خلاصه داستان قسمت ۱۲۱ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۲۱ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۲۱ سریال ترکی زن (کادین)
قسمت ۱۲۱ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۲۱ سریال ترکی زن (کادین)

بهار موقع درست کردن شام ضعف دارد و به سختی به کارهایش رسیدگی می کند. حتی صبح وقتی بیدار می شود با درد فراوانی از خواب بیدار می شود که توانایی راه رفتن را هم از او می گیرد. او به سختی به در خانه ی جیدا می رود اما کسی در را باز نمی کند. حتی به ییلز زنگ می زند اما جیدا و ییلز و عارف که در بازار هستند و جیدا می گوید که بهتر است جواب ندهد چون بهار صدای آنجا را می شنود و می فهمد که چیزی را پنهان می کنند. بهار حتی به دم پنجره اش می رود و از انجا عارف را صدا می کند اما یوسف می گوید که عارف نیست. بهار ناچار می شود به سختی و با درد زیادش خودش بچه ها را به مدرسه برساند. جیدا و ییلز و عارف در بازار منتظرند تا کسی پیراهن ها را بخرد اما خریداری پیدا نمی شود. جیدا پیامی را می بیند که در گوشه ای دیگر مشغول فروختن لباس است. او پیش پیامی می رود و پیامی می گوید که حکمت او را اخراج کرده است. بعد هم سر کار خودش برمی گردد اما ساعت ها گذشته و کسی از آنها خرید نکرده. ییلز با ناامیدی می گوید: «بیخودی اومدیم اینجا. مجبور میشم بچه ها رو به باباشون بدم تا با نامادری بزرگ شن. تو هم دیگه نمیتونی آردارو ببینی… جیدا رو به آن دو می گوید که نباید تا چیزی نفروخته اند از آنجا بروند. عارف قصد رفتن می کند که جیدا فکری به سرش می زند و به اجبار یکی از پیراهن ها را تن عارف می کند و خودش هم روی میز می رود و با صدای بلندی می گوید: «همتون بیاین این سمت. بهترین پیراهن واسه شوهرتون، برادرتون، پسرتون… بیاین اینجا! » و عارف را هم پیش خودش نشان مردم می دهد. طولی نمی کشد که عده ای زیادی دور میز آنها جمع می شوند و هرسه با خوشحالی شروع به فروختن پیراهن ها می کنند.

بهار به سختی خود را به خانه جیدا می رساند و با صدای ضعیفی انها را صدا می کند. او حتی توانایی راه رفتن ندارد و چهار دست و پا خود را به خانه می رساند و بالا می آورد و بعد هم آرام چشمانش را می بندد. دوروک و نیسان با ناراحتی منتظر مادرشان هستند. معلم هم مدام به بهار زنگ می زند اما کسی جواب نمی دهد. دوروک به معلم پیشنهاد می دهد که به موسی زنگ بزند. موسی به ییلز زنگ می زند و ییلز وقتی گوشی اش را برمیدارد با ۵۰ تماس بی پاسخ روبرو می شود. او فورا گوشی را جواب می دهد و موسی به او می گوید که بهار بچه ها را از مدرسه برنداشته و حتی گوشی اش را هم جواب نمی دهد. ییلز با پریشانی و عجله و همراه عارف می روند و جیدا هم با نگرانی در بازار می ماند. ژاله که به خدیجه گفته سعی کنند هم او هم انور این مدت با شیرین خوب رفتار کنند تا در نهایت بتوانند پیوند را انجام دهند، خدیجه هم می خواهد این را با انور در میان بگذارد که گوشی اش زنگ می خورد. او با شنیدن این که حال بهار بد شده گریه می کند اما برای اینکه انور چیزی نفهمد فورا بهانه ای جور می کند و بیرون می رود. شیرین در حمام است و وقتی به اتاقش می رود پدرش را می بیند که ماتم زده روی تخت او نشسته است. انور می گوید: «مامور برق اومده بود. پول نداشتم و کیف تورو باز کردم و با این همه پول مواجه شدم!! » و کیف پر از پول شیرین را نشان او می دهد. شیرین جا می خورد و با ترس می گوید که پول یکی از دوستانش است اما انور اصلا حرف او را باور نمی کند و می گوید: «نمیخوام با کسی که انقدر دروغ میگه یه جا زندگی کنم. » شیرین می گوید: «یعنی تو میخوای من از اینجا برم؟ » انور داد می زند: «میخوام دیگه دروغ نگی! » اما شیرین جوش می آورد و می گوید: «باشه میرم. تو خوب بلدی واسه بقیه پدری کنی! هرچی باشه این اخلاقته! »

و چمدانش را جمع می کند که انور از او می پرسد منظور او چیست؟ شیرین می گوید:« مگه به وقتش زن یکی دیگه رو ندزدیدی فرار کنی؟! » انور با عصبانیت به سمت او حمله می کند اما خودش را کنترل می کند و به او می گوید گمشو! شیرین سوار تاکسی می شود و به سمت شرکت سوهات می رود! سوهات از او می پرسد که چرا آمده و شیرین به او توضیح می دهد که با پدرش بحث کرده و حالا جایی برای ماندن می خواهد. سوهات می گوید: «به من چه ربطی داره؟ » شیرین می گوید: «دومادت هی دور و ور خواهرم و خانواده اش میچرخه! اومده بود بیمارستان اما بهارو ندید. دوروک باباشو دید! » سوهات تصمیم می گیرد که به او جا بدهد. خدیجه با ناراحتی به انور زنگ می زند و می پرسد که شیرین کجاست چون کار واجبی با او دارد. انور می گوید که بحث کرده اند و او هم چمدانش را جمع کرده و رفته است! خدیجه ناراحت می شود و همان موقع زنگ در خانه به صدا در می آید و انور وقتی در را باز می کند با سارپ روبرو می شود و تعجب می کند…»

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا