خلاصه داستان قسمت ۱۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۴ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۰۴ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۰۴ سریال ترکی زن (کادین)

خدیجه که از جواب آزمایش سردرنیاورده از ژاله می خواهد که نتیجه را به او بگوید. ژاله به برگه آزمایش نگاه می کند و کمی بعد می گوید: «متاسفانه جواب منفیه…» خدیجه مدت طولانی سکوت می کند و بعد با ناراحتی می گوید: «زندگی خیلی عجیبه… اون موقعی که به گوش من رسونده بودن حمدی از یه زن دیگه بچه داره، انگار چاقو کردن تو قلبم… خیلی ناراحت شدم. حالا چند سال دیگه از اینکه بچه ی حمدی نبوده ناراحت شدم…. » ژاله سعی می کند او را دلداری دهد. شیرین در ماشین سارپ در کوچه ی بن بستی نزدیک خانه شان نشسته و سارپ از لونت خواسته تا بیرون از ماشین منتظر بماند. لونت عصبی می شود و مدام آن دو را نگاه می کند که با هم صحبت می کنند. کمی آن طرفتر، مونیر آنها را زیر نظر دارد! لونت وقتی برمی گردد و داخل ماشین سارپ را می بیند، شیرین را می بیند که او را در آغوش گرفته است و بیشتر عصبی می شود. وقتی خدیجه برای بدرقه ی ژاله به بیرون از خانه می آید، لونت را می بیند و از او می پرسد که شیرین کجاست؟ و جلوتر می اید. درست همان موقع، سارپ از کوچه بن بست خارج می شود و خدیجه او را نمی بیند… لونت وقتی از شیرین می پرسد که با سارپ چه می گفتند؟ شیرین با عصبانیت می گوید: «به تو چه؟ بعدا حرف میزنیم. باید برم.» و همراه مادرش داخل خانه می شود. حکمت و سیف الله و افرادش حسابی آن سه نفر را کتک می زنند. از طرفی بهار و انور و بچه ها در پارک هستند که عارف و یوسف هم سر می رسند. دوروک وقتی پسر بچه ای را می بیند که روی گردن پدرش نشسته با ناراحتی از عارف می خواهد که آنها هم اسب بازی کنند! عارف هم او را روی گردنش سوار می کند. یوسف و انور و بهار از پشت سر می آیند و یوسف می گوید: «کاش اینجوری وارد محله نشن! مردم ببینن چی میگن؟! » بهار ناراحت می شود و از دوروک می خواهد که دیگر پایین بیاید اما عارف به حرف او گوش نمی کند.

یوسف باز هم حرف خودش را تکرار می کند که بهار عصبانی می شود و می گوید: «نترسین کسی فکری در مورد ما نمیکنه! من که مریضم. عارفم خدروشکر مثل شما نیست! » آنها وقتی به محله می رسند، سیف الله هر سه نفر را می فرستد تا دست انور را ببوسند. بعد هم رو به یوسف می گوید: «خونتو که تو قمار باخته بودی برگشت سرجاش! قرض، قرضه. از دوشنبه بیا پیش من تا یه سال باید واسم کار کنی! » خدیجه به برگه آزمایش را به شیرین نشان می دهد و می گوید: «مگه قرار نبود درموردش حرف بزنیم؟ » شیرین بی تفاوت به او نگاه می کند و می گوید: «واسم مهم نیست. » بعد هم وارد اتاقش می شود و به یاد می آورد که با گریه به سارپ گفته بود او را ببخشد و سارپ هم گفته بود او را بخشیده و بعد هم تاکید کرده بود که دیگر باید فراموش کند که او را دیده چون جانش در خطر می افتد و شیرین هم گفته بود: دیگه دیر شده… اونا میدونن من تورو دیدم… و سارپ به فکر فرو رفته بود… شیرین با یه یاد آوردن آن لحظات می خندد. دوروک ناراحت است و به مادرش می گوید: «کاش عارف بابای ما بود… » نیسان هم جواب می دهد: «ما بابا داریم دوروک جون. » بعد هم از مادرش می پرسد: «چرا دیگه عکس بابا رو میز نیست مامان؟ » بهار دستپاچه می گوید: «چون عکسش تو لپ تاپ بود و از اونجا میدیدیمش واسه همون! ولی اگه بخواین دوباره عکسو سرجاش برمیگردونم. » و بچه ها با خوشحالی تایید می کنند. سارپ با عصبانیت به خانه ی سوهات می رود و مونیر را در آنجا می بیند و مشت محکمی به او می زند و می گوید: «از خانواده ی بهار فاصله بگیر. » سوهات از آن طرف می گوید: «اون از من دستور میگیره نه کس دیگه! » سارپ می گوید: «پس بهش بگو ازشون فاصله بگیره. تا کی میخوای به بقیه آسیب بزنی؟ تو از حدت دیگه رد شدی! منو تو دیگه راهمون جداست. » بعد هم مادرش را صدا می زند و از انجا با خود می برد.

دوروک ناراحت در اتاق نشسته و بهار از او می پرسد که چه شده؟ دوروک می گوید: «هیشکی با من بازی نمیکنه. من بازی بدو بدویی دوس دارم. اسب بازی دوس دارم. ولی بابابزرگ انور پیره. تو مریضی. نیسانم از اینجور بازیا دوس نداره. » بهار دلش به حال او می سوزد و با مهربانی می گوید: «تو نمیدونستی من بهترین اسب دنیام؟ بدو بیا سوارم شو. ولی باید آروم بازی کنیم که کسی نفهمه. » بعد هم به سختی او را سوار گردنش می کند اما درد زیادی می کشد که همان موقع انور داخل اتاق میشود و می خواهد اعتراض کند که بهار با چشم به او می فهماند که چیزی نگوید و انور هم به بهانه اینکه کارتون مورد علاقه دوروک پخش می شود او را از گردن بهار پایین می آورد و بعد هم به بهار می گوید: «تو که از همه بهتر میدونی این کارا مناسب تو نیست بهار… » بهار با گریه می گوید: «خیلی مظلوم بود دلم نیومد بهش نه بگم… نمیخوام بچه هام احساس کمبود کنن… » و انور با ناراحتی سعی می کند او را آرام کند. شب که می شود بهار با از شدت درد نمی تواند بخوابد و از انور می خواهد به او مسکن بدهد اما انور وقتی می بیند مسکن ها تمام شده می فهمد که حال بهار خیلی بد است و همه شان را مصرف کرده. او بهار را راضی می کند که همراه عارف به بیمارستان برود و خودش هم مراقب بچه ها خواهد بود. بهار وقتی آماده می شود، نیسان از خواب بیدار می شود و می پرسد که کجا می رود؟ بهار می گوید به خاطر درد زیادی که دارد باید به بیمارستان برود. نیسان نگران می شود اما وقتی دوروک از خواب بیدار می شود او را می خواباند و سعی می کند خود را آرام نشان دهد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا