خلاصه داستان قسمت ۱۱۰ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱۰ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۱۰ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۱۰ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۱۰ سریال ترکی زن (کادین)

وقتی نزدیکی های صبح، انور و بقیه به خانه می روند در راه پله، شیرین به انور زنگ می زند. انور به جیدا و ییلز می گوید که بالا بروند. شیرین وقتی به انور می گوید که میتواند فردا سارپ را ببیند، انور تحمل اینکه در فضای بسته باشد را ندارد و بیرون می رود تا کمی هوا بخورد. قهوه خانه عارف باز است و انور به انجا می رود و خیلی ناراحت به فکر فرو می رود. عارف از او می پرسد که چه شده اما انور چیزی نمی گوید و به سمت خانه می رود که همان موقع جیدا او را از پنجره می بیند و نگران می شود و قبل از اینکه وارد خانه بهار بشود او را به خانه ی خودشان می آورد و می پرسد که جریان چیست؟ انور می گوید: «من نمیتونم بمونم اینجا. چون هرچی تو دلمه رو میگم و چیزی که نباید به بهار بگیم هم با شما در میون میذارم.. » ییلز وحشت زده می گوید: «نگو نگو! هرچی میخواین بگین پیش خودتون حرف بزنین من نمیخوام بشنوم. » جیدا می گوید: «باشه نگو. بیا یکم بشین… » انور کمی می نشیند که جیدا باز می پرسد: «من دیدم پیش عارف بودی… فکر کردم عارف درمورد بهار باهات حرف میزنه!» انور کلافه می گوید: «نه همچین چیزی نیست اصلا! »

کمی بعد انور در سکوت می گوید که سارپ زنده است…. جیدا و ییلز هردو با تعجب به او خیره می شوند و ییلز عصبانی شده و رو به انور می گوید: «مگه من نگفتم بهم نگو؟ حالا من چیکار کنم… چجوری به بهار نگمش. بگم حالش بد میشه، نگم بعدا میفهمه و ناراحت میشه.. من چیکار کنم! » جیدا از او می خواهد ساکت باشد و ناباورانه از انور می پرسد که یعنی چه؟! انور می گوید: «زنده ست. این همه سال معلوم نبوده کجا بوده! منم فردا قراره برم ازش بپرسم که چرا خانواده اشو تنها گذاشته! » جیدا می پرسد: «مطمئنی که زنده ست؟ » انور می گوید: «شیرین دیدتش. حتی ماهیر هم دیدتش! » جیدا عصبی می گوید: «پس این همه سال چرا نیومده سراغ بهار و بچه هاش؟ » انور می گوید: «اینجوریام نیست. فکر میکرده بهار و بچه هاش مردن! ولی من فکر میکنم این چیزیه که از خودش درآورده! باور نمیکنم. شیرین میگفت سارپ با آدمای خطرناکی آشنا شده و برای همین نباید به بهار چیزی بگیم که اینم باور نمیکنم! اون فقط میخواد بهار ندونه! » ییلز که در تمام مدت سکوت کرده بود با کورسوی امیدی می گوید: «من میگم به بهار بگیم! هرچی باشه بابای بچه هاشه. شاید تو روند درمان بهار تاثیری داشت! »

اما انور می گوید که دکتر بهار گفته به هیچ وجه چنین چیزی را به او نگویند. همان موقع بهار در خانه منتظر انور است و خوابش نمی برد. اون نگران انور شده و از پنجره عارف را می بیند و از او سراغ انور را می گیرد؟ عارف تعجب می کند و می گوید: «من دیدمش رفت تو آپارتمان! » بعد هم بالا می آید و همراه بهار در خانه جیدا را می زنند. جیدا می گوید که حتما بهار است و ییلز می گوید: «بیاین همه مون بهش بگیم و خیال خودمونو راحت کنیم… من چجوری همچین چیزی رو از بهار پنهون کنم. » جیدا از او می خواهد چیزی را لو ندهد. وقتی ییلز بهار را می بیند با نگرانی به سمت او می رود و صورت او را در دست می گیرد و به او خیره می شود. بهار تعجب می کند و ییلز بعد از کمی مکث می گوید: «خوبی؟ » بهار لبخندی می زند و می گوید: «خوبم. نگرانم شدی؟ » همان موقع انور می گوید دیگر بهتر است به خانه بروند. عارف از حال انور متوجه می شود که چیزی شده اما چیزی هم نمی پرسد. سوات به مونیر می گوید که شیرین را حتما فردا به دیدنش بیاورد! شیرین سر میز صبحانه به خدیجه می گوید که پدرش و سارپ امروز قرار هست یکدیگر را ببینند. خدیجه خداروشکری می گوید که شیرین را عصبی می کند و او می گوید: «تو متوجهی چی داری میگی؟ چه بابا به سارپ زنده بودن بهارو بگه و چه پیش پلیسا بره و زنده بودن سارپ رو بگه ما تو خطر میفتیم! »

خدیجه از دست او کلافه می شود و می گوید: «تو فقط نمیخوای بهار چیزی بدونه تا اینکه بمیره! » بعد هم قرص های شیرین را برای درمان هپاتیتش به او می دهد و منتظر می ماند تا آن را بخورد. شیرین هم همین کار را می کند اما بعد از رفتن مادرش قرص را از دهانش بیرون می آورد. خدیجه از خانه بیرون می رود و همان موقع مونیر به در خانه می آید و به شیرین می گوید که باید جایی بروند. جیدا به قهوه خانه عارف می رود و بدون مقدمه می گوید: «تا کی میخوای عشق بهارو تو دلت نگه داری و بهش نگی؟ برو بهش بگو. اون باید وقتی میره اتاق عمل بدونه که یکی هست کنارش… یکی همیشه پیششه… » عارف رو به او لبخندی می زند و همان موقع به در خانه بهار می رود. او به بهار می گوید که دوتایی نزدیک ساحل برای خوردن صبحانه بروند. بهار متعجب می شود و می گوید: «آخه من کلی کار دارم… باید لباسارو آماده کنم. » عارف مدتی خیره به او می ماند و بهار هم دلش تاب نمی آورد و می رود تا آماده شود.جیدا بدو بدو سراغ بهار هم می آید و می پرسد که کجا می رود. بهار که کمی هم آرایش کرده با خجالت می گوید که همراه عارف برای خوردن صبحانه می روند.جیدا هم می گوید: « از این اداهات خسته شدم! دیگه وقتشه بری بهش بگی دوستش داری! »بهار معذب می شود و به او می گوید که حرف هایش را تمام کند. بعد هم همراه عارف می رود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا