خلاصه داستان قسمت ۱۶۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

در این مطلب از سایت جدولیاب خلاصه داستان قسمت ۱۶۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا را می توانید مطالعه کنید. این مجموعه با نام ” زمانی در چوکوروا ” نیز در ایران و با نام های Tierra amarga, Once Upon a Time in Cukurova در ترکیه شناخته می شود. ژانر این سریال درام رمانتیک است و کارگردانان این سریال Murat Saracoglu و Faruk Teber می باشند.

قسمت ۱۶۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

خلاصه داستان سریال ترکی روزگاری در چکوروا

داستان این سریال به این شکل است که در حدود سال های ۱۹۷۰ میلادی در استانبول دو جوون که خودشون رو برای ازدواج حاضر میکردن با اتفاقی مواجه میشن که اصلا انتظارش رو نداشتن. ییلماز بخاطر زلیخا دست به قتل میزنه و مجبور به فرار میشه و زلیخا هم اونو تنها نمیذاره. دست تقدیر این دو رو به چوکوروا میکشونه. این دو جوون که با وجود تمام مشکلات مصمم بودن همچنان عاشق هم باشن ولی بعد از آشنایی با خانواده ی یامان که ارباب چوکوروا و صاحب مزارعی که ییلماز و زلیخا در اون کار میکردن بودن، همه چیز تا ابد عوض میشه.

این داستان داستان زندگی ییلمازی است که بخاطر عشقش قاتل شدن رو به جون میخره و داستان زلیخایی که بخاطر عشقش خودش رو مجبور به ازدواجی میکنه که نمیخواد و از طرفی داستان مادر ارباب “هونکار یامان” که برای حفظ گذشته ی پر زرق و برق و همچینین تنها پسرش میجنگه و اربابی که چنان عاشق زلیخا میشه که حتی حاضره برای بدست آوردن عشقش اونو اسیر کنه….

قسمت ۱۶۲ سریال ترکی روزگاری در چکوروا

شب هولیا به خانه آمده و با زلیخا به خاطر اینکه ثانیه را از راه پله هل داده است دعوا میکند. زلیخا شوکه شده و میگوید که او چنین کاری نکرده و نسرین نیز شاهد است. او از نسرین میخواهد که حقیقت را بگوید. نسرین به هولیا میگوید‌ که او نمی‌داند و چیزی ندیده است. زلیخا به شدت عصبانی می شود و سپس با حرص می‌گوید که حرف زدن بی فایده است زیرا او هیچوقت حرفهایش را باور نمیکند. سپس میگوید که اصلا کار خودش بوده و کار خوبی کرده است. سپس با عصبانیت به اتاقش می رود . شب در خانه، مژگان منتظر خبری از بهیجه است. ایلماز پیش او آمده و در مورد شرایط شرمین سوال میکند. او میگوید که نمی‌داند اوضاع او چطور می شود چون هنوز به هوش نیامده است. در استانبول، وکیل به بهیجه میگوید که وضعیت مالی بهزاد خیلی بد بوده و بدهکاری های زیادی داشته است و به همین خاطر تخت فشار بوده و در نهایت خودکشی کرده است، و حالا نیز اموال او مصادره می شود و یا وراث او باید بدهی را پرداخت کنند و به نفع آنهاست که رد میراث کنند. بهیجه جا خورده و ناراحت می شود. تکین او را دلداری داده و میگوید که باید با مژگان صحبت کنند و با مشورت تصمیم درستی بگیرند. در خانه زلیخا پیش هولیا آمده و با طعنه و تمسخر به او میگوید که دمیر آزاد نشد و نقشه او درست پیش نرفت و شرمین سر آنها کلاه گذاشت. او پوزخند می زند تا هولیا را عصبی کند. هولیا میگوید که شرمین فرار نکرده و تصادف کرده است و به زودی نیز شهادت داده و دمیر آزاد می شود. سپس از خانه می رود.

صباح الدین به اتاق شرمین می رود. او با افسوس به او نگاه کرده و در کلوپ اوایل آشنایی و عشقی که به هم داشتند و سپس عوض شدن شرمین و اذیت های او درد دل میکند. سپس بیرون می آید. هولیا به بیمارستان آمده و حال شرمین را می پرسد. صباح الدین با طعنه میگوید که نترسند زیرا قبل از مردنش شهادت را میدهد. سپس بابت اینکه آنها خانه شرمین را آتش زدند او را ملامت میکند. همان لحظه دادستان به بیمارستان می آید و حرفهای صباح الدین را می شنود. هولیا میخواهد حرف را عوض کند اما صباح الدین همه این مسایل را مقابل دادستان نیز میگوید. دادستان از هولیا سوال میکند و او میگوید که آنها کمی اختلافات خانوادگی داشته اند. شرمین مانند دختر او بوده اما بعد از تمام کمکهایی که آنها به شرمین کردند او در جواب به آنها بدی کرده است.
ثانیه از بیمارستان مرخص شده و او را به خانه می آورند. زلیخا در خانه فکرش مشغول ایلماز است و یاد دیدارشان می افتد. ایلماز و مژگان برای شام به کلوپ شهر رفته اند. مزگانع با ایلماز صحبت میکند اما فکر ایلماز آنجا نیست و بیشتر حرفهای او را نمی فهمد. مژگان که حس میکند ایلماز مشکلی دارد، از ایلماز میخواهد که با او درد دل کند و میگوید که من زن تو و نزدیکترین فرد به تو هستم. ایلماز با نگاه کردن به مژگان یاد زلیخا می افتد. مژگان بلند شده و او را بغل میکند.

شرمین به هوش می آید و هولیا را بالای سر خود می بیند. او میگوید که در حال آمدن به دادگاه بوده که تصادف کرده است. هولیا میگوید که ایرادی ندارد و دادستان آمده تا همینجا از او شهادت بگیرد. شرمین جا میخورد و میفهمد که دیگر راه فراری ندارد.
در راه برگشت به چکوراوا، تکین یک جا نگه داشته است. چند نفر مزاحم بهیجه می شوند و تکین جلو می رود و با آنها دعوا میکند. آنها چاقو درآورده و میخواهند از پشت به تکین حمله کنند که همان لحظه تکین به پای یکی از آنها شلیک میکند و سپس با بهیجه سوار ماشین شده و می رود. بهیجه شوکه و مضطرب شده است و میترسد که پلیس سراغ تکین بیاید. تکین میگوید که او کار درستی کرده است و از پلیس نیز نمی ترسد.

۰ ۰ آرا
امتیازدهی به مقاله

ایمیل برای اطلاع رسانی
بهم خبر بده
guest
0 نظرات
Inline Feedbacks
نمایش تمام کامنتها
دکمه بازگشت به بالا