خلاصه داستان قسمت ۱۰۷ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۷ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۰۷ سریال ترکی زن (کادین) 
قسمت ۱۰۷ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۰۷ سریال ترکی زن (کادین)

انور حرف های ماهیر را باور نمی کند و مدام می پرسد که مطمئن است؟ ماهیر هم قسم می خورد که آن کسی که آن روز دیده همین مرد بوده. انور دچار رعشه می شود و نمی تواند روی پاهایش بایستد و فورا روی صندلی می نشیند و با وحشت به فکر فرو می رود. بعد از دقایقی بلند می شود و با خشم سراغ شیرین می رود. شیرین وقتی پدرش را می بیند با خوشحالی او را در آغوش می گیرد اما انور به سردی می گوید: «میخوای بهم بگی سارپ چرا هفته پیش تو مغازه ی ماهیر بوده؟ تو همه چیزو میدونی! اگه بگی نه باور نمیکنم. منو باید ببری پیش سارپ! » شیرین که از گفته های پدرش وحشت کرده می گوید: «من واقعا نمیدونم سارپ کجا زندگی میکنه. ما نمیتونیم بریم سراغش واسمون خطرناکه بابا… » انور حرف های او را باور نمی کند و با خشم می گوید: «منو باید ببری پیش اون سارپی که زن مریضشو سالها رها کرده و دوتا بچه های معصومشو ترک کرده. اون باید حساب تک تک این چیزارو پس بده. » بعد هم از شدت عصبانیت و حال بدش سرش گیج می رود. شیرین نگران او می شود اما انور اجازه نمی دهد شیرین به او دست بزند.

شیرین با گریه می گوید: «بابا من نمیتونم ببرمت پیش سارپ. اونا آدمای خطرناکین. سارپ بهم گفته باید فراموش کنم که دیدمش… اونا منو تهدید کردن. هممونو تهدید کردن.. بابا تورخدا به هیچکس چیزی نگو. به بهار نگو سارپ زنده س وگرنه هممونو میکشن. » انور باز هم او را باور نمی کند و با عصبانیت می گوید: «آره مشکل تو فقط اینه که بهار چیزی نفهمه! من میرم پیش پلیس! و به بهار هم همه چیزو میگم. » او از خانه بیرون می زند و شیرین هم به دنبال او می افتد و با التماس و گریه از او می خواهد این کار را نکند اما انور با عصبانیت او را پس می زند و می رود. خدیجه با خوشحالی پیش ژاله می رود و می گوید:« اون یکی دختر معشوقه ی حمدی ، خواهر بهار بوده… زندگی خیلی عجیبه! سال ها پیش شوهرمو گرفت ولی حالا شاید بتونه دخترمو برگردونه… » ژاله هم خوشحال می شود و می گوید: «دیگه تست دی ان ای نگیریم چون وقت کمه… فقط تست مغز استخوان میگیریم که زودتر کارارو پیش ببریم… » کمی بعد خدیجه از حال این روزهای ژاله می پرسد و می گوید: «اگه موسی با یکی دیگه آشنا شه ناراحت نمیشی؟ » ژاله می گوید: «بالاخره حق داره… چطور؟ چیزی شنیدی؟ » خدیجه می گوید: «چند شب پیش تولد بهار دوستای بهارم بودن. به نظرم یکیشون به موسی نظر داشت… »

ژاله ناراحت می شود اما به روی خودش نمی آورد. همان موقع شیرین با وحشت به مادرش زنگ می زند و می گوید که هرطور شده جلوی پدرش را بگیرد. خدیجه هم این را با ژاله در میان می گذارد و درست موقعی که انور جلوی اداره ی پلیس است از او می خواهد به خانه اش بیاید. دوروک و نیسان مشغول نقاشی کشیدن هستند و این را از مادرشان پنهان می کنند. دوروک می گوید که سورپرایز است و بهار حق ندارد آن را نگاه کند. بعد هم عارف دنبال بچه ها می آِید و می گوید که با بچه ها باید جایی بروند چون سورپرایز است! بهار از رفتار بچه ها سر در نمی آورد اما آنها را همراه عارف راهی می کند. وقتی انور در را می زند، بورا که فکر می کند پدرش است بدو بدو جلوی در می رود اما وقتی او را نمی بیند ناامیدانه به اتاقش برمی گردد. انور وقتی خدیجه را می بیند عصبانی می شود و ژاله به او می گوید: «من به عنوان دکتر بهار نمیتونم این اجازه رو بدم که همچین حرفی رو به بهار بزنی دایی. این خبر میتونه زندگی بهار و زیر و رو کنه و مریضی به حساسی اونو تو خطر بندازه.. »

انور وقتی خوب به حرف های ژاله فکر می کند منصرف می شود که به بهار چیزی نگوید اما می گوید که پیش پلیس خواهد رفت! ژاله باز هم مانع او می شود که همان موقع باز هم زنگ در به صدا در می آید و بورا جلوی در رفته و وقتی با شیرین مواجه می شود ناراحت می شود. شیرین رو به پدر و مادرش می گوید: «من شمارو باید جایی ببرم. » همان موقع بورا زیر گریه می زند و ژاله به سمت او می رود و در آغوشش می گیرد. دوروک از عارف می پرسد که تا حالا عاشق شده است؟ عارف می گوید: «تو مگه میدونی عشق چیه؟ » دوروک می گوید: «وقتی یکی دوستت داره اونم دوستت داره میشه عشق. » عارف می گوید: «نه. بعضی وقتا فقط تو دوستش داری… چه اون دوستت داشته باشه چه نداشته باشه، تو دوستش داری.. » نیسان و دوروک زیر خنده می زنند و به هم نگاه می کنند! عارف دلیلش را می پرسد که نیسان با همان خنده می گوید: «ما یه چیزی شنیده بودیم…! » همان موقع نقاشی بچه ها که انور و جیدا و بهار و عارف و فردانه و ییلز و خودشان را کشیده اند و بالای آن نوشته اند: خیاط خونه ی آپارتمان سارای که داده اند تا چند بار از رویش چاپ بزنند آماده می شود و آنها به همراه عارف آن را به همه جای آپارتمان می چسبانند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا