خلاصه داستان قسمت ۱۳۱ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۳۱ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۳۱ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۳۱ سریال ترکی گودال

وقتی بره های سیاه به محل قرارشان با بلغاری ها می رسند، چتو شروع به حرف زدن می کند: «دیدن که جنساتونو همون تاریخی که گفته بودین اوردیم. ولی یه مشکل کوچیکی پیش اومد. کلکی در کار نیست. همه جنس رو هر موقع بخواین میتونین تحویل بگیرین… » بلغاری می گوید: «اونجور که قرار گذاشته بودیم اماده نکردین. جنس ناقصه. الان یکی از افرادم کنترل میکنه و بعدش تصمیم می گیریم.» بعد از این که یکی از بلغاری ها خلوص جنس ها را چک کرد رو به انها می گوید: «جنس اون کیفیتی رو که میخوایم نداشت برای همین بابت اینا پولی نمیدیم چون از اول پنج میلیون پول داده بودیم. این جنس رو نگه میداریم و دو هفته بهتون وقت میدیم. تا اون موقع باید اون مقدار جنسی که میخوایم رو با اون کیفیتی که باید رو برامون بیارین وگرنه…! » چتو از کوره در می رود و مدام می پرسد: «وگرنه چی؟؟ منو داری تهدید میکنی؟ » بلغاری ها بعد از این که مهلت را به یک هفته تغییر دادند سوار ماشین می شوند و می روند. سلیم صح زود به دم در خانه ملیحه خانم می رود و ملیحه با این که با دیدن او کمی تعجب کرده اما با خوشرویی داخل خانه دعوتش می کند. ملیحه می گوید: «اگه با چشمام نمیدیدم باورم نمیشد که مردی مثل اون اینجوری از پا بیفته. سلیم تو مگه چیکارش کردی که ادریس اینجوری از پا دراومده؟ »

سلیم بغض می کند و می گوید: «درخت به تبر میگه تو نمیتونستی منو از بین ببری ولی دسته ات از جنس خودمه… من از ریشه نابودش کردم…از پشت بهش خنجر زدم…» بعد هم گریه اش شدت می گیرد. سنا به خانه عایشه می رود و دخترها را هم جمع می کند و رو به آنها می گوید: «مامان سلطان هر دفعه که مارو میبینه بیشتر بهمون نزدیک میشه. حالش بهتر میشه. یعنی من اونجوری حس کردم. برای همین اومدم شمارو پیشش ببرم. » عایشه و کاراجا می گویند که هنوز امادگی دیدن انها را بعد از این همه اتفاق ندارند. سنا سعی می کند آنها را راضی کند و موفق هم می شود. یکی از نگهبان ها آن شب که جومالی و جلاسون حمله کرده بودند کلاهی را که جلاسون همیشه روی سرش میگذاشت را پیدا کرده و به ماحسون نشان میدهد و می گوید: «جلاسون این کلاه رو سرش میکرد. » ماحسون به او دستور می دهد که هرطور شده جلاسون را برایش پیدا کنند. یاماچ از جومالی و وارتلو می خواهد تا به دیدن ادریس بروند اما جومالی عصبی می شود و می گوید: «من قبلا حرفشو باهات زده بودم. اونا باید فکر کنن من مردم. اگه میخوای بری خودت بری.» یاماچ می گوید: «داداش وضعیت اکشین رو با چشمای خودت دیدی. اگه حرف های سنا را می شنیدی بدو بدو میرفتی. اونا به پسراشون احتیاج دارن… »

وارتلو کمی چشمانش پر می شود و بلند می شود و می رود. جومالی همچنان قبول نمی کند و یاماچ می گوید: «حداقل بیا تو اونارو ببین. اونا تورو نبینن. » ادریس با صدای زنگ در بلند می شود و عایشه و کاراجا و اکشین را می بیند و با خوشحالی آنها را در آغوش می گیرد. مکه که دخترها را تا آنجا دنبال کرده آنها را از دور نگاه می کند و با حرص بغضش را فرو می خورد… دخترها به دیدن سلطان هم می روند اما سلطان به همان وضعیت قبلی باقی می ماند. آکشین دستان سلطان را می گیرد و می گوید: «منو خیلی به گریه انداختن مامان بزرگ.. صورتمو زخمی کردن. » سلطان کشمش هایی که در دستش مشت کرده بود را برای دخترها باز می کند. ادریس از دیدن این صحنه خوشحال می شود. بره های سیاه جلاسون را می گیرند و پیش ماحسون می آورند. ماحسون کلاه جلاسون را نشانش می دهد و بعد هم با چاقو به او حمله می کند و می گوید: «اینجا دیگه چوکور شما نیست. اما تو هنوزم به خودت حق میدی جون برادرامو بگیری. فکر کردی این بی جواب میمونه؟ » جلاسون مدام می گوید: «اونجوری که تو فکر میکنی نیست داداش.» چتو سر می رسد و وقتی وضعیت را می بیند می گوید: «اون آدم منه داداش. ولش کن. »

ماحسون جا میخورد و جلاسون را رها می کند. چتو از جلاسون می پرسد که چرا کار جومالی را تمام نکرده است؟ جلاسون جواب می دهد: «نتونستم. درست وقتی که میخواستم بزنمش آدمای شما متوجه شدن. ما هم فرار کردیم.» چتو کمی او را نگاه می کند و می گوید: «یعنی تو به من میگی که مرگ آکشین منو خوشحال میکنه. اینجوری نمیگی که من بمیرم، زنم زنده بمونه! » جلاسون چشمانش پر از اشک می شود و می گوید: «داداش من نمیتونم جومالی کوچوالی رو وقتی خوابه بکشم. یعنی انقدر باهاش صمیمی نیستم که نزدیکش شم و بکشمش. » چتو می گوید: «هرطور میخوای اونطوری بکشش! » علیچو مدام از جومالی می پرسد که چرا به دیدن ادریس نمی رود. جومالی می گوید: «نمیتونم چون عموت از دست من عصبانیه. منو نمیبخشه… ببین علیچو من بزرگترین و شاهکارترین پشیمونی بابام تو این دنیام. من هروقت بتونم اشتباهمو جبران کنم. هروقت بتونم گودالو پس بگیرم و به ادریس کوچوالی تحویل بدم، اون موقع باهاش روبرو میشم و دستشو میبوسم و طلب عفو میکنم. » وقتی علیجو می گوید: « تو زنده ای.. نفس میکشی ولی عمو اینو نمیدونه.. چرا؟ چرا؟ چرا؟ » جومالی جواب میدهد: «برای اینکه اگه یه بار دیگه مردم ناراحت نشه.. » علیچو می گوید: «عمو خیلی تنهاست… خیلی ناراحته. اون پسراشو از هرچیزی بیشتر دوس داره.. من رفتم پیشش.. عمو گریه کرد. » جومالی با شنیدن این حرف ها چشمانش پر از اشکی می شود و از علیچو آدرس ادریس را می پرسد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا