خلاصه داستان قسمت ۱۲۳ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۲۳ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۲۳ سریال ترکی زن (کادین
قسمت ۱۲۳ سریال ترکی زن (کادین

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۲۳ سریال ترکی زن (کادین)

سوهات، شیرین را به خانه ی خودش می برد و شیرین از آن خانه بزرگ به وجد می آید. انور خودش را به بیمارستان می رساند و رو به عارف و خدیجه و جیدا و ییلز دعوای خودش با شیرین را تعریف می کند و می گوید: «ما شیطان به دنیا اوردیم خدیجه! » خدیجه کمی خجالت می کشد و بعد هم انور آمدن سارپ و چیزهایی را که گفته را برای آنها تعریف می کند. همه متعجب می شوند و ییلز می گوید: « با توجه به چیزایی که داداش انور گفت، سارپ تقصیری نداشته! » عارف عصبی می شود و به او می توپد! جیدا هم طرفداری عارف را می کند و کمی هم به شیرین بد و بیراه می گوید. خدیجه که ناراحت شده بیرون می رود. عارف هم به خاطر عصبانیت زیاد بیرون رفته و کنار خدیجه که گریه می کند و می نشیند و با او حرف می زند تا کمی آرام بشود. کمی بعد خدیجه از او می پرسد که بهار را دوست دارد یا نه؟ عارف با خجالت تایید می کند و خدیجه می پرسد: «بهار هم دوستت داره؟ » عارف با لبخند می گوید: «دوسم داره… » خدیجه هم به روی او لبخند می زند و می گوید: «عشق خیلی چیز قشنگیه. وقتی عاشق باشی هیچ وقت نمیمیری… » ییلز بچه ها را پیش یوسف گذاشته و به دروغ گفته بچه ها پیش مادرش هستند. یوسف زیاد روی خوشی به بچه ها نشان نمی دهد و بچه ها هم که کمی از او می ترسند زیاد با او حرف نمی زنند.

کمی بعد دوروک می گوید که گرسنه است و یوسف آنها را برای خوردن شام می برد. نیسان مدام سراغ مادرش را از یوسف می گیرد که باعث می شود او کلافه بشود. ژاله وقتی بهار به هوش می آید به او می گوید که باید منتظر شیرین بمانند چون او با انور دعوا کرده و رفته است. بهار گریه می کند و می گوید: «من میدونم شیرین نمیذاره پیوند انجام بشه… بچه هام بدون مامان میمونن. اونا هنوز خیلی کوچیکن… » ژاله هم ناراحت می شود و از او می خواهد که دیگر حرف های ناامیدکننده نزند. کمی بعد عارف به دیدن بهار می رود و به او خیره می شود. عارف گریه می کند و می گوید: «تو هیچ وقت منو بچه هاتو تنها نمیذاری بری… من میدونم. .» بهار دستش را روی دست او می گذارد و گریه می کند. وقتی عارف دلیل گریه او را می پرسد بهار جوابی نمی دهد و عارف می گوید: «من میدونم… چون تا حالا بوست نکردم. » بعد هم جلو می رود و او را می بوسد. آنها خیره در چشمان هم می مانند و عارف در حالی که لبخندی بر لب دارد از اتاق خارج می شود.

شیرین با سوهات درمورد بیماری بهار و اینکه به او مغز استخوان نخواهد داد حرف می زند و می گوید: «اینکه بهار بمیره به کارتون میاد مگه نه؟! من میتونم اون کسی که قراره به بهار خون بده رو براتون پیدا کنم! » کمی بعد هم مونیر به دیدن سوهات می رود و می گوید که یشیم کاراگوز همسر سابق نظیر برای مسئله مهمی درخواست ملاقات با او را کرده است. سوهات هم به ناچار قبول می کند. ییلز و جیدا از انور و خدیجه می خواهند به خانه بروند تا ییلز فقط بالای سر بهار بماند و آنها کمی استراحت کنند. از طرفی موقع خواب، دوروک به نیسان می گوید: «تو میتونی مواظب من باشی؟ بابامون رفته، اگه مامانمونم بره تو مواظب من میشی؟ » نیسان عصبانی می شود و او را کتک می زند. یوسف که از حرف های دوروک ناراحت شده با دعوای آنها به داخل اتاق می آید و آن دو را از هم جدا می کند. کمی بعد عارف به آنجا می آید و بچه ها را از یوسف سوهات، شیرین را به خانه ی خودش می برد و شیرین از آن خانه بزرگ به وجد می آید. انور خودش را به بیمارستان می رساند و رو به عارف و خدیجه و جیدا و ییلز دعوای خودش با شیرین را تعریف می کند و می گوید: «ما شیطان به دنیا اوردیم خدیجه! »

خدیجه کمی خجالت می کشد و بعد هم انور آمدن سارپ و چیزهایی را که گفته را برای آنها تعریف می کند. همه متعجب می شوند و ییلز می گوید: « با توجه به چیزایی که داداش انور گفت، سارپ تقصیری نداشته! » عارف عصبی می شود و به او می توپد! جیدا هم طرفداری عارف را می کند و کمی هم به شیرین بد و بیراه می گوید. خدیجه که ناراحت شده بیرون می رود. عارف هم به خاطر عصبانیت زیاد بیرون رفته و کنار خدیجه که گریه می کند و می نشیند و با او حرف می زند تا کمی آرام بشود. کمی بعد خدیجه از او می پرسد که بهار را دوست دارد یا نه؟ عارف با خجالت تایید می کند و خدیجه می پرسد: «بهار هم دوستت داره؟ » عارف با لبخند می گوید: «دوسم داره… » خدیجه هم به روی او لبخند می زند و می گوید: «عشق خیلی چیز قشنگیه. وقتی عاشق باشی هیچ وقت نمیمیری… » ییلز بچه ها را پیش یوسف گذاشته و به دروغ گفته بچه ها پیش مادرش هستند. یوسف زیاد روی خوشی به بچه ها نشان نمی دهد و بچه ها هم که کمی از او می ترسند زیاد با او حرف نمی زنند. کمی بعد دوروک می گوید که گرسنه است و یوسف آنها را برای خوردن شام می برد. نیسان مدام سراغ مادرش را از یوسف می گیرد که باعث می شود او کلافه بشود.

ژاله وقتی بهار به هوش می آید به او می گوید که باید منتظر شیرین بمانند چون او با انور دعوا کرده و رفته است. بهار گریه می کند و می گوید: «من میدونم شیرین نمیذاره پیوند انجام بشه… بچه هام بدون مامان میمونن. اونا هنوز خیلی کوچیکن… » ژاله هم ناراحت می شود و از او می خواهد که دیگر حرف های ناامیدکننده نزند. کمی بعد عارف به دیدن بهار می رود و به او خیره می شود. عارف گریه می کند و می گوید: «تو هیچ وقت منو بچه هاتو تنها نمیذاری بری… من میدونم. .» بهار دستش را روی دست او می گذارد و گریه می کند. وقتی عارف دلیل گریه او را می پرسد بهار جوابی نمی دهد و عارف می گوید: «من میدونم… چون تا حالا بوست نکردم. » بعد هم جلو می رود و او را می بوسد. آنها خیره در چشمان هم می مانند و عارف در حالی که لبخندی بر لب دارد از اتاق خارج می شود. شیرین با سوهات درمورد بیماری بهار و اینکه به او مغز استخوان نخواهد داد حرف می زند و می گوید: «اینکه بهار بمیره به کارتون میاد مگه نه؟! من میتونم اون کسی که قراره به بهار خون بده رو براتون پیدا کنم! »

کمی بعد هم مونیر به دیدن سوهات می رود و می گوید که یشیم کاراگوز همسر سابق نظیر برای مسئله مهمی درخواست ملاقات با او را کرده است. سوهات هم به ناچار قبول می کند. ییلز و جیدا از انور و خدیجه می خواهند به خانه بروند تا ییلز فقط بالای سر بهار بماند و آنها کمی استراحت کنند. از طرفی موقع خواب، دوروک به نیسان می گوید: «تو میتونی مواظب من باشی؟ بابامون رفته، اگه مامانمونم بره تو مواظب من میشی؟ » نیسان عصبانی می شود و او را کتک می زند. یوسف که از حرف های دوروک ناراحت شده با دعوای آنها به داخل اتاق می آید و آن دو را از هم جدا می کند. کمی بعد عارف به آنجا می آید و بچه ها را از یوسف می گیرد و تا مواظبشان باشد. گیرد و تا مواظبشان باشد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا