خلاصه داستان قسمت ۱۵۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان + عکس
در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان را می توانید مطالعه کنید. با ما همراه باشید. این سریال ترکیه ای که یکی از پربیننده ترین و پربحث ترین سریال های شبکه تی آر تی محسوب می شود، بر اساس داستانی واقعی درباره بیماران یه روانپزشکی به نام گولسرن بوداییجی اغلو می باشد. پخش سریال ترکی آپارتمان بی گناهان در ژانر هیجان انگیز و درام در شبکه های ترکی از ۱۵ سپتامبر ۲۰۲۰ بود و از شبکه های جم تی وی از شهریور ۱۴۰۰ روی آنتن رفت.
خلاصه داستان قسمت ۱۵۸ سریال ترکی آپارتمان بی گناهان
ناجی دم در کتابخانه منتظر صفیه هستش تا ببینه میاد یا نه. حکمت به ناجی میگه آفرین کمتر کسی تو این دور زمونه سراغ کتاب میره اگه پدرت بود بهت افتخار می کرد سپس به داخل میره و میگه میرم تا یک کتاب شعر برای خودم بخرم. بعد از آن رویا به اونجا میاد و به داخل میره. اگه با دیدن رویا عصبی میشه و میره به ناجی میگه ازش حالم بهم میخوره دختر به هان نظر داره ازش حالم بهم میخوره، ناجی میگه ولی من اینجوری نمی بینمش اگه ازش می پرسه پس چه جوری میبینیش؟ ناجی میگه یه دختر بچه درد کشیده. اگه بهش میگه حق نداره که به هان نزدیک بشه اون زن داره اما وقتی چهره متعجب ناجی را میبینه میگه درسته مرده ولی نباید نادیدهاش گرفت ناجی بهش میگه هر چی هم که بشه توی قلب جای یه نفره حالا میخواد هر اتفاقی بیفته، اگه به داخل میره. رویا به ناجی میگه شما به فروشنده نیاز ندارین؟ من دانشگاه میرم پول ندارم برای کتابام گفتم ببینم اگه فروشنده میخواین من بیام.
ناجی بهش میگه از فردا بیا کارتو شروع کن. آنیل قفسه کتابهای تخیلی را میبینه و اسرا بهش میگه میدونستم از کتابهای تخیلی خوشت میاد بعد از کمی کل کل کردن اسرا از حرفهای آنیل خنده اش میگیره آنیل بهش میگه کنار لبت غنچهست. اسرا جا میخوره و ازش میپرسه یعنی چی؟ آنیل میگه خوب خندیدی دیگه همه جا بهار شد اسرا این حرف آنیل خوشش میاد و میخنده. صفیه وارد کتابخانه میشن که همه از دیدن صفیه حسابی شوکه میشه و براش خوشحال میشن ناجی با دیدن صفیه از شدت خوشحالی چشمانش برق میزنه و شروع میکنه برای او عود زدن و همراهش آهنگی را برایش می خواند همگی با لذت گوش میدهند و صفیه با عشق او را نگاه میکند. تومریس به اونجا میاد بعد از تمام شدن آهنگ از همه برای حضور شان تشکر میکنه و از دیدن صفیه ابراز خوشحالی میکنه. تومریس به ناجی میگه این آهنگ شما بود که واسش زدی و با چشم و ابرو به صفیه اشاره میکنه. ناجی لبخند میزنه و میگه نه. رویا پیش تومریس میاد. ناجی پیش صفیه میره و باز هم ازش تشکر می کنه و خوش آمد میگه.
صفیه برای ناجی هدیه آورده و میگه شگون داره. ناجی با باز کردن جعبه میبینه یه آویز به طرح پرندهست، ازش میپرسه خودت درست کردی؟ صفیه تایید میکنه و میگه آره. ناجی با لبخند نگاهش میکنه و میگه پس حتماً شگون دارد و از کتابخانهاش آویزان می کند. صفیه تومریس را صدا میزنه تا پیشش بره، صفیه حالشو میپرسه تومریس میگه حالم خوبه تو خوبی؟ صفیه تایید میکنه و میگه چی چی را دیدی؟ ازش خوشت اومد؟ تومریس ازش میپرسه چی چی؟ صفیه بهش میگه ماهیم ناجی ازم گرفت گفت میخواد به تو نشون بده. تومریس بهش میگه من ماهی ندیدم صفیه میگه حتما بهت هنوز نشون نداده رفتی هتل میبینیش تومریس بهش میگه من چند روزی پیش بابامم ولی اصلا ماهی ندیدم شاید اون مرده. صفیه با شنیدن این حرف حالش حسابی بد میشه سپس بهش میگه تو میدونی مامانم رفته کانادا؟ قرار شده من پیش بابام باشم صفیه بهش میگه خیلی خوبه پدر و دختری از همدیگه جدا نمیشین. او بهش میگه البته قرار شده با همدیگه یه خونه اجاره کنیم تا باهم دیگه زندگی کنیم.
البته واسش یه شرط دیگه هم گذاشتم اونم اینکه با صفیه ازدواج نکنه اگه ازدواج کنه من از پیشش میرم در آخر میگه برای ماهیت خیلی متاسفم و ناراحت شدم و میره. صفیه از شنیدن این حرفا ناراحت میشه و جلوی خودش را میگیرد. همگی سرگرم خوشگذرانی خودشان هستند که صفیه از فرصت استفاده میکنه و از کتابخانه بیرون میاد و با چشمانی پر از اشک و حالی داغون به طرف خانه برمیگردد. نریمان پیش ناجی میره و ازش سراغ صفیه را می گیره و می پرسه میدونی کجاست یا نه؟ هرجا را میگردم پیداش نمیکنم. ناجی استرس می گیره و پیش تومریس میره و بهش میگه صفیه میخواست بیاد پیش تو با همدیگه حرف زدین؟ او تایید میکنه و میگه آره یه خورده باهم حرف زدیم ناجی ازش میپرسه که درباره چی حرف زدین؟ چی گفتی بهش؟ تومریس ماجرای ازدواج را نمیگه و بهش میگه سراغ ماهیشو ازم گرفت و من از چیزی خبر نداشتم از چیزی گفتم پیش تو نبوده شاید مرده، ناجی که متوجه اوضاع میشه به بیرون کتابخانه میاد با خودش میگه کجا رفتی؟
صفیه با چشمانی گریان و حالی داغون به طرف خانه برمیگرده وسط راه بغضش در حال خفه کردنش است و به سختی نفس می کشد و به آسمون نگاه میکنه تا صدای پرنده ها را بشنود. هان به طرف نمایشگاه جیلان رفته هان تک تک تمام عکس هایی که از آشغال جمع کن ها گرفته را میبینه و با قدم هایی سنگین به جلو میره یک لحظه سر جایش وایمیسته و زنی را از پشت می بینه و به تک تک جزئیاتش نگاه میکند و با جیلان مقایسه میکنه سپس مطمئن میشه که خود جیلانه. سر جایش می ایستد و بهش زل میزنه. جیلان سنگینی نگاهی را حس میکنه و وقتی برمیگرده چند لحظه به همدیگه چشم می دوزند. جیلان بهش خوش آمد میگه و بهش میگه بالاخره اومدی. جیلان ازش میپرسه نوشیدنی میخوری بیارم؟ هان بهش میگه ترک کردم، ازش میپرسه آب چی؟ اون که دیگه چیزی نیست! هان بهش میگی خنکه؟
جیلان تایید میکنه ولی هان بهش میگه ممنون نمیخورم از دست تو دیگه چیزی نمیخوام. هان بهش میگه من فقط اومدم اینجا تا بهت بگم دیگه نزدیک من نشو، نه زنگ بزن، نه پیام، نه ایمیل و نه هیچ چیز دیگه ای. جیلان چشمانش پر از اشک میشه و چند دقیقهای به همدیگه نگاه می کند و در آخر به ظاهرش اشاره میکنه و بهش میگه خیلی عوض شدی. هان بهش میگه اما تو اصلاً عوض نشدی همونی که بودی هستی. سپس میخواد از اونجا بره که جیلان بهش میگه تو هم رو دیوار هستی. هان تعجب میکنه و سر جایش خشکش میزنه میگه چی؟ هان روبه روی تابلویی می ایستد که عکس خودشه با همان لباس مخصوص آشغالدونی با چرخ زباله اش و حسابی جا میخوره….