خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی ستاره شمالی + عکس

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۱ سریال ترکی ستاره شمالی را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. سریال ستاره شمالی روایتی از زندگی دختری تنها به نام ستاره را در یکی از روستاهای شهر اُردو، به تصویر کشیده است.این سریال محصول کشور ترکیه و در ژانر عاشقانه و خانوادگی می‌باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز: ایسمیل دمیرجی، اسلیهان گونر، گیزیم گونش، نیلسو برفین اکتس , اسلیهان کاپانساهین.

قسمت ۱۱ سریال ترکی ستاره شمالی
قسمت ۱۱ سریال ترکی ستاره شمالی

خلاصه داستان سریال ترکی ستاره شمالی

داستان درباره ییلدیز است که تا زمانی که به یاد دارد عاشق کوزی است. او کسی را جز او ندیده است. خانواده ها نیز با یکدیگر دوست هستند. اما وقتی کوزی برای ادامه تحصیل در دانشگاه به استانبول می رود، همه چیز را فراموش می کند و به دنبال عشق دیگری می رود. وقتی خانواده او متوجه این موضوع می شوند، کوزی توسط همه افراد روستا و خانواده اش، ترد می شود. کوزی با زنی که دوست داشت ازدواج می کند و صاحب سه فرزند می شود. اما بیست سال بعد …

قسمت ۱۱ سریال ترکی ستاره شمالی

صبح امینه به کوزی زنگ میزند و میگوید که صبح بیدار شدم و دیدم دخترها هیچکدام نیستند.کوزی احتمال میدهد که آنها با هم برای گردش بیرون رفته اند. یکدفعه امینه در تراس چند لکه خون میبیند که همان جایی هست که فریده ایستاده بود و قمر با گلدان به سرش زده بود‌. امینه جیغ میکشد و میگوید :«خودت را برسان ،اینجا لکه خون میبینم.»
کوزی میگوید:: من الان میایم و تو هم به ژاندارمری زنگ بزن.»
آنها همگی به انبار خانه ییلدیز می روند.فریده و‌ عمر هنوز بهوش نیامده اند. همگی این اوضاع را تقصیر همدیگر می اندازند.در باز میشود و ییلدیز وارد میشود و میپرسد که:« شما اینجا چکار میکنید؟» بچه ها موضوع را به او میگویند.
از ژاندارمری به خانه امینه میایند و جریان را از امینه میپرسند.کوزی هم آنجا میرود و مامور درباره اینکه ایا آنها دشمنی دارند ، از او سوال میکند.کوزی چتین را به انها معرفی میکند‌ و‌ شماره تلفنش را میدهد‌. در این موقع ،ییلدیز به امینه زنگ‌ میزند و میگوید که نگران نباشند و دخترها اینجا هستند .

امینه فکر میکند که باز هم اینکار ییلدیز است.کوزی گوشی را گرفته و داد میزند که دخترهایم پیش تو چکار میکنند؟ یبلدیز میگوید که:« آنها با دوست پسرهایشان اینجا هستند و زخمی هم داریم، دکتر هم بیاور و جواب سوال هایت را از خودشان بپرس‌‌.»
کوزی انجا میرود و عصبانی هست و آنها را سرزنش میکند .بویراز میگوید که :«من برای بردن زنم آمده بودم اما دخترهایت خودشان را قاطی کردند.»کوگچه میگوید که :«ما آنجا همش کلفتی و تمیز کاری میکردیم و اینجا بمانیم، بهتر است.»کوزی از اینکه انها بچگی کرده اند و به وضعیت پدرشان فکر نکرده اند، دلخور است.امینه هم از کوزی میخواهد که اجازه بدهد ،همانجا بمانند.کوزی به پسرها تاکید میکند که آن طرفها پیدایشان نشود.
صدای امینه گرفته است و کوزی او را به درمانگاه میبرد‌.پرستاری که آنجا هست ، با دیدن کوزی به سر و وضع و موهایش میرسد.او از کوزی خوشش میاید.ییلدیز هم انجا هست و در نوبت نشسته. پرستار میخواهد کوزی و دخترش را خارج از نوبت پیش دکتر ببرد.ییلدیز اعتراض میکند، ولی پرستار میگوید که حال دختر خوب نیست.

یبلدیز پیش پنبه و ناهیده میرود.ناهیده گله مند است .او میگوید که من خواستم شما را بعد از سالها ،به همدیگر برسانم. ییلدیز میگوید که:« قبل از هرچیزی ، دو نفر باید همدیگر را بخواهند، و‌ من او را نخواسته ام‌» و‌ باز هم آنها را سرزنش میکند و میرود.
حنیفه ، تنها کنار رودخانه نشسته که امینه آنجا میرود و شرینی میبرد و می‌گوید که با هم قهر نکنیم و‌ بیا با هم حرف بزنیم. حنیفه از او دلخور است که باعث ناراحتی او و ییلدیز شده است. امینه میگوید که میخواهد کوزی ‌ازدواج‌ کند .حنیفه فکر میکند که او منظورش با ییلدیز است، اما امینه میگوید که آنها دلشان با هم نیست و ما باید اینها را جدا جدا، عروس و داماد کنیم.
گولای و‌ جیدا پیش ییلدیز میایند.گولای استرس دارد و فکر میکند که شاید ییلدیز مانع ازدواج او و‌ کوزی شود.انها به ییلدیز میگویند که آمده اند تا با هم حرف بزنند. آنها قهوه میخورند و‌ گولای میخواهد غیر مستقیم نظر او را درباره کوزی بداند و پیشنهاد میکند که فال قهوه او را بگیرد. گولای ضمن فالگیری ، از تنهایی و ازدواج‌ او‌ حرفهایی میگوید. یبلدیز میگوید که من از تنهایی ناراحت نیستم و قصد ازدواج با کوزی را هم ندارم.

گولای با شنیدن این حرفها، خوشحال میشود و می‌گوید که خاله امینه امروز خانه ما آمده بود که مرا ببیند و اگر قسمت باشد ، او مرا برای کوزی میخواهد. ییلدیز در ادامه فالگیری ،به او می‌گوید که کوزی ادم عوضی هست که انکشتر به دستت میکند ،اما بعد رهایت میکند.گولای در جواب میگوید که من مثل تو نیستم و او را دو دستی میچسبم.
وقتی که آنها میخواهند از خانه ییلدیز بروند،کوزی و دخترش به خانه شان میروند و آنها را دیده و سلام و احوالپرسی میکنند.بعد از رفتن آنها، ییلدیز به کوزی میگوید که «به‌ کسانی که میخواهند عروس شوند بگو تا به دیدن من نیایند. من ربطی به توندارم.» کوزی فکر میکند که منظورش ، دخترهای او هستند ،اما ییلدیز توضیح میدهد که منظورم کسانی هستند که خانواده ات برای تو درنظر گرفته اند.کوزی از او میخواهد که معما نگوید و واضح حرف بزند. ییلدیز میگوید که :«تو چقدر زود زنت را فراموش کردی و در روستا دنبال زن میگردی؟ مگر خبر نداری که مادرت برایت خواستگاری میرود؟ همین گولای را برایت پسندیده اند.»کوزی با تعحب میپرسد که آیا حرفهایش جدی هستند؟
کوزی به خانه مادرش میرود و اعتراض میکند که چرا بدون اطلاع او،اینکار را کرده است..امینه میگوید که:« میخواهم برایت دختر خوبی پیدا کنم…باید تشکر هم بکنی..»کوزی میگوید که :«تو‌ اصلا چیزی از من پرسیدی؟ من کلی دردسر دارم و در این فکرها نیستم.»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا