خلاصه داستان قسمت ۱۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۶۱ سریال ترکی زن (کادین) را می توانید مطالعه کنید. سریال Kadin یک سریال غمگین و درام می باشد که از شبکه فوکس ترکیه پخش می شود. سریال زن تا کنون دارای سه فصل بوده است که در چهار سال گذشته پخش شده است. زن یک سریال زیبا می باشد که دیدن آن خالی از لطف نیست.

قسمت ۱۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

خلاصه داستان سریال زن

در خلاصه داستان این سریال آمده است ؛ زن کسی که سنگینی و محبت دو فرزند رو در قلب خود را با تمام سختی ها حمل می کند … مادری بنام بهار چشمه علی که علیرغم فقر و مبارزه با زندگی می تواند بچه های خود را بخنداند و خودش را در مقابل سختی های زندگی سپر کرده تا از فرزندانش مراقبت کند. این سریال برخلاف روال همیشگی سریال های ترکیه ای ، در محله فقیرنشین به دور از تجملات روایت می شود که مورد استقبال زیادی قرار گرفته است

قسمت ۱۶۱ سریال ترکی زن (کادین)

نیسان و دوروک در حالی که سارپ هم کنارشان است از بهار می پرسند که با چه کسی صحبت کرد و بهار می گوید که با عارف فقط توانسته حرف بزند. سارپ به بهار خیره می شود و دوروک و نیسان می گویند که دلشان خیلی برای عارف تنگه شده و سارپ بدون فکر می پرسد که عارف کیست؟ بهار کمی خیره به او می ماند و بدون مقدمه می گوید که صاحب خانه اش است. او به آشپزخانه می رود و دورک به سارپ می گوید که عارف ماشین دارد و او و نیسان و بهار هم سوارش شده اند! سارپ بیشتر شک می کند و تصمیم می گیرد پیش بهار برود. بهار در آشپزخانه است که پیرل به آنجا می رود و کمی این پا و آن پا کرده و بالاخره می پرسد: «اگه تو میدونستی اونی که مدرسه اومده منم، چرا تا حالا به سارپ چیزی نگفتی؟ » بهار خیلی جدی می گوید: «فعلا نگفتم! » همان موقع سارپ به آشپزخانه امده و از پیرل می خواهد تنهایشان بگذارد تا با بهار صحبت بکند. بهار می گوید: «هرچی میخوای بگی جلوی پیرل هم میتونی بگی هرچی باشه اون زنته! » پیرل نگاهی به سارپ می اندازد و بعد بدون حرفی از آشپزخانه بیرون می رود. سارپ از بهار می پرسد که عارف کیست و چرا وقتی فقط حق یک تماس را داشته به او زنگ زده؟ بهار پشت سر هم می گوید که ربطی به او ندارد و سارپ انقدر سوالاتش در مورد عارف را ادامه می دهد که بهار فریاد می زند: «گفتم بهت به تو ربطی نداره فهمیدی؟ مگه من از تو میپرسم که با پیرل چیکارا میکنین؟! پس توام نپرس! » سارپ هم دستش را روی میز می کوبد و از آشپزخانه خارج می شود.

او عصبانی وارد اتاقش می شود و پیرل وقتی حال او را می بیند ترجیح می دهد تنهایش بگذارد اما سارپ به سمتش برمی گردد و می پرسد: «تو از کجا فهمیدی که آدم های نظیر دارن میرن سراغ بهار و بچه ها؟ » پیرل به یاد می آورد که شیرین همان شب به خاطر جان خدیجه به پیرل زنگ زده بوده و او هم با عجله سراغ سارپ رفته و به او این خبر را داده بوده. اما کمی مکث می کند و می گوید: «یکی از آدم های نظیر در ازای گرفتن پول اینو بهم گفت! » سارپ می گوید: «داری یه چیزیو پنهون میکنی! تو سر حرف یه آدم نانشاس اونطوری با قاطعیت نمیومدی بهم بگی که جون بهار و بچه ها در خطره! » پیرل هم می گوید: «یکی از آدمای نظیر اینو به مونیر گفت و مونیر هم به من گفت تا من اگه خواستم بهت بگم! » سارپ متاثر از حرف او می گوید: «یعنی تو شانس اینو داشتی که از شر بهار و بچه ها خلاص بشی و انتخاب کردی که نجات پیدا کنن؟ پیرل تو واقعا ادم خوبی هستی… ببخشید که همیشه بهت شک میکنم. » و پیرل را در آغوش می گیرد. نظیر رو به عظمی می گوید: «میدونی چرا گذاشتم تا زنده بمونی؟ میخوام یکیو برام بکشی! ازت میخوام برادرت مونیر رو از سر راه برداری! »عظمی خشکش می زند و به او خیره می شود. مونیر پیش سوات می رود و به او می گوید که فهمیده کسی که به سارپ خبر حمله ی نظیر را داده بوده، خود پیرل بوده. سوات جا می خورد و می گوید: «ِدختر من که با کسی تو ارتباط نیست! یعنی کسی خبرهارو بهش میرسونه؟ مونیر ازت میخوام که اینو بفهمی و بهم بگی! »

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا