خلاصه داستان قسمت ۱۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۳۱ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

بعد از رفتن همه خانواده ، غفور دوباره به طویله می رود و میخواهد دل سحر را به دست بیاورد. سحر همچنان او را از خودش دور میکند. غفور به سحر وعده هدیه و طلا میدهد. سحر عصبی شده و فریاد می زند تا ثانیه و فادیک را صدا بزند. غفور میترسد و از آنجا می رود. سحر خیالش راحت است که بچه اش دیگر خانزاده به حساب می آید و غفور به درد او نمی‌خورد. پانزده روز بعد، حال ایلماز بهتر شده و همچنان در خانه صباح الدین است. او از صباح الدین بخاطر مرخصی و رسیدگی‌ به او تشکر میکند. آنها مشغول خوردن صبحانه هستند که در می زنند. مژگان پشت در است و میخواهد داخل بیاید. ایلماز سریع داخل اتاق می رود. مژگان با صباح الدین درد دل کرده و می‌گوید که دو هفته است که هیچ خبری از ایلماز ندارد و او حتی یک تماس نگرفته است و فقط تکین میگوید که با او صحبت کرده و سلام می رساند. او میگوید که حس میکند ایلماز از ازدواج با او منصرف شده است. صباح الدین میگوید چنین چیزی نیست و حتما سر ایلماز شلوغ است و به زودی برمیگردد. بعد از رفتن مژگان، ایلماز میگوید که او حق دارد اما به زودی خوشحال می شود.

مژگان بن بیمارستان می رود و میبیند که بسته بزرگی برایش رسیده است. داخل جعبه یک لباس عروس است. مژگان با دیدن لباس خوشحال شده و همه به او تبریک می‌گویند و ابراز خوشحالی میکنند. سپس ایلماز به بیمارستان آمده و مژگان با خوشحالی او را بغل کرده و تشکر میکند.
خانواده دمیر از استانبول برمی‌گردند. زلیخا و گولتن برای خرید بیرون می روند. چنین گولتن را می بیند و جلو می آید و با او صحبت میکند. از قیافه او مشخص است که چقدر به گولتن علاقه دارد. زلیخا نیز متوجه می شود.
شب در خانه تکین، ایلماز و مژگان می روند و ایلماز به دختر نظیره سوغاتی میدهد. سپس به دروغ از آلمان تعریف میکند. مژگان نام چند جا را از ایلماز میپرسد . ایلماز جا خورده و می‌گوید که به آنجا ها نرفته است زیرا فرصت نداشته است. مژگان میگوید که سری بعد با هم به آلمان بروند.

روز بعد، هولیا و تکین به باغ می روند و در حال صحبت هستند. تکین میگوید که دیگر نمیخواهد صبر کند و بعد از چهل سال میخواهد به عشقش برسد و پیش هولیا باشد. هولیا میگوید که ابتدا باید با دمیر صحبت کند و ماجرا را برای او توضیح بدهد تا ببیند چه می‌توانند بکنند. او میگوید که دمیر تصمیم گرفته با ایلماز صحبت کند و با یکدیگر صلح کنند تا دیگر شاهد چنین اتفاقاتی نباشند.
دمیر با ایلماز قرار میگذارد. او به ایلماز میگوید که دیگر نمیخواهد با هم دشمنی داشته باشند و پیشنهاد میدهد که او سهامش را به دو برابر قیمت به دمیر بفروشد و بعد از این هرکدام به مسیر زنعدکی خود ادامه دهند. او پیشاپیش بابت ازدواج ایلماز و مژگان به او تبریک میگوید و آرزوی خوشبختی میکند و سپس منتظر جواب ایلماز است. هولیا به خانه رفته و سپس به گلخانه می رود و با گلها مشغول می شود. ناگهان سحر با گریه و استرس به گلخانه می آید و به هولیا میگوید که بدبخت شده است. هولیا متعجب شده و از او سوال میکند که چه شده است. سحر با گریه میگوید که از دمیر حامله است. هولیا شوکه می شود.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا