خلاصه داستان قسمت ۱۰۹ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۰۹ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۰۹ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۰۹ سریال ترکی گودال

جومالی روی زخم های یاماچ مرهم می گذارد و آرام اشک می ریزد. وارتلو در کوچه ها سرگردان است که عده ای به او حمله می کنند و هرچه دارد را می دزدند. وقتی یکی از آنها می خواهد گردنبند وارتلو را بردارد او عصبانی شده و نمی گذارد. کمال به فریده قول می دهد که برود و قهرمان را از چتو و افرادش بگیرد. وقتی از خانه بیرون می رود و ماحسون او را می گیرد و با چکش روی دست او می کوبد. بعد هم سراغ چتو می رود و چتو به او می گوید که بچه را نیست و نابود کند. اما ماحسون دلش به رحم می آید و بچه را به فریده پس می دهد و می گوید: «از استانبول برو شهر آبا و اجدادیت. تو دیگه وجود نداری. مردی. پسرت اینجا مرد اونجا زندگی میکنه. اما اگه یه کلمه حرف بزنی اونجا میمیره. یکی هم این که بچتو هیچ وقت تنها نذار… » مکه و افرادش کمین کرده اند. شخصی از خانه ای بیرون می آید و مکه به همراه افرادش او را دنبال می کنند تا هرطور شده گیرش بیندازند اما نمی توانند و افراد جلاسون او را گرفته و پیش جلاسون می برند. جلاسون هرچه دارد را از او می گیرد و بعد هم ولش می کند. مکه وقتی متوجه می شود که باز هم جلاسون طعمه ی انها را گرفته عصبانی می شود و به مکان جلاسون و افرادش می رود تا دعوا راه بیندازند. مکه و جلاسون انگار دیگر دوستان صمیمی سابق نیستند. جلاسون می گوید: «مگه نیومدی درمورد کار حرف بزنی پسر آرایشگر؟ » مکه می گوید: «نیومدم در مورد کار حرف بزنم اومدم ازت حساب پس بگیرم. آدمی که من دنبالشم.

از دیشب تا صبح آدم گذاشتم بگیرنش  و تحت نظر گرفتمش.. بعد تو اومدی لقمه ی حاضر شده رو گرفتی هان؟ » جلاسون لبخندی می زند و می گوید: «شماها خودتون احمقین من چیکار کنم؟ تو آدمو دنبالش کردی تا اینجا کشوندیش! چیکار میکردم پسر؟! » بعد هم وقتی بحث انها بالا می گیرد، شخصی از بره های سیاه به نام ارسوی به همراه افرادش سر می رسد و آنها را تهدید می کند و می گوید: «دفعه قبل به اسمتون احترام گذاشتیم مثل خر کتکتون زدیم ولی اینجور که معلومه سیر نشدین.. ولی این دفعه نمیگم کتکتون بزنن میگم به پاهاتون شلیک کنن! اعصاب منو خرد نکنین وگرنه به ماحسون میگم! » مکه و افرادش کوتاه می آیند و از انجا می روند. ارسوی رو به جلاسون می گوید: «همدیگرو نکشین. نونی که بهتون داده میشه رو نصف کنین. قوانین اینا هستن. هرکی قوانینو رعایت نکنه میره. » چتو به ماحسون می گوید: «یاماچی که ما آویزون کردیم و برش داشتن انگار؟ » ماحسون می گوید: «آره یه آدم قدبلند و لاغر بوده ولی بچه ها قیاقشو ندیدن. اشتباه از ما بود. باید همون اول میکشتیمش. » چتو می گوید: «ما یه قولی دادیم. اگه به اون عمل کنیم نباید نگران چیزی باشیم. تو زن یاماچو واسم پیدا کن. بعدش خیالت راحت باشه. » سنا هرروز برای علیچو سوپ می برد و از او خبری از یاماچ می گیرد. اما روزهاست که یاماچ پیش علیچو هم نیامده. سنا نگران می شود و زیر لب می گوید: «حتما بلایی سرش اومده.. » جومالی روزهاست که مراقب یاماچ است و نمی تواند بیرون برود یا مکانشان را عوض کند. بالاخره شبی پنهانی یاماچ را سوار اتومبیلی کرده و به مکان امن دیگری می برد. بعد از مدتی یاماچ به هوش می آید. او با دیدن جومالی جا می خورد و بعد هم زیر گریه می زند.

جلاسون صبح با صدای آکشین که کنار پنجره است و زیر لب می گوید: «بادبادکه نیست. امروزم نیومد.. .» بیدار می شود. او به سمت آکشین می رود و وقتی به او دست می زند و اکشین خودش را عقب می کشد و می گوید: «نکن جلاسون یکی میبینه.. » جلاسون می گوید: «آکشین ما با هم ازدواج کردیم. اینجا هم خونمونه.. » آکشین فقط به او نگاه می کند و بعد هم می گوید که برای آجار کیک درست کرده است. ناگهان صدای مادر جلاسون درمی آید  که با عصبانیت می گوید: «این دختره بالاخره مارو میکشه. رفته خاک و با آرد قاطی کرده. باید بیاد خراب کاریشو تمیز کنه! » بعد هم سراغ آکشین می رود و موهای او را می گیرد و روی زمین می کشد. اکشین جیغ می کشد که جلاسون سر می رسد و مادرش را با عصبانیت از اتاق بیرون می کند. یاماچ هنوز هم در بستر است و از جومالی می پرسد: «داداش خبر مرگ تورو واسم آوردن… ؟! » جومالی بعد از کمی توضیح می گوید: «من الان از نظر قانونی مرده محسوب میشم! » ناگهان صدای در می آید و جومالی با چاقوی توی دستش به سمت در می رود که کمال وارد خانه می شود. او یاماچ را در آغوش می گیرد و بعد هم سراغ فریده را می گیرد. یاماچ سکوت می کند و کمال هم ناراحت به او خیره می شود…

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا