خلاصه داستان قسمت ۱۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت از شبکه دو

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت را برای دوستداران این سریال قرار داده‌ایم. این سریال پرطرفدار هرشب ساعت ۲۱:۱۵ در شب های ماه مبارک رمضان از شبکه دو سیما پخش می شود. سریال از سرنوشت یکی از مجموعه های جذاب و مخاطب پسند یک دهه اخیر صدا و سیما بوده است که مورد استقبال مردم قرار گرفته. بازیگران این فصل از سریال عبازتنداز؛ حسین پاکدل، دارا حیایی، کیسان دیباج، فاطمه بهارمست، مجید واشقانی، لیلا بلوکات، ساناز سعیدی، سولماز غنی، نگین صدق گویا، سیدمهرداد ضیایی و مائده طهماسبی و… .

قسمت ۱۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت
قسمت ۱۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

قسمت ۱۵ فصل چهارم سریال از سرنوشت

سهراب و هاشم به همراه آرام و عباس به همان شرکتی می‌روند که قرار گذاشته بودند. وقتی به آنجا می رسند مدیرعاملش آقای فرزام با خوشرویی با آنها رفتار میکنه و میگه به وجد آمدم وقتی دیدم یه تیم جوان و تازه وارد همچین چیزی را توانستند بسازند، هاشم بهش می گه والا ما هم شوکه شدیم وقتی دیدیم یه همچین تشکیلاتی یه همچین مدیرعامل جوانی داره واقعاً دست مریزاد دارین. او میخنده و میگه شما خیلی از من جلوترین وقتی این تشکیلاتو خواستم استارت بزنم و راه بندازم من سی و پنج سالم بود و اگه الان به همچین جایی رسیدم به خاطر حمایت دکتر شریفی بوده. عباس تعجب میکنه و میگه دکتر شریفی؟ فرازم تایید می‌کند. مینا با شاهین به یک ساختمان نیمه کاره میره تا با شاهین صحبت کنه.

میگه در گذشته وقتی شاهرخ فقط به فکر منافع و پول بود من به فکر نگه داشتن زندگیم و از دست ندادن منصور بودم همون جوری که الان تو ترس از دست دادن مینو را داری و وقتی فکر می‌کنم می‌بینم این زندگی مدام در حال چرخیدنه و تمام اتفاق هایی که قبلا افتاده دوباره برام میوفته من از ترس از دست دادن منصور میترسم و نمیخوام یکبار دیگه زندگیم از هم بپاشه به خاطر همین ازت می خوام تا هر چه سریعتر بلیط برگشتتو بگیری و برگردی، ازت می خوام که من کارهای زمینتو انجام بدم و برات پولشو بفرستم و حتی ازت می خوام که قبل از رفتنت حتی به مینو خبر ندی و رابطه‌ات را باهاش قطع کنی، این کارها را برای از هم نپاشیدن زندگی عمه‌ات می کنی؟ شب سهراب وقتی به خانه میره سر میز شام آرزو میبینه که حالش مثل همیشه نیست ازش میپرسه هنوز به خاطر اون دختر بچه ناراحتی؟ سهراب می‌گه نه با خودم فکر کردم اگه من تونستم از پسش بربیام پس حتما اون هم میتونه سپس به چشمای آرزو نگاه میکنه و میگه خیلی دوست دارم آرزو لبخند میزنه.

همان موقع هاشم به سهراب زنگ میزنه و بهش میگه آقا خندان احضارمون کرده و ازش میخواد حاضر بشه تا بره دنبالش. وقتی به اونجا میرن آقا خندان بهش میگه من چند روزی قراره برم جایی کار دارم ازتون می خوام که تو خانه الیاسی بمونین و مراقب بچه‌ها باشین آنها هم قبول می کنن و میگن شما خیالتون راحت باشه برین ما اینجا هستیم. بعد از رفتن آقا خندان هاشم به سهراب میگه من میدونم کجا رفته! سهراب میگه کجا؟ تو از کجا میدونی؟ هاشم میگه من پیشگویم برای رفتن به تعطیلات آخر هفته با مهتاب خانوم بالاخره بینشون یه اتفاقاتی افتاده یا میخواد بیوفته. سهراب ازش میخواد دست از این حرفاش برداره. در خانه منصور سر میز شام هستند که منصور میپرسه پس شاهین کجاست؟ چی شد که رفت؟ مینا میگه نمیدونم بهم گفت میخواد برگرده و قبل از رفتنش به یسری از دوستاش میخواد سر بزنه. منصور به خاطر رفتن شاهین خوشحاله و حسابی اشتهاش باز شده و میگه اون که گفت اینجا هیچ آشنایی نداره پس چی شد؟ اینا از کجا در اومد؟ مینو از رفتن شاهین حسابی تو خودشه و اشتها برای غذا خوردن ندارد و سر میز شام میگه من برای ادامه تحصیل می خوام برگردم آلمان.

مینا و منصور تعجب میکنن و میگن چی شد که به این نتیجه رسیدی؟ مینو میگه این دیگه مثل ماشین نیست که بخوای نظر بدی و تلاش کنی ازم بگیری. مینا با قاطعیت میگه تو غلط می کنی جایی بری همینجا میمونی! سپس مینو به اتاقش برمی‌گردد. منصور به مینا میگه اینجوری میخواستی باهاش دوست بمونی؟ مینا ماجرا رو براش میگه که من نمیخوام اشتباهات قبلیم دوباره اتفاق بیفته پسری که میخواد باهاش ازدواج کنه شاهینه. خیالت راحت من با شاهین صحبت کردم مثل اینکه عاقل بوده برگشته منصور با شنیدن این حرف حسابی تو فکر میره و حالش گرفته میشه. فردای آن روز وقتی منصور در دفتر شرکت هست مینو با شاهین به آنجا میرن و بهش میگه بابا جان اومدیم تا قبل از این که درباره ما قضاوت کنید حرفامونو بزنیم. شاهین بهش میگه گذشته شما و پدرم هیچ ربطی به من و مینو نداره. من تصمیم گرفتم می خوام در کنار مینو پیر بشم اونم تصمیمش همینه اومدیم ازتون اجازه بگیریم. منصور جا خورده و از جاش بلند میشه و میره پیشش و میگه گذشته من و پدرت هیچ ربطی به شما نداره درسته ولی خب باید هر گره ای یه زمانی باز بشه! درباره‌اش فکر می‌کنم و نظرمو بهتون میگم.

آنها خوشحال میشن و به هم دیگه نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند‌. منصور میگه اما تا زمانی که جواب ندادم شما حق ندارید همو ببینین و ارتباطی هم نداشته باشین. تا الان مینو دختر عمه بوده تو بوده اما از الان به بعد گزینه ازدواج توعه پس  ارتباطتان از این به بعد قطع میشه تا من ببینم چه تصمیمم میگیرم. شاهین قبول میکنه و از اونجا میره. منصور به مینو میگه چطور شد که همچنین تصمیم گرفتی؟ مینو میگه اگه دست خودم بود که منصور نمیزاره حرفشو تمام کند و میگه همه اینها الکیه وقتی این حرفارو شنیدم ازت حسابی شوکه شدم و از تو انتظار نداشتم. شب هاشم برای بچه‌ها قصه میخونه که سهراب پیشش میره و میگه بسه دیگه وقت خوابه و بریم مسواک بزنیم و بخوابیم. چند دقیقه‌ای از خواب گذشته که یک دفعه با صدای در زدن ممتد هاشم و سهراب از خواب بیدار میشن وقتی در را باز می کند با یه بچه شیرخواره مواجه میشن آنها حسابی حالشون گرفته میشه و هاشم داد میزنه کجایی بی وجدان؟ این بچه به پدر و مادر نیاز داره! از سگ کمتری اگه برنگردی! سهراب می‌گه هاشم وجدان کیو داری بیدار می کنی؟ ولش کن. فردای آن شب مهتاب به آنجا میاد و میگه با آقا خندان کار داشتم میخوام صحبت کنم اما سهراب و هاشم میگن که رفتن به مسافرت گفتن کار دارن نیستن سپس مهتاب با دیدن بچه میگه من ببرمش عوضش کنم….

بیشتر بخوانید:

خلاصه داستان قسمت اول تا آخر سریال از سرنوشت ۴ + عکس

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا