خلاصه داستان قسمت ۱۵۸ سریال ترکی دختر سفیر

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵۸ سریال ترکی دختر سفیر را می توانید مطالعه کنید. فصل اول این مجموعه محصول سال ۲۰۱۹ در ژانر درام است و فصل دوم آن در حال پخش می باشد. نام انگلیسی این سریال The Ambassador’s Daughter است. در این سریال انگین آکیورک  Engin Akyürek ، نسلیهان آتاگل دوغلو Neslihan Atagül Doğulu، تولین یازکان Tülin Yazkan، غنچه جلاسون Gonca Cilasun و اوراز کایگیلاراوغلو Uraz Kaygılaroğlu به ایفای نقش پرداخته اند.

قسمت ۱۵۸ سریال ترکی دختر سفیر

خلاصه داستان سریال ترکی دختر سفیر

سانجار و ناره از جوانی یکدیگر را دیوانه‌وار دوست دارند، اما پدر این دختر مخالف رابطه آن‌ها بود. ناره و سانجار تصمیم می‌گیرند فرار کنند و مخفیانه ازدواج کنند. شب بعد از عروسی سانجار گمان می‌کند ناره به او خیانت کرده‌است و حرف‌های ناره را باور نمی‌کند، لذا او را از کلبه‌شان بیرون می‌کند. ناره خود را از صخره به پایین پرت می‌کند و به سختی مجروح می‌شود. ناره بعد از آن ناپدید می‌شود و داستان آن‌ها به افسانه ای تبدیل می‌شود که ترک‌ها برایشان شعر گفته‌اند. سانجار گمان می‌کند ناره به راحتی او را ترک کرده‌است و به دنبال زندگی تازه‌ای به اروپا رفته‌است. سال‌ها بعد ناره دوباره در زندگی سانجار ظاهر می‌شود. او در لحظه‌ای که سانجار قصد ازدواج دارد، با دختر بچه ای ظاهر می‌شود و تصمیم می‌گیرد زندگی جدیدی را آغاز کند. سانجار پس از ورود دوبارهٔ ناره به زندگی اش، دوباره بهم می‌ریزد و سعی در بیرون کردن ناره از زندگی اش دارد اما با اتفاق‌های عجیب و مرتبط بهمی که در ادامه داستان می‌افتاد ورق بر می‌گردد و سانجار به دنبال حقیقت ۸ سال پیش می‌رود.

قسمت ۱۵۸ سریال ترکی دختر سفیر

ماوی به همراه خالصه و سنجر به عمارت افه اوغلو می آید و الوان با تعجب و البته خوشرویی خوش آمد می گوید و همگی سر میز شام می نشینند. ملک چشم از ماوی برنمی دارد و با چشم های غمگین نگاهش می کند و ماوی متوجه رفتار او می شود. خالصه که هدفش فراری دادن ماوی است می گوید: «الوان عروس من بود و از پسرم طلاق گرفت ولی ما اون رو مثل دخترمون می دونیم و نگهش داشتیم.» الوان کمی از حرف او ناراحت می شود و سنجر وقتی می فهمد دخترش خسته به نظر می رسد او را به اتاق می برد تا بخواباند. ملک از پدرش می خواهد که کلبه را به کسی ندهد و همانطور که قول داده کلبه مال ملک باشد. سنجر قول می دهد که در کلبه را قفل بزند و اجازه مدهد کسی وارد آنجا شود و ملک خوشحال می شود. از آن طرف بعد از رفتن ملک خالصه به ماوی می گوید: «ناره مادر ملک از وقتی از اینجا رفته نوه م غمگین شده. از اول به سنجر گفتم که این ناره نمی تونه با فرهنگ و رسم و رسوم ما خو بگیره. به حرفم گوش نداد. در نهایت ناره سنجر و ملک رو رها کرد و رفت.» ماوی که می داند منظور خالصه از این حرف ها چیست سکوت می کند. خالصه ادامه می دهد: «شنیدم که شب رو با سنجر توی کلبه می مونی. مردم حرف در میارن.» ماوی که دیگر تحملش تمام شده می گوید: «از پذیرایی شما ممنونم ولی این چیزا به خودمون مربوطه. » او تشکر می کند و از عمارت خارج می شود. سنجر پایین می آید و وقتی می بیند ماوی رفته با عجله دنبالش می رود و به او می گوید: «روی زخمت نمک پاشیدیم. ما رو ببخش.» ماوی به خاطر محبت های سنجر تشکر می کند و می رود.

سنجر که می داند حتما مادرش با حرف هایش ماوی را ناراحت کرده به خالصه می گوید: «نباید ناراحتش می کردی چون اون به تازگی دختر کوچیکش رو از دست داده.» خالصه می گوید: «پس بهتره تو هم به فکر دختر خودت باشی ک شب و روز از دوری تو دلتنگه.» سنجر می گوید: «بهتره توی کار هم دخالت نکنیم و فقط از همدیگه حمایت کنیم.» خالصه به الوان می گوید: «اگه می دونستم درد به این بزرگی داره هیچ وقت ناراحتش نمی کردم.» زهرا می گوید: «بهتره تو کار بچه هات دخالت نکنی و بذاری همه چی به روال خودش پیش بره.» خالصه که می داند منظور او کاوروک است داد می زند: «اگه از اول جلوی شما رو می گرفتم الان وضع ما این نبود.»

سنجر دوباره بی خواب شده و کاوروک می آید و می گوید: «ماوی رو به پانسیون رسوندم.» سنجر می گوید: «از وقتی فهمیدم ماوی چقدر از دوری ملک عذاب می کشه می فهمم ناره هم از دوری ملک در عذابه. دیگه مغزم کار نمی کنه.» کاوروک می گوید: «وقتی ملک و ماوی همدیگه رو بشناسن با هم کنار میان. توی هر اتفاقی حکمتی هست.» آنها بعد به مغازه الوان می روند تا آنجا را قفسه بندی کنند و با این کار الوان را خوشحال و غافلگیر کنند. آنها تاصبح کار می کنند. صبح بورا مردی که مغازه را به الوان اجاره داده و باریستاست می آید و می گوید: «اینجا طبق سلیقه الوان نیست. شما اونو نمی شناسین.» سنجر عصبانی می شود و می گوید: «حرف نامربوط نزن. الوان خواهر منه. حق نداری در موردش حرف نامربوط بزنی.» بورا که غافلگیر شده از آنجا می رود. ماوی به دیدن بورا در قهوه فروشی می رود و از او می خواهد که به عنوان دستیار باریستا استخدام بشود. بورا که می داند ماوی زن باسواد و باعرضه ایست از اینکه می خواهد در یک کافه کار کند متعجب می شود ولی در نهایت با خوشحالی او را استخدام می کند.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا