خلاصه داستان قسمت ۱۰۸ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۰۸ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۰۸ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۰۸ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۰۸ سریال ترکی زن (کادین)

شیرین پدر و مادرش را به قبرستان و قبر خالی بهار و بچه هایش می برد. انور و خدیجه متعجب می شوند و خدیجه گریه می کنند. انور می گوید: «شاید کار تو باشه یا کار اون سارپ بیشرف! من نمیدونم این کار یعنی چی! » شیرین می گوید: «اینو کسایی درست کردن که به سارپ گفتن بهار و بچه هاش مردن. گفتن اگه به بهار خبر بدیم سارپ زنده اس خودمون سه تارو تو این قبرا خاک میکنن! » انور می گوید: «اگه منو ببری پیش سارپ به پلیس چیزی نمیگم! » شیرین می گوید: «پس چند روز بهم وقت بده… » که انور می گوید: « همین فردا باید منو ببری پیشش! » شیرین ترسیده و نمی داند چه کند… انور ناراحت به سمت خانه می رود که با نقاشی بچه ها روبرو می شود و تحت تاثیر قرار می گیرد. بعد هم میرود و برای همه لامعجون می خرد و می گوید که شب را دور هم جمع شوند تا خستگی کار از تنشان بیرون برود. شیرین لونت را به خانه شان دعوت کرده و از او می خواهد که کمکش کند و قرار ملاقاتی با سارپ بگذارد اما لونت قبول نمی کند و می گوید: «من همه چیزو اون موقع که تو ماشین بودین فهمیدم! من از این قضیه کشیدم بیرون! » خدیجه که همه حرف های آنها را گوش می دهد وقتی می بیند لونت قصد رفتن دارد از او می خواهد که شب را برای شام خانه انها بماند.

لونت قبول نمی کند و خدیجه می گوید: «میدونی این دعواها پیش میاد ولی شیرین بهم گفته بود که تورو خیلی دوست داره… » لونت خوشحال می شود و قبول می کند که به شیرین کمک کند! شیرین از این دروغ مادرش متعجب شده و خنده اش می گیرد. سر میز شام، ژولیده به پیریل می گوید: «کی میرین آمریکا؟ چون من میخوام قبل از اینکه برین قضیه خونه حل شه! میخوام برام خونه بخرین اجاره نکنین! » پیریل با نفرت به او خیره می شود و می گوید که این کار را نخواهد کرد. ژولیده با موذی گری می گوید: «تو و بهار برام هیچ فرقی ندارین! یه فرق دارین اونم اینه که تو پولداری! » پیریل از تهدید او می ترسد اما قاطعانه می گوید: «اگه یکم دیگه رو اعصابم راه بری خونه که هیچ همون گوشواره هارم ازت پس میگیرم! » بچه ها بعد از خانه موسی به خانه می آیند و بهار از انها می پرسد که اسباب بازی هایشان کجاست؟ نیسان می گوید که دوروک همه را به بورا داده و حتی خرس عروسکی ای که پدرشان برایشان خریده. بهار کمی به آنها خیره می شود و بعد هردو را در آغوش می گیرد و می گوید: «بهتون افتخار میکنم… من چه بچه های با درک و شعوری بزرگ کردم…. » سارپ در اتاقش است که سراغ گوشی دیگرش می رود و ان را روشن می کند و متوجه پیام لونت می شود. او به لونت زنگ می زند و لونت می گوید: «پدر شیرین فهمیده شما زنده هستین و خواسته که شمارو حتما ببینه وگرنه تهدید کرده که سراغ پلیس میره! »

سارپ بعد از کمی مکث می گوید: «خودم بهت زنگ میزنم! » و گوشی را قطع می کند. همان موقع پیریل به اتاق می آید و از او می پرسد که با چه کسی حرف میزده؟ سارپ می گوید که موضوع کاری بوده و پیریل گوشی اصلی سارپ را به سمتش می گیرد و می گوید: «گوشیت جا مونده بود اومدم اونو بهت بدم… » سارپ کمی به او خیره می شود و بدون گفتن حرفی گوشی را از او می گیرد. پیریل از اتاق خارج می شود و با نگرانی به فکر فرو می رود. لونت حرف سارپ را به شیرین می رساند و شیرین با عصبانیت می گوید: «یعنی چی نمیتونه؟ لونت باید پیداش کنی! بدبخت میشیم. هرجور شده باهاش حرف بزن! » لونت می گوید که هرچه تماس می گیرد گوشی اش خاموش است و چاره ای ندارند تا خود سارپ تماس بگیرد.

سزای به دیدن ژاله می رود و می گوید که بهتر است شیرین را در بیمارستان اعصاب و روان بستری کنند و به ژاله میسپارد تا این را با خانواده شیرین در میان بگذارد. ژاله این را به خدیجه می گوید و خدیجه کمی عصبانی می شود و می گوید: «من نمیتونم این کارو کنم! در اصل من آقا سزای رو به اشتباه انداختم و بهش گفتم شیرین توهم میبینه ولی شیرینم داشته راستشو میگفته… » ژاله می گوید: «من از دید مثبتش بهتون گفتم… گفتم اگه شیرین بستری شه دیگه انور و بهار هم باور می کنن که همه کاراش بخاطر مریضیش بوده و تو فشار نمیذارنش… ولی حق با شماست. شما بهتر میدونین. » خدیجه به فکر فرو می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا