خلاصه داستان قسمت ۱۱۷ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱۷ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۱۷ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۱۷ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۱۷ سریال ترکی زن (کادین)

سارپ حال خیلی بدی دارد و مست است و روی پای پریل خوابیده و درد دل می کند. کمی بعد که پیریل او را آلپ صدا می زند عصبانی می شود و می گوید که اسم او سارپ است. بعد هم فورا خوابش می برد. پیریل به یاد روزی می افتد که وقتی در کشتی شخصی شان بوده سارپ را به کمک ناخدا از داخل آب نجات داده بوده. بعد هم وقتی همراه او به خشکی رسیده بوده، کسی که پیریل را دوست دارد با عصبانیت پرسیده بوده که آن مرد کیست؟! مونیر ژولیده را درون قبر بهار خاک می کند و این خبر را به سوهات می دهد.بهار و عارف به دریا خیره شده اند و بهار می گوید که بعد از سارپ دیگر از دریا خوشش نمی آید.بعد هم بلند می شود و به دریا نزدیکتر می شود.عارف هم کنار او می ایستد و بهار دست او را می گیرد. دو قدم که راه می روند بهار دستش را رها می کند که عارف می گوید: «خوب بود که اینجوری دست تو دست. »بهار می گوید: «نه من چون بعضی وقتا کنترلم رو از دست میدم گرفتم دستت رو! » عارف خنده اش می گیرد که همان موقع بهار تلو تلو می خورد و عارف دست او را می گیرد و هردو به هم لبخند می زنند.وقتی سوار ماشین می شوند تا برگردند بهار می گوید: «همش تقصیر منه که بچه ها امیدوارن باباشون برگرده. من نتونستم بهشون بگم باباشون مرده… ولی میدونی دوروک هیچ وقت تا حالا نگفته بود باباشو دیده… اون مردی که دوروک دید خیلی شبیه سارپ بود؟ »

عارف می گوید که از نظر او نه. بعد هم در حالی که چشمانش پر از اشک شده از بهار می پرسد: «اگه سارپ بفهمی زنده ست… قبولش میکنی؟ » بهار به او می گوید که این چه سوالی است و بعد هم جوابش را نمی دهد. وقتی عارف بهار را به آپارتمان می رساند، بهار چند قدم نرفته به قهوه خانه می رود و رو به عارف می گوید: «قبولش نمیکنم… جواب سوالتو گفتم… » و بعد می رود. عارف خوشحال می شود اما کمی بعد به فکر فرو می رود و جلوی قهوه خانه ناراحت می نشیند. بهار وقتی به خانه می رسد از دخترها می خواهد دیگر بروند چون خسته شده اند.او قاب عکس دوروک را از بغلش جدا می کند و روبروی خودش می گذارد و می گوید: «خیلی وقت بود باهات حرف نزده بودم… اون اولا اینکه میتونستم باهات حرف بزنم و همه چیزو بهت بگم نذاشت من دیوونه بشم… ولی بعدش وقتی قضیه تو و شیرین رو فهمیدم دیگه باهات حرف نزدم. قهر کردم باهات. حتی تو نمیدونی من مریض شدم… حتی نمیدونی دوستای خوبی پیدا کردم و داداش انور بابام شده و خوب مواظبمونه. خوشحال بودیم کنار هم… اما بعدش دوروک امروز تورو دیده… من فهمیدم که چیزی دردناکتر از رویاپردازی و امیدواری یه بچه نیست… الان شاید بگی چرا اینارو به من میگی، میگم چون قهر بودن با یکی مانع دلتنگ شدنش نمیشه، متنفر شدن ازش مانع دلتنگ شدنش نمیشه… حتی دوست داشتن یکی دیگه مانع دلتنگ شدنش نمیشه سارپ. » بهار شروع به گریه کردن می کند و قاب عکس سارپ را در آغوش می گیرد و همانجا خوابش می برد….

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا