خلاصه داستان قسمت ۱۱۸ سریال ترکی گودال + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۱۸ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۱۸ سریال ترکی گودال
قسمت ۱۱۸ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۱۸ سریال ترکی گودال

یاماچ به خاطر رکبی که از بره های سیاه خورده اند خیلی عصبانی است. او رو به همه می گوید: «میخوایین بیخیال بشیم؟ توان ما همینقدر بود؟ » جومالی در حالی که با خشم به وارتلو خیره شده است می گوید: «یکی بینمون جاسوسی میکنه! دلیل دیگه ای نداره. » آنها باز هم با هم جر و بحث می کنند و بقیه سعی می کنند آنها را آرام کنند. آکشین در خانه تنهاست و مشغول درست کردن غذا است. او همه چیز را درون قابلمه می ریزد و در اخر کاغذ روزنامه و اجر هم به ان اضافه می کند! و زیرش را هم روشن می کند. بعد هم به بیرون از خانه می رود تا برگ جمع کند. مکه او را می بیند و با دلسوزی سعی می کند او را داخل خانه برگرداند. اما وقتی در را می زند کسی در را باز نمی کند. او آکشین را همراه خود می برد. اما در خانه همه چیز در حال سوختن است. جلاسون که به اصرار عایشه شام را در خانه آنها بود ناگهان یکی از دوستانش به او خبر می دهد که خانه شان آتیش گرفته است.

او نگران شده و هراسان به سمت خانه می رود و وقتی خانه در حال سوختن را می بیند روی زمین می افتد و با گریه آکشین را صدا می کند. مکه جلاسون را صدا می کند و اکشین را نشانش می دهد. جلاسون با خوشحالی او را در آغوش می گیرد. یاماچ رو به وارتلو و جومالی که با هم درگیر شده بودند و حالا آرام گرفته اند می کند و توضیح می دهد: «مشکل ما چی بود؟ قرار بود حمله کنیم هم پول رو بگیریم و هم مواد خام رو. قرار بود گناهش بیفته گردن بره های سیاه و افغانی ها به خاطر این که ازشون دزدی شده دیوونه بشن و بلغاری ها هم چون پولی که به عنوان پیش پرداخت داده بودن دود شده بود رفته بود هوا دیوونه بشن و حمله کنن. قرار بود دوتاشونم بلای جون بره های سیاه بشن. آره؟ کسی از بین ما چیزی نگفته. فقظ اونا نخواستن کارشونو دست شانس بسپارن. »

ارسوی هراسان سراغ چتو و ماحسون می آید و می گوید که عده ی زیادی به صورت مسلح جلوی خانه هستند. چتو و ماحسون فورا سراغ آنها می روند. چتو خیلی مودبانه از آنها می پرسد که رئیسشان کیست و بعد هم آنها را به خوردن قهوه دعوت می کند. رئیس آنها روبروی چتو می نشیند و می گوید: «اسم من رشید فضل الله. افغانم. رئیس یکی از عشیره های افغانی هستم. صاحب اصلی جنسی که دیروز گرفتید منم. من جنسو بهتون دادم ولی شما پولشو بهم ندادین. » ماحسون پوزخندی می زند و می گوید: «تو ادرسو اشتباه اومدی. اینو باید از افرادت بپرسی!» رشید توضیح می دهد: «کسی که دیروز جنسارو ازش تحویل گرفتین فاضل، برادرزاده ی منه. ولی از دیروزه که نه از فاضل خبری هست و نه از پولا. برای ما قول از هرچیزی مهمتره. » ارسوی در جواب او می گوید: «آقا رشید به نظر من الان از هرچیزی مهمتر اینه که ما حرف همدیگرو بفهمیم. شما هم به حرف های ما گوش بدین شاید بتونیم یه راهی پیدا کنیم. » رشید وسط حرف او می پرد و می گوید: «راهی وجود نداره! من حرفامو زدم. » ماحسون می گوید: «ببین عمو جون چند لحظه پیش یه حرف قشنگی زدی، که تو تو کشور ما نیستی و رسم مارو نمیدونی. که اینجا کارا چطور پیش میره و با کی چجوری باید حرف زد رو نمیدونی. هم اینکه چند لحظه پیش حرف خیلی بدی زدی، تو چشمامون نگاه کردی و گفتی اینجا آدم عوضی زیاده. این خیلی بهمون برخورد… حالا اگه کس دیگه جای تو اینجا بود انقدر میزدمش تا بمیره .میخوایم احترامتو نگه داریم ولی تو وادارمون میکنی! »

رشید فضل الله از جایش بلند شده و تهدیدوارانه رو به چتو می گوید: «من خیلی ساده با شما به زبون خودم باهاتون حرف زدم ولی اگه بخواین به زبون خودتونم میتونم باهاتون حرف بزنم! » چتو با خنده رو به او می گوید: «واقعا آدم جالبی هستی که تو خونه خودم داری مارو تهدید میکنی! » و بعد هم رو به لال اشاره که افراد رشید را بکشد. رشید بعد از کشته شدن افرادش روز بخیری می گوید و می رود. ارسوی رو به چتو و ماحسون می گوید: «به نظر من خوب نشد! الان دوتا گزینه هست. عمو یا واقعا ترسید و رفت یا اینکه بیچارمون میکنه! » چتو با چشمان تیزبینش ساعت جدید ارسوی را می بیند و بعد هم رو به او می گوید: «پول این عمو که نیست شده. برادرامونم پیداشون نیست. اگه برادرامون که سر قرار رفته بودن پیدا نشن مقصرش تویی دیگه میدونی؟ » عایشه از جلاسون و مادرش و اکشین می خواهد که با هم در خانه آنها زندگی کنند.

جلاسون می گوید: «گفتنش راحته ولی به این راحتیا نیست زن داداش. با یکیشون به سختی میشه سر کرد حالا دوتاشون باهم، دو روز دیگه تو هم دیوونه میشی. » عایشه لبخندی می زند و می گوید: «تا وقتی یه خونه دیگه پیدا کنین با هم میمونیم. اگه قرار باشه دیوونه هم بشیم با هم دیوونه میشیم انقدر بهش فکر نکن. » جلاسون لبخندی می زند.جلاسون برای تشکر به دیدن مکه می رود اما مکه به سردی با او برخورد می کند و می گوید: «آکشینو که دیدم چون زن توئه رفتم کمکش ولی بعد با خودم گفتم تقصیر اون دختره نیست که زن جلاسون شده! » جلاسون عصبانی می شود و آنها با هم درگیر می شوند و جلاسون او را به زمین می زند ولی وقتی بره های سیاه را از دور می بیند دست از دعوا برمی دارد بعد هم جلاسون سراغ دوستانش می رود و می گوید که پول زیادی لازم دارد و باید کاری بکنند. یکی از آنها پیشنهاد می دهد تا ماشین بدزدند و جلاسون ناچار قبول می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا