسته اند و انور از موسی می پرسد: « دادگاه چطور پیش میره؟ فکر نکن زندگیت تموم شده! نشنیدی میگن مجردی و پادشاهی؟! » و به خدیجه خیره می شود. همان موقع عمران به جیدا زنگ می زند و به او می گوید که فردا به خانه اش خواهد آمد. جیدا نگران می شود و می گوید: «اگه ببینه خونه من کجاست همه چیزو میفهمه! » و ییلز پیشنهاد می دهد که اگر موسی هم قبول کند برای یک روز به خانه ی او بروند و وانمود کنند که خانه ی جیدا آنجاست. موسی هم قبول می کند. بالاخره وقت فوت کردن شمع ها فرا می رسد و بهار در حالی که خوشحال است و بغض کرده می گوید: «من خیلی خوشحالم که شماهارو دارم… آرزوم اینه که هیچ وقت از هم جدا نشیم… »

بعد هم یکی یکی کادوهایشان را به بهار می دهند و بهار را خوشحال می کنند. وقتی نوبت به کادوی عارف می رسد و بهار گردنبند شکل قلب او را می بیند کمی خجالت می کشد و عارف هم معذب می شود. بهار از او تشکر می کند و گردنبند را به گردن می اندازد. خدیجه هم کادوی خودش را می دهد که یک کتانی است. جیدا و ییلز از او می خواهند کفش را به پا کند که کفش اندازه ی بهار نیست و کوچکتر است. بهار می گوید:» «سایز من ۳۸عه. این ۳۶عه. ولی اشکالی نداره. مهم این بود که به فکرم بودی مامان… » خدیجه می گوید که حتما کفش را عوض خواهد کرد. بهار که ناراحت شده به آشپزخانه می رود تا چایی بریزد و وقتی انور هم به انجا می آید می پرسد: «سایز پای شیرین ۳۶عه آره؟ » انور تایید می کند و بهار گریه اش می گیرد… خدیجه وقتی به خانه می رود و شیرین جعبه ی کفش را می بیند خوشحال می شود و به مادرش می گوید: «بین این همه مشکل تو واسم کفش خریدی مامان؟ دستت درد نکنه. چجوری خوبیاتو جبران کنم اخه… » خدیجه که نمی داند چه بگوید فقط به او خیره می شود و بعد شیرین می گوید:«من امروز پیش ژاله بودم. مامان تو خودتم خوب میدونی اگه هپاتیت نداشتم میذاشتم پیوند و انجام بدن.. ولی حالا مجبوریم صبر کنیم و اونم ژاله گفت وضعیت بهار خیلی وخیمه… »

خدیجه باز هم چیزی نمی گوید و با ناراحتی به اتاقش می رود. بهار، معشوقه ی حمدی در فکر است و به یاد روزی می افتد که وقتی حامله بود و بهار هم که دختر کوچکی بود از او خواسته بود تا به بچه ی توی شکمش دست بزند.. بهار با به یاد اوردن بهار کوچک ناراحت می شود… بهار صبح زود با سر و صدای جیدا که وسایلش را به خانه ی موسی می برد بیدار می شود. بعد هم به حمام می رود و به گردنبندی که عارف برای او خریده خیره می شود و یاد سارپ می افتد که به او گفته بود: آدم واسه کسی که دوسش داره هرکاری میکنه تا خوشحالش کنه… انور در خانه تنهاست که سه نفر، سراغ او می آیند و به او می گویند که باید خانه را تخلیه کند چون یوسف این واحد را در قمار باخته و به آنها داده است! انور سراسیمه و با نگرانی سراغ عارف می رود و قضیه را برایش تعریف می کند. عارف کمی که پرس و جو می کند می فهمد که حقیقت دارد و با ناراحتی به انور می گوید: «این آدما آدمای خطرناکین… درسته کل آپارتمان به اسم منه و فقط یه واحد به اسم بابامه اونم همونو داده به اونا… ولی من لازم باشه واحدی که خودم توش نشستم و به اینا میدم و به بهار نمیگم که بره… تو هم به بهار نگو. »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا