خلاصه داستان قسمت ۱۳۲ سریال ترکی گودال

در این مطلب از سایت جدولیاب می توانید شاهد خلاصه داستان قسمت ۱۳۲ سریال ترکی گودال باشید، با ما همراه باشید. سریال گودال ( به ترکی چوقور – به انگلیسی The Pit ) توسط کمپانی Ay Yapim ساخته شده است. تیم کارگردانی آن را Sinan Ozturk و Ozgur Sevimli تشکیل داد. نویسندگی این اثر با Gokhan Horzum بود. سریال ترکی گودال Cukur یکی از محبوب ترین درام های ترکی ۲۰۱۷ است. این درام اکشن و جنایی مخاطبین زیادی را به خود اختصاص داده است. شبکه نمایش دهنده این سریال Show TV می باشد. بازیگران این سریال عبارتنداز؛ آراس بولوت اینملی، دیلان چیچک دنیز، ارکان کسال، ریهان ساواش، مصطفی اوستونداگ، اونر ارکان، ارکان کولچاک کوستندیل، رضا کوجااوغلو، نبیل سایین.

قسمت ۱۳۲ سریال ترکی گودال
قسمت ۱۳۲ سریال ترکی گودال

خلاصه داستان سریال ترکی گودال Cukur

Kocovali یک خاندان جنایتکار و قدرتمند در منطقه Cukur استانبول هستند. ادریس کوکوالی بزرگ خانواده است. او برای محافظت ازا ین خانواده هر کاری می کند. ادریس چهار پسر دارد. کومالی، قهرمان، سلیم و یاماک. کومالی پسر ارشد خانواده در زندان است. قهرمان پسر دوم ادریس به جای برادرش فعالیت ها را رهبری می کند. سلیم که سومین فرزند خاندان است خیلی خوب در زمینه شغل خانوادگی عمل نمی کند. یاماک که پسر کوجک خانواده است علاقه ای به شغل خانوادگی ندارد. او زندگی کاملا متفاوتی را دنبال می کند. با ورود Vartolu که رقیب حریص و قدرتمند خاندان کوکوالی ست، مواد مخدر به منطقه می رسد. ادریس کوکوالی پیشنهاد وارتلو را برای پخش مواد مخدر در منطقه نمی پذیرد. با مخالفت خاندان کوکوالی افراد وارتلو قهرمان کوکوالی را می کشند. ادریس پس از مرگ پسرش به شدت می شکند. حال کسی نیست تا انتقام را بگیرد. قهرمان کشته شده است و سلیم قادر به گرفتن انتقام نیست. از طرفی برادر بزرگ هم در زندان است. یاماک تنها کسی ست که برای خانواده مانده است تا انتقام بگیرد. تا خانواده را روی پا کند. اما او می خواهد دور از خانواده باشد. او با دختری به نام Sena می خواهد زندگی آرامی داشته باشد. اما این امکان ندارد. صبح عروسیش، یاماک مادرش را می بیند. از داستان اتفاقات Cukur آگاه می شود. پس تصمیم می گیرد به محله خود باز گردد. او سنا را رها می کند. یاماک با رها کردن سنا به چرخه جنایت و خشونت خانواده باز می گردد.

خلاصه داستان قسمت ۱۳۲ سریال ترکی گودال

بعد از این که دخترها از پیش سلطان می روند سنا به یاماچ زنگ می زند و از او می خواهد که بیاید. از طرفی هم کاراجا به اکشین و عایشه می گوید که چیزی از این دیدار به جلاسون نگویند. همان لحظه دو نفر از بره های سیاه جلو می آیند و می گویند که عایشه باید همراهشان بیاید. انها عایشه را به دیدن چتو می برند. چتو به او می گوید: «مگه بهت نگفته بودم هر اتفاقی که تو گودال میفته ما باید ازش خبردار بشیم؟ یکی از برادرای ما فرار کرده و تو بهش کمک کردی. » عایشه می گوید: «درسته. من خیلی خوب میدونم که بی کس بودن چجوریه آقا چتو! چون من بچه پرورشگاهم. اگه امروز دوباره جلوی درم یه بچه بذارید بازم همون کارو میکنم. به هرحال من یه بار به دست شما مردم. بازم بمیرم چه فرقی میکنه؟ » چتو با تعجب او را نگاه می کند و عایشه لبخندی می زند و می گوید: «حالا که اینجام چطوره پارافین بذاریم؟ » چتو هم می خندد و قبول می کند! جومالی کمی با ویصل حرف می زند و بعد هم به او می گوید: «من یه کاری دارم که باید حلش کنم. توام با منی؟ » ویصل می گوید: «تو فقط امر کن داداش! » مدد مدتی است که مدام سرفه می کند. وارتلو نگران او می شود و او را به دکتر نشان می دهد. دکتر به مدد می گوید که وضعیت ریه هایش بد است و ممکن است پیوند لازمش بشود. وارتلو ناراحت او را نگاه می کند. ادریس از قهوه خانه که بیرون می رود یاماچ را می بیند که منتظر او ایستاده است. آنها مدتی به هم خیره می شوند و بعد یاماچ جلو می رود و دستان ادریس را می بوسد.

ادریس هم او را در آغوش می گیرد و هردو گریه می کنند. کمی بعد ادریس، یاماچ را به میخانه ای می برد و از او می پرسد: «چرا اومدی؟ » یاماچ جواب میدهد: «سنا گفت اومدم. نمیومدم؟ » ادریس لبخندی می زند و می گوید: «یعنی اگه سنا نمیگفت، نمیومدی؟ با خودم گفتم این باز غیبش زد! اگه خواستی باز غیب شی سنارم با خودت ببر. درگیر مشکلات ما شده… الان تو سنیه که باید به فکر بچه هاش باشه… حالا با خودت میگی بابا ما سعی میکنیم سرمون رو بالای باتلاق نگه نداریم. چه بچه ای؟… » یاماچ فقط با خجالت لبخند می زند و بعد ادریس می پرسد: «از صالح خبر داری؟ سعادت؟ » یاماچ فقط می گوید: «صالح همین طرفاست. » و ادریس می گوید: «خب میاوردیش با خودت دیگه پسرم. صداش کن بیاد اونم ببینم. » یاماچ می گوید: «صداش که میکنم ولی نمیدونم کجاست و داره چیکار میکنه! » ادریس می گوید که خب زنگ بزن و یاماچ هم به وارتلو زنگ می زند و می گوید: «بیا. بابا میخواد باهات حرف بزنه. » وارتلو جا می خورد و می گوید: «شوخی میکنی؟ » یاماچ می گوید: «نه. آدرسو برات میفرستم. منتظرتم. » وارتلو می آید و یاماچ در گوشی به او می گوید: «سعادت رو نمیدونه. فکر میکنه از پیش اون اومدی. نباید به روت بیاری. » وارتلو جلو می رود و با شرمندگی روبروی ادریس می نشیند.

ادریس از حال خودش و سعادت می پرسد و وارتلو می گوید که همه چیز خوب است. ادریس با لبخند او را نگاه می کند و می گوید: «آخیش. تو یه روز دوتا پسر.. ماشاالله. قربون برکت همچین روزی برم. » وارتلو با عشق او را نگاه می کند و ادریس ادامه میدهد: «سر و وضعت چرا اینجوریه؟ عروست بهت نمیرسه؟ » وارتلو می گوید: «نه خیلی خوب بهم میرسه.. من بچه بودم هم موهام همین جوری بود…» ادریس می گوید: «پسرم کسی که قراره بابا بشه درست نیست اینطوری پریشون این طرف اون طرف بره.. » ادریس از وارتلو می پرسد که اسم پسرش را چه خواهد گذاشت و وارتلو از دهنش می پرد قهرمان که یاماچ و ادریس به او خیره می شوند و او می گوید ادریس… آنها کمی دیگر هم با هم حرف می زنند و یاماچ هم کنارشان می نشینند. سلیم از پشت درختی انها را با چشمان پر از اشک نگاه می کند. جلاسون که قبلا مکه به او خبر داده که آکشین را دیده که به خانه ادریس رفته و کلی هم متلک بار او کرده، عصبانی در خانه نشسته است. کاراجا پیش او می رود و وقتی جلاسون می پرسد که کجا بودید، کاراجا می گوید: «رفتیم پیاده روی یکم هوا بخوریم. » جلاسون صدایش را بالا می برد و با عصبانیت می گوید: «دروغ میگی کاراجا؟ من بهت چی گفته بودم؟ گفتم بی خبر از من هیچ جا نمیرید! تو برش داشتی و بردیش پیش بابابزرگش. بهش اسیب میزنی کاراجا. تو اینو نمیفهمی. »

کاراجا هم می گوید: «من هم به اون و هم به تو کمک میکنم. » جلاسون می گوید: «تو به هیچکس کمک نمیکنی. » و می رود. عده ای از بره های سیاه جلوی کامیونی را گرفته و بار آن را غارت می کنند. جومالی همراه افراد ویصل سر می رسد. او جلو یکی از بره های سیاه می رود و به او می گوید که انگشتر مخصوصش را نشان بدهد. بره ی سیاه دستش را پنهان می کند و جومالی با تمسخر می گوید: «تو بره ای پسر.. وفادار باشی یا نباشی چه فرقی میکنه! » بعد هم او را از گردن می گیرد و بلند می کند و روی زمین می اندازد و به افراد ویصل هم دستور میدهد که تا می خورند آنها را بزنند. بعد هم آنها را به ردیف و روی شکم کنار هم روی زمین می خواباند و می گوید: «دیگه از این به بعد شمارو کنار هم نبینم. باید از دست این کارا بردارید. دیگه نباید بره گری بکنید! » بعد هم می گوید: «حالا اون انگشت های انگشتر دارتون رو بیارید بالا ببینم…. من شمارو از دست این انگشترها نجات میدم! » و تفنگش را اماده می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا